eitaa logo
راز موفقیت
6.7هزار دنبال‌کننده
25.4هزار عکس
23.6هزار ویدیو
137 فایل
🇮🇷 راز موفقیت👇 @razmovafajh 👈
مشاهده در ایتا
دانلود
دلیل اینکه اینقدر زن و مرد ایرانی با همدیگه کم حرف میزنند چیه ❓❓ 1⃣ اینکه صحبت کردن خوب نیاز به مهارت آموزی داره که متاسفانه خیلی از زن و مرد های ایرانی این مهارت بلد نیستند . بنابراین باید حتما این مهارت یاد بگیرند و در کنار اون ،هنر خوب گوش دادن رو هم بلد باشند . وقتی ما شنونده ی خوبی نباشیم . طبیعتاً طرف مقابل هم مشتاق به حرف زدن نیست ‌. این مشکل توی جامعه هم آشکار هست . افراد نمیتونن خوب خواسته شون رو مطرح کنند و سریع شروع به بحث و درگیری می‌کنند ‌ . در خانواده این بیشتر نمود می‌کنه چون اعضای خونواده بیشتر کنار هم هستند و طبیعی که رابطه ی خوبی باید با همدیگه داشته باشند . 2⃣دلیل دوم خودخواهی طرفین هست . هر طرف میخواد حرف خودش به کرسی بشونه . و لو حرفش غلط باشه ‌و منطقی نباشه . بنابراین باید براساس حق مداری حرف بزنیم . یعنی ببینیم اگه حرف شوهرم یا زنم منطقی و معقول هست بپذیرم و اصرار الکی بر حرفم نداشته باشم . 3⃣سومین علت مشکلات زندگی و فشارهای روحی و روانی و جسمی بر افراد هست . مردی که خسته از سر کار برمیگرده طبیعتاً ابتدا نیاز به استراحت و آرامش داره . تا حالش جا بیاد و بعد باب گفتگو رو باز کنه یا برعکس خانمی که از سر کار میاد . تو این قضیه زن و مرد یمقدار فرق دارند با هم . خانمی که از سر کار میاد شاید سریع تو آشپزخونه مشغول کار بشه و... و یا زمانی که مرد مشکل مالی داره خیلی تمایلی به گفتگو نداره. 4⃣چهارمین علت کم حرفی در خونواده ها ، مشکلات فردی هست . یعنی بفرض شخصی که درونگرا هست و خیلی اهل حرف زدن و ابراز علاقه و سلیقه نیست . یا فردی که برون گرا و مدام دوست داره حرف بزنه و ابراز احساسات کنه .‌ 5⃣ دلیل بعد تفاوت ساختاری زن و مرد هست ‌ . زنها عاشق گفتگو هستند و مردها دقیقا برعکس هستند و کم حرف و خلاصه گو و گزیده گو . از زیاده گویی فراری ان بنابراین حواستون به این موارد هم باشه . و رعایت کنید تا زندگی شیرینی داشته باشید 🌸🌸🌸🌸🌸🍂🍂 🌍🇮🇷 راز موفقیت 👇 ➡️ @razmovafajh🌸
788.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂🍁🍂قبل از آنکه هزاران درد و چروک در‌ وجود ما لانه کند باید بیشتر بفهمیم🦋 بیشتر بخندیم بیشتر نفس بکشیم بیشتر باهم باشیم بیشتر برای پرنده ها دانه بریزیم بیشتر راه برویم بیشتر بدویم بیشتر دعا بخوانیم بیشتر زندگی کنیم بیشتر عشق بورزیم بیشتر در رویاها باشیم بیشتر شکر خدا رو به جا آوریم و شاید این تقدیر ما آدمهاست که دیر بفهمیم . آن هم خیلی دیر که دیگه.....! ‌🍂🍂🍂 چرا قدر لحظه لحظه زندگی را ندانیم؟! شب تون بخیر 🍂🍁🍂 🌍🇮🇷 راز موفقیت 👇 ➡️ @razmovafajh🌸
