🌷رازخـــــدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣1⃣ ✅ #فصل_سوم .... از زنها شنیدم پایگاه آمادهباش است و به هیچ سربازی مرخصی
🌷 #دختر_شینا – قسمت 5⃣1⃣
✅ #فصل_سوم
.... چمدان پر از لباس و پارچه بود.
لابهلای لباسها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد. لباسها هم با سلیقهی تمام تا شده بود.
خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.» ایمان که به دنبالمان آمده بود، به در میکوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم بکنیم.» خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!»
خجالت میکشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر میکند من هم به او عکس دادهام.»
ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بستهاید؟! باز کنید ببینم.» با خدیجه سعی کردیم عکس را بکنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمیشد. خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.»
ایمان، چنان به در میکوبید که در میخواست از جا بکند. دیدیم چارهای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمیتوانیم بکنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخوابهایی که گوشهی اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم.
خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسهای زیر نیمکاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. صمد برای قدم چی آورده بود؟!»
زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جان خودم اگر لو بدهی، من میدانم و تو.»
خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد.
🔰ادامه دارد....🔰
@razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
* #راز_خــــدا.... * 17 💕◈•══•💖•══•◈💞 #مدیریت_رنج_ها 16 ✅ اگه ما آدما اهل پذیرش رنج باشیم، اون وق
* #راز_خـــــدا.... * 18
💕◈•══•💖•══•◈💞
#مدیریت_رنج_ها 17
"رنج تکلیف و تقدیر:
🔹 تکلیف یعنی اون دستوراتی که خداوند متعال به انسان میده که معمولا سختی هایی به همراه خودش داره. 📓
🔹تقدیر هم اتفاقات و سنت های خدا توی دنیاست که با سختی هایی همراه هست.
⭕️ در تکلیف و تقدیر قرار بوده که رنج های زیادی به ما برسه
🎉اما خداوند در مورد هر یک از این رنج ها به ما تخفیف داده:
1- در مورد رنجِ تقدیر: با توجه به آیه «فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا»
خداوند رنجهای تقدیری ما رو با راحتی همراه کرده.
☢️جالبه توی دو تا آیه همین الفاظ رو خداوند حکیم به کار برده و فرموده که «همراه هر سختی، آسانی هم هست».
✅ مثلاً سنت خداوند متعال اینه که اگه کسی سربالایی کوه رو بره،
بعد از اون طبیعتاً مسیر سرپایینی کوه رو میره.
⛰🏔🗻
✔️یا کسی که هدفمند و با پشتکار فراوان، درس بخونه، طبیعتاً در دنیا به موفقیت هایی دست پیدا میکنه.
📝📙📚
🌺 شما عزیزان سعی کنید توی زندگیتون برای دیدن فرصت ها و نعمت های الهی و رحم کردن های خدا تمرین کنید...☺️
#برنامه_جامع_دین
═<┅═> 💖 <═┅>═
@razkhoda
═<┅═> 🌺 <═┅>═
🌹شهید محمدعلی جهانآرا:
بچهها! اگر شهر سقوط کرد، نگران نباشید؛
دوباره فتح میکنیم!
مراقب باشید ایمانتان سقوط نکند!
۳ خـرداد مـاه،
سالروز آزادسازی خرمشهر گرامی باد🌹
@razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
#نکات_تربیتی_خانواده 22 🔶 خیلی وقتا آقایون و خانم ها نسبت به غریبه ها لبخند میزنن اما نسبت به همسرش
#نکات_تربیتی_خانواده 23
💖 محافظ آرامش...
🔹سعی کنید توی خونه به هیچ وجه آرامش دیگران رو بهم نریزید.
خصوصا به همسرتون آرامش بدید.
⭕️ متاسفانه بعضی روانشناسای غربزده وقتی میخوان توصیه کنن میگن:
وقتی همسرتون اذیتتون کرد شما فحش نده! بجاش سکوت کن تا حالش جا بیاد!😤
🔺این دیگه چه حرفیه؟😳
🚫 اگه تو سکوت کردی، اون بنده خدا خیلی اذیت میشه.
🔹تو اگه فحش میدادی بهتر بود!!!
😒
🔹اسلام میگه لبخند بزن به همسرت. حتی اگه با هم دعوا کردی زود آروم شو و باهاش حرف بزن و مهربانی کن. یعنی چی ساکتی؟😒
⭕️ آقا یا خانم روانشناس و مشاور!
