eitaa logo
رزم انتشار
186 دنبال‌کننده
195 عکس
126 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
! 📂 آنچه در فصل اول گذشت فروغ خانم مثل عصا قورت داده ها صاف و بدون حرکت، صورت به سمت بهرام چرخاند و سیر تا پیازِ زندگیش را تعریف کرد و در آخر با صدایی خشدار و محکم گفت: - حالا مردش هستی رضایت باباشو بگیری؟ اینقد دوست داری مهسا رو؟ ⚠️ قرار شد مادرِ آقا محسن همه شرایط ثبت نام حوزه و... را به حسنا توضیح دهد تا بعد از تحقیقات، تصمیم قطعی خود را بگیرد. 📖فصل دوم [قسمت اول] حسنا روی نیمکت چوبی رنگ پریده ی پارکِ نزدیک مسجد، روبه روی ستاره نشسته بود و حرف هایش را با دقت گوش می داد و هر چه زمان می گذشت تمام رشته های نخِ ذهنش پنبه تر می شد، بعد از یک ساعت با همان ذهن آشفته پرسید: - خب این که فقط بدی های یه جایی رو بگی درسته بنظرت؟ اختلاف نظر و سلیقه همه جا هست! دانشگاه، حوزه و خیلی جاهای دیگه! - نه درست نیست، خوبیم داره ها! اما اونقد نیست بخوام بگم! - باشه! ممنونم یه ساعت وقت گذاشتی خانومی! - خواهش حسناجونم وظیفس! باز سوالی چیزی داشتی بپرس، تعارف نکنی! از قدم های ستاره معلوم بود حقیقت و دروغ را مخلوط کرده و با رگبار کلمه ها به ذهن حسنا شلیک کرده است. حسنا گیج از شلیک، با تردیدی سنگین به طرف بهاره گام برمی داشت، تا به او رسید بدون مقدمه پرسید: - ستاره رو از چه کجا میشناسی؟ - از مسجد دیگه! اون روز که صحبت می کردیم با آقا محسن و... حرفا رو شنیده بود! - خب بعدش! - هیچی دیگه گفت میخوای بری حوزه، گفتم من که نه آبجیم میخاد بره! - بعدم سفره دلتو باز کردی و گفتی دوست نداری من برم و بقیه چیزا! آره؟ - آره! میخاستی تحقیقات کنی دیگه، خاستم کمکت کنم! مگه چی گفت اینقد ناراحتی؟ - هیچی حالا میگم بهت، نگفتم به غریبه ها همه چیز و نگو، اینجا روستا نیست که آبجی... . صحبت های ستاره ذهنش را حسابی بهم ریخته بود و برای بعضی از آنها جوابی نداشت و تصمیمش را با تردید مواجه کرده بود، اما وقتی نگاه های مرموز ستاره را مرور می کرد به همه چیز شک می کرد و گاهی حق را به او می داد، در ذهنش آشوبی به پا شده بود و نمی دانست باید چه کاری انجام دهد. چند روز این اتفاق می گذشت که... ✍احمدی عشق آبادی ◀️ برای مطالعه فصل اول👇👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💐@farhangikowsar ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
! ◾‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فصل دوم [قسمت دوم] حرف های ستاره ذهنش را حسابی بهم ریخت و تردید، تصمیمی را که گرفته بود. چند روزی از این اتفاق می گذشت که حسنا به طور اتفاقی در پیاده روی چند خیابان آنطرف‌تر مسجد، نگاهش به ستاره افتاد و چشم‌هایش از تعجب گرد شد، با دست به صورتش زد تا از فکر و خیال بیرون بیاید و دقتش بیشتر شود. اشتباهی در کار نبود ستاره با پوششی متفاوت و ناهنجار همراهِ دوستانش در پیاده‌رو قدم می زد، گرم صحبت و خنده بود، حسنا که دقیقا به سمت آنها گام برمی‌داشت خود را به نزدیک‌ ‌ترین مغازه لباس فروشی خیابان رساند و وارد آنجا شد تا گروه ناهنجار دور شوند. پس از چند دقیقه که بساطِ صدایِ خنده‌ها کمرنگ شد، آرام آرام از مغازه بیرون آمد، عینکِ دودیش را به چشمانش چسباند و با فاصله پشت سر دخترها به راه افتاد و تا درب ورودی مجتمع یاس سفید آنها را تعقیب کرد و با فکر و خیال بیشتر به خانه برگشت... واقعا نمی دانست حرف‌های آن‌روزِ ستاره را باور کند یا پوشش امروزش را.... چند دقیقه‌ای از ورودش به خانه نمی گذشت که مهسا با عصبانیت وارد شد و بهرام پشت در محکم بسته شدهِ، خشکش زد.. طاهره، حسنا و بهاره همدیگر را زیرچشمی نگاه کردند و طاهره گفت؛ - باز چی شده آبجی؟ یه بار دیگه به این محکمی درو ببندی خونه می ریزه پایین! - هیچی از این بهرام شوهر در نمیاد! کی قرار بوده بریم با بابا صحبت کنیم نمیاد که نمیاد! - بهش فرصت بده خب خواهر من! - توام همش همینو بگو خب، فرصت بده فرصت بده. مهسا در اتاق را محکم بست و صدای گریه اش بلند شد. مثل همیشه طاهره برای صحبت و دلداری.... حسنا سماوری را که مثلِ دل خودش می جوشید کم کرد و چایی تازه دم کشیده را در استکان های کمرباریک ریخت و کنار خواهرش بهاره نشست و گفت؛ - واقعا ستاره رو تو مسجد دیدی؟ - آبجی! کجا میخاستم ببینمش؟ قبلا پرسیدی بهت گفتم که... دوباره دیدیش مگه؟ - آره، تصادفی دیدمش نه از چادر خبری بود و نه از... - خب دیگه همینه خدا رو شکر منصرف شدی بری طلبگی... - نخیرم! چه ربطی داره؟ فقط شک به دلم افتاده حرفاش و تیپش با من یه جور و امروز یه جور دیگه! - بیا بریم دنبال کار بابا منتظره آبجی! بیخیال ثبت نام شو. - از فردا میریم.... در دل بهاره لبخندی نقش بست که حسنا از رفتن به حوزه منصرف شده است اما نمی دانست تازه شروع ماجراست... . ادامه دارد ✍ برای مطالعه فصل اول 👇👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💐 @farhangikowsar