eitaa logo
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
442 دنبال‌کننده
3هزار عکس
287 ویدیو
29 فایل
ما اینجا جمع شدیم که بگیم... 💯میشه هم دیندار بود و هم به بالاترین لذت ها رسید رسالت دین در همین هست 👆 ارتباط با ما: @hajeb114
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃 الهی امروزهرچه خوبی هست🌺 به سراغتون بیادحال خوب🌹 کارخوب لحظه های خوب🌷 تقدیرخوب،عاقبت خوب و🌸 زندگی خوب ان شاءالله 🌻 💖 🌸🍃 @razkhoda
🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃 💖 🌷تا وقتی که قلبتان نبض دارد پای آدمهایتان باشید. دل بدهید برای حال هم. ❤عاشقی کنید با هم... 🌹چای عصرانه را همه دور هم باشید. بی بهانه بخواهید صدای هم قسم هایتان را بشنوید. 🌸لبخند های هم را سنجاق کنید به تنتان که مبادا فراموش شود... 🌼دلخوری ها را بگذارید اشک شوق دیدار بشوید و ببرد... 💕سر بگذارید روی سینهی عزیز جانتان و صدای زندگی را بشنوید... 😊هرتپش، تصدقیست که برای کنار هم بودنتان میزند... 💐روزی میرسد که دلتان برای همین نوشتن ها، صدا و لبخندها همین دستهایی که الان میشود گرفت و بوسید تنگ میشود... باید نگاهتان وصله ی تن هم باشد تا ابد...💖 @razkhoda 🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃
*🌻 #نگرش‌های_ناب_رازخدا 🌻* 💫خـدایــا وقتی همه چيز رابه تو ميسپارم نورِ بي ڪرانِ تو درمن جريان مي یابد🌺🍃 ودعايم به بهترين شيوه ے ممڪن متجلی میشود🌺🍃 🌷پس خود را درآغوش اَمنت رهاميكنم تاتمام آشفتگیهايم ازمیان برود🌷 🌸🍃 @razkhoda
#تقدیم_به_دوستان_مهربون_رازخدا 🌷 امام على عليه السلام: 🌺🍃آن كه كينه را كنار بگذارد ، قلب و ذهنش آرامش مى يابد 💖 مَنِ اطَّرَحَ الحِقدَ استَراحَ قَلبُهُ ولُبُّهُ غرر الحكم، حدیث ۸۵۸۴ 🌸🍃 @razkhoda
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 103 ✅ #فصل_نوزدهم 💥 فکر کردم پدرشوهرم به خاطر اینکه ستار را پیدا نکرده، اینقد
🌷 – قسمت 104 ✅ 💥 از دل‌شوره داشتم می‌مردم. دل توی دلم نبود. از خیر شام درست کردن گذشتم. دوباره رفتم خانه‌ی خانم دارابی. گفتم: « تو را به خدا یک زنگی بزن به حاج‌آقایتان، احوال صمد را از او بپرس. » 💥 خانم دارابی بی‌معطلی گفت: « اتفاقاً همین چند دقیقه پیش با حاج‌آقا حرف می‌زدم. گفت حال حاج‌آقای شما خوبِ خوب است. گفت حاجی الان پیش ماست. » از خوشحالی می‌خواستم بال درآورم. گفتم: « الهی خیر ببینی. قربان دستت. پس بی‌زحمت دوباره شماره‌ی حاج آقایتان را بگیر تا صمد نرفته با او حرف بزنم. » خانم دارابی اول این‌دست و آن‌دست کرد. بعد دوباره خودش تلفن را برداشت و هی شماره گرفت و هی قطع کرد. گفت: « تلفنشان مشغول است. » دست آخر هم گفت: « ای داد بی‌داد، انگار تلفن‌ها قطع شد. » 💥 از دست خانم دارابی کفری شدم. خداحافظی کردم وآمدم خانه‌ی خودمان. دیگر بد جوری به شک افتاده بودم. خانم دارابی مثل همیشه نبود. انگار تفاقی افتاده بود و او هم خبردار بود. همین که به خانه رسیدم، دیدم پدرشوهر و برادرم نشسته‌اند توی هال و قرآنی را که روی طاقچه بود، برداشته‌اند و دارند وصیت‌نامه‌ی صمد را‌می‌خوانند. پدرشوهرم تا مرا دید، وصیت‌نامه را تا کرد و لای قرآن گذاشت و گفت: « خوابمان نمی‌آمد. آامدیم کمی‌قرآن بخوانیم. » 💥 لب گزیدم. از کارشان لجم گرفته بود. گفتم: « چی از من پنهان‌ می‌کنید. این‌که صمد شهید شده. » قرآن را از پدرشوهرم گرفتم و روی سینه‌ام گذاشتم و گفتم: « صمد شهید شده می‌دانم. » پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد و گفت: « کی گفته؟! » 💥 یک‌دفعه برادرم زد زیر گریه. من هم به گریه افتادم. قرآن را باز کردم. وصیت‌نامه را برداشتم. بوسیدم و گفتم: «صمد جان! بچه‌هایت هنوز کوچک‌اند، این چه وقت رفتن بود. بی‌معرفت، بدون خداحافظی. یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم. » 💥 دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم: « خدایا! تو را قسم به این قرآنت، همه چیز دروغ باشد. صمدم دوباره برگردد. ای خدا! صمدم را برگردان. » پدرشوهرم سرش را روی دیوار گذاشت. گریه‌ می‌کرد و شانه‌هایش‌ می‌لرزید. خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده‌. آمدند کنارم نشستند. طفلی‌ها پابه‌پای من گریه‌ می‌کردند. سمیه روی پاهایم نشسته بود و اشک‌هایم را پاک ‌می‌کرد. مهدی خیره‌خیره نگاهم‌ می‌کرد. زهرا بغض کرده بود. 