این دیگه چه توصیه ای هست که میکنی به مردم؟
😒
⭕️ یا میگن از روش "شرمنده سازی" استفاده کنید!
🔺 چرا میخوای طرف مقابل رو شرمنده کنی؟ اینطوری که آرامشش رو بهم میریزی؟!
🌷 مومن کسیه که "مراقب
آرامش بقیه هست..."
🌹 اسلام، آدم رو خیییلی باکلاس تربیت میکنه...
🌺 اگه همسرت اذیتت کرد اما تو هر طور شده آرامشش رو حفظ کردی خدا میدونه چقدر نورانی میشی
از هزار تا نماز شب بیشتر نور میگیری...💖🌺
💗 خدا تو رو توی بغلش میگیره و نوازشت میکنه....
خدا دلداریت میده....
💞 میگه عزیز دلم خودم بهت آرامش میدم....
😭
🌺 @razkhoda
💚✨💚
ماه رمضان آمد و دلدار نیامد
آن مونس جان محرم اسرار نیامد
اللهم عجل لولیک الفرج 🙏
#سلام
#صبحتون_امام_زمانی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
@razkhoda
* #راز_خـــــدا.... * 19
💕◈•══•💖•══•◈💞🌏
#مدیریت_رنج_ها 18
🌷 واقعاً خدا خیلی عجیب عمل میکنه...؛
🌺 مدام به ملائکه و موجودات عالم هستی میفرماید:
💕این بندۀ من درسته اشتباه کرده اما شما نزنیدش...
بهش رنج ندید..
حالا صبر کنید جبران میکنه و...؛
💎با یه حالت نگرانی مدام دنبال اینه که بنده هاش تا اونجا که میشه رنج کمتری بکشن...
⛰🌹 انقدر خدا رنج های انسان رو کم میکنه که فرشته ها میگن:
خدایا مگه نگفتی دنیا محل رنجه؟
پس چرا داری بازی رو به هم میزنی؟!
💖اینجاست که خداوند متعال میفرماید: دلم نمیاد دیگه....
این بنده ای هست که خودم خلقش کردم...🌹💞
🌷🌺🌷🌺🌷
-حاج آقا یه سوال؟!
🌏 شما این همه در مورد طبیعی بودن رنج صحبت کردی، اما حالا میگی که خدا دلش نمیاد به ما رنج بده؟!
* ببین عزیز دلم؛ «این مهربانی خدا رو
شما زمانی میبینی که
اول قصۀ رنج رو برای خودت جا انداخته باشی...»
👆👆👆✔️✔️✔️
اون موقع هست که فقط لطفِ خدا رو میبینی...😌💕
#پروردگار_مهربان
#برنامه_جامع_دین
═<┅═> 💖 <═┅>═
@razkhoda
═<┅═> 🌺 <═┅>═
هدایت شده از Fal🌹lah_67
1_8616435.mp3
1.38M
🎵یک معجون ویژه و عجیب
🔻با این کار، یک ماه رمضان متفاوت را تجربه کنید!
#کلیپ_صوتی
@razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
#نکات_تربیتی_خانواده 23 💖 محافظ آرامش... 🔹سعی کنید توی خونه به هیچ وجه آرامش دیگران رو بهم نریزید
#نکات_تربیتی_خانواده ۲۴
"تمرین آرامش دادن"
🔹 یکی از کارایی که آرامش میده به دیگران اینه:
🔶 فرض کنید شما راننده اید و دارید توی خیابون حرکت میکنید
🚘
🛣
تا یه عابر پیاده میبینید
به جای اینکه دو متریش توقف کنید
شما ۱۰ متریش توقف کنید
✅
طوری که ذره ای نترسه و آرامشش بهم نخوره.😌💖
و دستاتون رو هم بگیرید بالا😊
طوری که کاملا خیالش راحت بشه و از خیابون عبور کنه.
🌺 فقط روز قیامت میشه ارزش این کار رو ببینید
خدا به خاطر همین آرامشی که دادید
زندگیتون رو غرق نور میکنه...🌺💖✨🌟
خودت هم پر از لذت میشی.
✔️سعی کنید توی خیابون از این تمرین استفاده کنید.
دیدید چقدر قشنگ میشه به بقیه آرامش داد؟😊
✅ کلا در رابطه با دیگران سعی کنید با انواع روش ها بهشون آرامش بدید...