💥 پدرشوهرم لابه‌لای هق‌هق گریه‌هایش، صمد و ستار را صدا‌ می‌زد. مهدی را بغل کرد. او را بوسید و شعرهای ترکی سوزناکی برایش خواند؛ ‌اما یک‌دفعه ساکت شد و گفت: « صمد توی وصیت‌نامه‌اش نوشته به همسرم بگویید زینب‌وار زندگی کند. نوشته بعد از من، مرد خانه‌ام مهدی است. و دوباره به گریه افتاد. 💥 برادرم رفت قاب عکس صمد را از روی طاقچه پایین آورد. بچه‌ها مثل همیشه به طرف عکس دویدند. یکی بوسش ‌می‌کرد. آن یکی نازش ‌می‌کرد. زهرا با شیرین‌زبانی بابا بابا ‌می‌گفت. برادرم دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: « خدایا! صبرمان بده. خدایا! چه‌طور طاقت بیاوریم؟! خدایا خواهرم چطور این بچه‌های یتیم را بزرگ کند؟! » ادامه دارد... 🔰🔰🔰🔰🔰🔰 @razkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#سلام_دوستان_خوب_رازخدا 🌷 🌺امروز يك هدیه از طرف خداست🌺 🌷همین که امروز هم میتونی از نعمت دوباره دیدن دوباره شنیدن و دوباره لمس کردن این جهان زیبا لذت ببری🍃 💖خدا را شکر كن و روزت را زیبا بساز💖 #روزتون_بخیر 🌷 🌸🍃 @razkhoda
#انرژی_مثبت_رازخدا 😍🌷 🌺🍃زندگےهدیه اے است که خداوندبه تو تقدیم می کند 🌺🍃و نحوۀ زندگی ڪردنت،هدیه ای است که تو به خداوند تقدیم می کنی! 🌺🍃پس تلاش ڪن هدیه ات به خداوند زیبا و ارزشمند باشد 🌸🍃 @razkhoda
#حدیث_رازخدا 🌷 امام صادق ( علیه السلام): 🌷چون قائم ما قیام نماید 🌻حال عموم بندگان،را نیکو نماید، و خداوند باورها را یگانه گرداند 🌺و بین دلهای پریشان و پراکنده، پیوند و الفت برقرار سازد. 🌸🍃 @razkhoda
❣خدایا 🍃🌺تو همه حال مرا میدانی میدانی که چقدر به رحمت تو امید بسته ام💖 از تو و مهربانی و لطفت که در جان لحظاتم احساس می شود از تو ممنونم🌺🍃 من چقدر با تو پر از آرامشم!😍 #دوستان_مهربون_شبتون_آروم 🌷 🌸 🍃 @razkhoda
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 104 ✅ #فصل_نوزدهم 💥 از دل‌شوره داشتم می‌مردم. دل توی دلم نبود. از خیر شام درس
🌷 – قسمت105 ✅ 💥 برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاج‌آقایم دورتادور تابوت حلقه زدند. دلم ‌می‌خواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه‌ می‌کردم. این اواخر حالش خوب نبود. نمی‌توانست از خانه بیرون بیاید. جایی کنار صمد برای من و بچه‌ها نبود. نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: « سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه. » 💥 پدرشوهر و مادرشوهرم بی تابی ‌می‌کردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار ‌آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ‌بهشت پیشش بنشینم. می‌خواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت می‌کرد و ما دنبالش. 💥 صمد جلوجلو می‌رفت، تند تند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور می‌‌شدیم. گمش می‌‌کردیم. یادم نمی‌‌آید راننده چه کسی بود. گفتم: « تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش. » راننده، آمبولانس را گم کرد. لحظه‌ی آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. می‌‌خواستم بعد از نه سال، حرف‌های دلم را بزنم. می‌‌خواستم دلتنگی‌هایم را برایش بگویم. بگویم چه شب‌ها و روزها از دوری‌اش اشک ریختم. می‌‌خواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم. ادامه دارد... 🔰🔰🔰🔰🔰🔰 @razkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#سلاااام_دوستان_خوب_رازخدا ✋🌷 امروز براتون یک دل شاد❤️ یک لب خندون و زندگی آروم😊 یک خانواده صمیمی و یک دنیا🌸🍃 شادی و برکت آرزومندم🙏❤️ #صبح_آدینه‌تون_گلبارون 🌸 🍃 🌸🍃 @razkhoda
#انرژی_مثبت_رازخدا 😍🌷 🌺🍃بـه آنــچـه قرار است پس از تلاشت اتفاق بیـفتد 🌺🍃بیندیش تا به اندازه کافی انگیزه واعتماد بنفس برای آن داشته باشی 🌸🍃 @razkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#حــدیث‌ امـام صـادق (ع) فرمودند: هیچ عملــــے در #روزجمـــعه برتر از صـلوات بر محمد و آل محمد نیــــست. 📚وسـائل الشــیعه ج ۷ ص ۳۸۰
🌺 🌺 عزيزترين عزيز جان و دلم💖 هواي عاطفه دنيا ابري🌥 است، دلم هواي پريدن🕊 به كوي تورا دارد😍 🌷 🌴 🌸🍃 @razkhoda
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت105 ✅ #فصل_نوزدهم 💥 برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاج‌آقایم دورتادور تابوت حل
🌷 – قسمت 106 ✅ 💥 💥 به باغ‌بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: « می‌‌خواهم حرف‌های آخرم را به او بگویم. » چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دست‌های مردم هم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم. دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دست‌ها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند می‌بردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: « بچه‌هایم را بیاورید. این‌ها از فردا بهانه می‌‌گیرند و بابایشان را از من می‌خواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمی‌‌گردد. » 💥 صدای گریه و ناله باغ‌بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود. جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این‌قدر بی تاب بودم، یک‌دفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: « صمد توی وصیت‌نامه‌اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب‌وار زندگی کند. » 💥 کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونه‌ی سمت چپش. ریش‌هایش خونی شده بود. بقیه‌ی بدنش سالم‌سالم بود. با همان لباس سبز پاسداری‌اش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانه‌ی سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود. » 💥 می‌خندید و دندان‌های سفیدش برق می‌زد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاه‌پوش دور و برمان نبودند. دلم می‌‌خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی‌اش را ببوسم. زیر لب گفتم: « خداحافظ. » همین. ادامه دارد... 🔰🔰🔰🔰🔰🔰 @razkhoda
🍭 #سلام_دوستان_خوب_رازخدا ✋🌺 آڹ سلامی كه به سین نقش"سلامت "دارد☺️ لام آڹ "لطف ولطافت"دارد الفش الفت بي پایانیست❤️ میم آڹ "عطرمحبت "دارد #صبح_زیباتون_بخیر 😊🌷 🌸🍃 @razkhoda
👣 👣 ⛔ترک گناهان ? عزیز شدن برای خدا😇 کسایی پیش خدا عزیز‌ و به او نزدیک‌تر هستن که مطیع‌تر باشن😇، 🕋 خداوند در قرآن کریم فرموده: ✳گرامى‌ترین شما نزد خداوند با تقواترین شماست»(حجرات 13) 🔆فرد باتقوا به کسی گفته میشه که واجباتش رو خوب انجام بده و گناهان رو هم ترک کنه .بنابراین هرکسی توی این کارها موفق تر بود پیش خدا عزیز تر هست😊 🌸🍃 @razkhoda 🕊
#انرژی_مثبت_رازخدا 🌷 پـروردگارا...💖 فقیـر.. آن ڪسے است ڪہ ""تو"" را ندارد 🌺‌ پَس خوشا ب حالـم ڪہ ""دارَمَت ''💖 🌸🍃 @razkhoda
#تامل_رازخدا 🌺 🌷سازمان هواشناسى طبق اطلاعیه اى اعلام کرد که ... هواى همدیگه رو داشته باشین زندگى خیلى کوتاهه🌻 🌺گرد و غبار پیری توی راهه و 💖هوای صاف جوونی در حال عبور!🌷🍃🌷 🌸🍃 @razkhoda
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 106 ✅ #فصل_نوزدهم 💥 💥 به باغ‌بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: « می‌‌خواهم حرف‌های