❤️ @razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 5⃣1⃣ ✅ #فصل_سوم .... چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابهلای لباسها هم چند ت
.••●ღ سید محمد علی ღ●••.:
🌷 #دختر_شینا – قسمت6⃣1⃣
✅ #فصل_چهارم
.... خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد.
روزها پشت سر هم میآمدند و میرفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم میآمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمیشد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود.
بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم. در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش میکردم؛ اما همین که از راه میرسید، یادم میافتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران میشدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دلخوشیام میشد و زود همه چیز را از یاد میبردم.
چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همهی روستا مادرم را به کدبانوگری میشناختند.
دست پختش را کسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمیشد. به همین خاطر، همه صدایش میکردند « شیرین جان ».
آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانهی ما آمده بودند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود. دمِ غروب، دیدیم عدهای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه میروند، پا میکوبند و شعر میخوانند.
وسط سقف، دریچهای بود که همهی خانههای روستا شبیه آن را داشتند. بچهها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشتبام هستند.» همانطور که نشسته بودیم و به صداها گوش میدادیم، دیدیم بقچهای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی.
از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی.
چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آنها دست زدند و گفتند: «قدم! یااللّه بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.»
یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: « زودباش. » چارهای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم.
صمد انگار شوخیاش گرفته بود. طناب را بالا کشید.مجبور شدم روی پنجهی پاهایم بایستم، اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید.
صدای خندههایش را از توی دریچه میشنیدک. با خودم گفتم: « الان نشانت میدهم. » خم شدم و طوری که صمد فکر کند میخواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمیخواهم بقچه را بگیرم. طناب را شل کرد؛ آنقدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم.
صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شلتر کرد. مهمانها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند.
صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسریهایی که آخرین مدل روز بود و پارچههای گرانقیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت. مادم هم برای صمد چیزهایی خریده بود.
آنها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچهی شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: « قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد. »
رفتم روی کرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که میخواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشتبام میخواندند و میرقصیدند...
🔰ادامه دارد....🔰
@razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
.••●ღ سید محمد علی ღ●••.: 🌷 #دختر_شینا – قسمت6⃣1⃣ ✅ #فصل_چهارم .... خدیجه سر ایمان را گرم کرد و د
.••●ღ سید محمد علی ღ●••.:
🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣1⃣
✅ #فصل_چهارم
.... روی پشتبام میخواندند و میرقصیدند.
مادرم پشت سر هم میگفت: « قدم! زود باش. صدایش کن. » به ناچار صدا زدم: « آقا... آقا... آقا... »
خودم لرزش صدایم را میشنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: « آقا... آقا... آقا صمد! »
قلبم تالاپ تلوپ میکرد و نفسم بند آمده بود. صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم میکرد. تصویر آن نگاه و آن چهرهی مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
دوستان صمد روی پشتبام دست میزدند و پا میکوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند. بعد از شام، خانوادهها دربارهی مراسم عقد و عروسی صحبت کردند.
فردای آن روز مادر صمد به خانهی ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: « قدم جان! برو و به خواهرها و زنداداشهایت بگو فردا گلین خانم همهشان را دعوت کرده. »
چادرم را سر کردم و به طرف خانهی خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: « سلام. » برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم میلرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار.
خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: « به خواهرها و زنداداشها هم بگو. » بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. میدانستم صمد الان توی کوچهها دنبالم میگردد. میخواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. بین راه داییام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: « چی شده قدم! چرا رنگت پریده؟! »
گفتم: « چیزی نیست. عجله دارم، میخواهم بروم خانه. » دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: « پس بیا برسانمت. » از خدا خواستهام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینهی بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه میکرد.
مهمانبازیهای بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که میخواست ادا کند. مادرم خانوادهی صمد را هم دعوت کرد.
صبح زود سوار مینیبوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینیبوس گذاشتیم تا برویم امامزادهای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینهکش کوه بالا میرفت.
راننده گفت: « ماشین نمیکشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند. » من و خواهرها و زنبرادرهایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت دراین فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو میافتادم و یا میرفتم وسط خواهرهایم میایستادم و با زنبرادرهایم صحبت میکردم.
آه از نهاد صمد درآمده بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چند نفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند.
نزدیک امامزاده، باغ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درختها با خوشحالی گفتم: « آخ جون، آلبالو! » صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زنبرادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش.
صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: « اینها را بده به قدم. او که از من فرار میکند. اینها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد. » تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم.
بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی میآمد. مادرش میگفت: « مرخصیهایش تمام شده. » گاهی پنجشنبه و جمعه میآمد و سری هم به خانهی ما میزد. اما برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما میآمد. هر بار هم چیزی هدیه میآورد.
🔰ادامه دارد....🔰
@razkhoda
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
🌸🍃روزم را با نام تو آغاز می کنم،
هر قدم، با تو ...✨❤️✨
🌸🍃و به مدد تو گام بر می دارم
تا راهنمایم باشی.✨❤️✨
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
#روزتون_پراز_برکت 🌸
🍃✨🍃✨🌸✨🍃✨🌸
@razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
* #راز_خـــــدا.... * 19 💕◈•══•💖•══•◈💞🌏 #مدیریت_رنج_ها 18 🌷 واقعاً خدا خیلی عجیب عمل میکنه...؛ 🌺
* #راز_خــــــدا.... * 20
💕◈•══•💖•══•◈🌺
#مدیریت_رنج_ها 19
✅ در مورد رنج تکلیف:
در تکالیف دینی هم خداوند متعال دوست داره که کار رو برای مؤمنین آسون کنه؛
🔹 مثلاً وقتی در مورد روزۀ ماه رمضان می فرماید که
مسافرین نباید در مسافرت روزه بگیرند،
🔶 به دنبال این حکم می فرماید: « خدا نمیخواهد در تکالیف به شما سخت بگیرد، بلکه میخواهد به شما آسان بگیرد؛
یُرِیدُ اللَّهُ بِکمُ الْیُسرَ وَ لا یُرِیدُ بِکمُ الْعُسرَ»
🌺 این آیه اوج بخشی از لطف و مهربانی خدا رو میرسونه که
🔰حتی توی تکالیف دینی هم دوست داره که بندۀ مؤمنش کمترین رنج رو بکشه ☺️
و به بالاترین رشد ها برسه. 💖✔️
🔵در واقع تا حکم رو میفرماید
بلافاصله خداوند مهربان میاد و توضیح میده که من نمیخوام اذیت بشی عزیز دلم...
💗 این رَوش و مَنش من هست...
✅ من همیشه برای بنده های خودم آسون میگیرم...
لطفا شما هم ببین که خدا میخواد بهت آسون بگیره... 😊😌
#پروردگار_مهربان
#برنامه_جامع_دین
═<┅═> 💖 <═┅>═
@razkhoda
═<┅═> 🌺 <═┅>═
1_9598666.mp3
1.81M
🎵واسه خدا خوشگل کار کن!
🔻خدا دوست داره اینجوری عبادت کنی..
#کلیپ_صوتی
@razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
#نکات_تربیتی_خانواده ۲۴ "تمرین آرامش دادن" 🔹 یکی از کارایی که آرامش میده به دیگران اینه: 🔶 فرض کن
#نکات_تربیتی_خانواده ۲۵
💖 بلدی آرامش بدی؟
🔹خانم و آقا باید مدام به هم آرامش بدن.
🔷 مثلا آقا یه مشکل بزرگ براش پیش اومده؛ با رئیس اداره دعواش شده یا چکش برگشت خورده و...
ظاهرا اینجا خانم نمیتونه کمک مادی کنه، اما آرامش که میتونه بده!😊
🔸بیاد به شوهرش بگه: آقایی...
چرا ناراحتی؟😌💗
نداری؟
فدای سرت. نداشته باش!
🔺ولش کن. غصه ی چیو میخوری؟
🔹شوهره اولش میگه یعنی چی؟ پول تو حسابم نیست. فردا چکم برگشت میخوره!😪
تو الکی میخوای به من آرامش بدی؟!😓
🔸اما خانم باید بدونه که کلماتش چقدر معجزه میکنه... ادامه بده😊
خانم بگه:
فدای سرت. دورت بگردم الهی.
غصه ی چیو میخوری؟☺️
اصلا فردا نمیخواد بری سر کار.
گوشی رو هم جواب نده.
اصلا بده من گوشی تو!
خدا بزرگه....
💝✅💝
به همین راحتی خانما میتونن به شوهرشون آرامش بدن...
💖 از زبانتون کاملا استفاده کنید برای آرامش دادن...😊😌
🌷 @razkhoda
🌷رازخـــــدا 🌷
.••●ღ سید محمد علی ღ●••.: 🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣1⃣ ✅ #فصل_چهارم .... روی پشتبام میخواندند و می
.••●ღ سید محمد علی ღ●••.:
🌷 #دختر_شینا – قسمت 8⃣1⃣
✅ #فصل_چهارم
... هر بار هم چیزی هدیه میآورد.