🌷 – قسمت آخر ✅ 💥 دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاک‌ها را رویش ریختند، یک‌دفعه یخ کردم. آن پاره‌ی آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بی‌حس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بی‌یار و یاور، بی‌همدم و هم‌نفس. حس کردم یک‌دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بی‌تکیه‌گاه و بی‌اتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی می‌‌افتادم ته یک دره‌ی عمیق. 💥 کمی ‌‌بعد با پنج تا بچه‌ی قد و نیم‌قد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمی‌شد صمد آن زیر باش؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی ‌‌کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش می‌‌آمدند. از خاطراتشان با صمد می‌گفتند. هیچ‌کس را نمی‌دیدم. هیچ صدایی نمی‌شنیدم. 💥 باورم نمی‌شد صمد من آن کسی باشد که آنها می‌گفتند . دلم می‌خواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچه‌ها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم. بچه‌هایم را بو کنم. آن‌ها بوی صمد را می‌دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله مرد خانه‌ی ما شد. اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. می‌دیدمش. بویش را حس می‌کردم. آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس‌های خودمان. بچه‌ها که از بیرون می‌آمدند، دستی روی لباس بابایشان می‌کشیدند. پیراهن بابا را بو می‌کردند. می‌بوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباس‌های ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود. 💥 بچه‌ها صدایش را می‌شنیدند: « درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید. » گاهی می‌آمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم می‌گفت: « قدم! زود باش. بچه‌ها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش می‌دهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این‌بار تنهایی به بهشت هم نمی‌روم. زودباش. خیلی وقت است اینجا نشسته‌ام. منتظر توام. ببین بچه‌ها بزرگ شده‌اند. دستت را به من بده. بچه‌‌ها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه‌ی راه را باید با هم برویم . . . پایان 🔰🔰🔰🔰🔰🔰 @razkhoda
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت آخر ✅ #فصل_نوزدهم 💥 دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند.
سلام ⚫️ شهادت مظلومانه امام باقر علیه السلام رو خدمت شما بزرگواران تسلیت عرض میکنیم... قسمت اخر این داستان زیبا مصادف شد با امشب برا شادی روح مقدس این شهید همسر بزرگوارشان پنج صلوات بفرستین🌸😭
#سلام_دوستان_خوب_رازخدا ✋🌷 روزتون آکنده ازشادیهاے🍀 بے پایان نگـاهـتـون خـنــدان دیـواردلـتـون بلـنـد🌸🍃 اندیشــه تون مثبـت پیشرفت درکارتون و🌺 برکت تو ســفره تون #روز_زیباتون_بخیر🌹🍃 🌸🍃 @razkhoda
🌷😍 🌺آن روزِ خوب،امروز است کیفش رانڪنی، حَظّش را نبری می رود 🌻گاهی اوقات روزهایِ خوب نمی آیند می روند 🌸🍃 @razkhoda
#سخن_رازخدا 🌷 🌺🍃همیشہ پُر از مهربانے میمانم... حتے اگر کسی قدر مهربانیم را نداند... 💖""من خدائے دارم""💖 که به جای همه جبران میکند... 🌸🍃 @razkhoda
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 🌷 👈جملاتي كوچك، مفاهيمي بزرگ: ✅ آنقدر خوب باشيد که ببخشيد، امّاآنقدر ساده نباشيد که دوباره اعتماد کنید! ✋اگر احساس افسردگی دارید، درگير گذشته هستید. 👌اگر اضطراب دارید، درگير آینده! 💖و اگر آرامش دارید، در زمان حال به سر مي بريد. 👈پس در لحظه زندگی کنید...! 🌹قدر لحظه ها را بدانيد!زمانی می رسد که دیگر شما نمی توانید بگویید جبران می کنم. 👱از کسی که به شما دروغ گفته نپرسيد: چرا؟چون سعي مي كند با دروغ هاي پي در پي، شما را قانع كند! 💕هیچ بوسه ای جای زخم زبان را خوب نمی کند!پس مراقب گفتارتان باشيد... @razkhoda 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
#نگرش_ناب_رازخدا 🌷 🌺🍃تصویر را وارونه کنید و شاهد تبدیل چهره های عصبانی به لبخند باشید☝️ 🌺🍃هنر يك نقاش هست ، كه نشون میده با تغییر دیدگاه میشه دنیارو به بهشت تبديل كرد😊 🌻بیاییم ما هم ....💖 #دوستان_خوب_رازخدا_شبتون_بخیر🌷 🌸🍃 @razkhoda
#سلام_دوستان_خوب_رازخدا 🌹 به یمن طلوعی تازه آرزو میکنم🌹☺️ هرچه صفای دل,سلامت تن☘ لبخند,عشق پاک,و اجابت دعاست🙏 از آن شما مهربانان باش 🌹😊☕ #دوشنبه_تون_زیبا💗