یک بار یک جفت گوشوارهی طلا برایم آورد.خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده.یک بار هم یک ساعت مچی آورد.پدرم وقتی ساعت را دید، گفت:«دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعت گرانقیمتی است. اصل ژاپن است»
کمکم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شبها بزرگترهای دو خانواده مینشستند و تصمیم میگرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم.
یک شب خدیجه من را به خانهشان دعوت کرد.زنبرادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زنها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شبنشینی. موقع خواب یکی از زنبرادرهایم گفت:«قدم! برو رختخوابها را بیاور.»
رختخوابها توی اتاق تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاق کناری کمی آن را روشن میکرد. وارد اتاق شدم و چادر شب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاق است. میخواستم همانجا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم.با خودم فکر کردم:« حتماً خیالاتی شدهام.» چادر شب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم میخواست بایستد. گفتم:«کیه؟!» اتاق تاریک بود و هر چه میگشتم، چیزی نمیدیدم.
-منم. نترس، بگیر بنشین، میخواهم باهات حرف بزنم.
صمد بود.میخواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت:«باز میخواهی فرار کنی، گفتم بنشین.»
اولین باری بود که عصبانیتش را میدیدم. گفتم:«تو را به خدا برو.خوب نیست. الان آبرویم میرود.»
میخواستم گریه کنم. گفت:«مگر چهکار کردهایم که آبرویمان برود.من که سرِ خود نیامدم. زنبرادرهایت میدانند. خدیجه خانم دعوتم کرده.آمدهام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماه بعد عروسی کنیم. اما تا الان یک کلمه هم حرف نزدهایم. من شدهام جن و تو بسماللّه.اما محال است قبل از اینکه حرفهایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم، پای عقد بیایم.»
خیلی ترسیده بودم. گفتم:الان برادرهایم میآیند.
خیلی محکم جواب داد:«اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را میدهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!»از خجالت داشتم میمردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شکر میکردم.توی آن تاریکی درست و حسابی نمیدیدمش.جواب ندادم.
دوباره پرسید:«قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟!اینکه نشد.هر وقت مرا میبینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟!»
-وای!نه!نه به خدا.این چه حرفیه.من کسی را دوست ندارم.خندهاش گرفت. گفت:«ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم.اما تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دو طرفه باشد.من نمیخواهم از روی اجبار زن من بشوی. اگر دوستم نداری، بگو.باور کن بدون اینکه مشکلی پیش بیاید،همه چیز را تمام میکنم.»
همانطور سر پا ایستاده و تکیهام را به رختخوابها داده بودم. صمد روبهرویم بود. توی تاریکی محو میدیدمش. آهسته گفتم:«من هیچکسی را دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت میکشم.»
نفسی کشید و گفت:«دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت:«میدانم دختر نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. اما اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، میخواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم.گفت:«جان حاجآقایت جوابم را بده. دوستم داری؟!»
آهسته جواب دادم:«بله.»
انگار منتظر همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن. گفت:«به همین زودی سربازیام تمام میشود. میخواهم کار کنم، زمین بخرم و خانهای بسازم. قدم! به تو احتیاج دارم. تو باید تکیهگاهم باشی.»بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زن مؤمن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است.
قشنگ حرف میزد و حرفهایش برایم تازگی داشت. همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچکس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیهگاهم باش.
من گوش میدادم و گاهی هم چیزی میگفتم. ساعتها برایم حرف زد؛از خیلی چیزها، از خاطرات گذشته،از فرارهای من و دلتنگیهای خودش،از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدن من میآمده و همیشه با کمتوجهی من روبهرو میشده، اما یکدفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت:«مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری!»
راست میگفت.خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده.زنبرادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک میدادند مبادا برادرهایم سر برسند.
ساعت چهار صبح بود.صمد آمد توی حیاط و از زنبرادرهایم تشکر کرد و گفت:«دست همهتان درد نکند. حالا خیالم راحت شد. با خیال آسوده میروم دنبال کارهای عقد و عروسی.»
وقتی خداحافظی کرد،تا جلوی در با او رفتم.این اولین باری بود بدرقهاش میکردم.
🔰ادامه دارد.....🔰
@razkhoda