🌱🌱🌱🌱 🌱🌸🌸 📚در راه مانده بیست سال پیش بود از تهران می‌آمدم... سوار اتوبوس شدم تا به شهرستان بیایم. ده‌‌هزار تومان پول همراه داشتم... اتوبوس در یک غذاخوری بین‌راهی برای صرف شام توقف کرد. به یک مغازه ساندویچی که کنار غذاخوری بود رفتم، یک ساندویچ کالباس سفارش دادم. در آخرهای لقمه بودم که دست در جیب کردم تا مبلغ ۲۰۰ تومان پول ساندویچ را پرداخت کنم. دست در جیب پیراهن کردم پول نبود، ترس عجیبی مرا برداشت. دست در جیب سمت راست کردم؛ خالی بود! شهامت دست در جیب چپ کردن را نداشتم؛ چون اگر پول‌هایم در آن جیب هم نبود، نه پول ساندویچ را داشتم و نه پول رفتن به خانه از ترمینال. وقتی دستم خالی از آخرین جیبم برگشت، عرق عجیبی پیشانی مرا گرفت. مغازه ساندویچی شلوغ بود، جوانی بود و هزار غرور، نمی‌توانستم به فروشنده نزدیک شده و در گوشش بگویم که پولی ندارم. لقمه را آرام آرام می‌خوردم چون اگر تمام می‌شد، باید پول را می‌دادم. می‌خواستم دیر تمام شود تا فکری به حال و آبروی خودم کرده باشم. آرام در چهره چند نفری که ساندویچ می‌خوردند نگاه کردم تا از کسی کمک بگیرم ولی تیپ و قیافه و کیف سامسونت در دستم بعید می‌دانستم کسی باور کند واقعاً بی‌پولم.! با شرم نزد مرد جوانی رفتم، کارت دانشجویی‌ام را نشان دادم و آرام سرم را به نزد گوشش بردم و گفتم پول‌هایم گم شده است، در راه خدا ۲۰۰ تومان کمک کن. مرد جوان تبسمی کرد و گفت: سامسونت‌ات را بفروش اگر نداری. خنجری بر قلبم زد. سرم را نتوانستم بالا بیاورم ترسیده بودم چند نفر موضوع را بدانند. مجبور شدم پشت یخچال رفته و با صدای آرام و لرزان به فروشنده گفتم: من ساندویچ خوردم ولی پولی ندارم، ساعت‌ام را باز کردم که ۴ هزار تومان قیمت داشت به او بدهم. مرد جوان دست مرا گرفت و گویی دزد پیدا کرده بود، با صدای بلند گفت: «من این مغازه شاگرد هستم باید پیش صاحب مغازه برویم.» عصبانی شدم و گفتم: «مرد حسابی من کجا می‌توانم فرار کنم؟ تا وقتی که این اتوبوس هست من چطور می‌توانم فرار کنم در وسط بیایان؟؟» با او رفتیم، مردی جوان در داخل رستوران دور بخاری نشسته بود که چند نفر کنارش بودند. مرد ساندویچی گفت: «بیا برویم تو.» گفتم: «من بیرون هستم منتظرم برو نتیجه را بگو.» مرد ساندویچی رفت و با صاحب مغازه بیرون آمد. گفت: «اشکالی ندارد برو گذرت افتاد پول ما را می‌دهی.» گفتم: «نه!گذر من شاید اینجا نیفتد اگر چنین بمیرم مدیون مرده‌ام، یا ساعت را بگیر یا به من ۲۰۰ تومان را ببخش یا از صدقه حساب کن، که شهرم رسیدم ۲۰۰ به نیابت از شما صدقه می‌دهم.» مرد جوان گفت: «بخشیدم» آن روز یاد گرفتم که هرگز نیاز کسی را از ظاهرش تشخیص ندهم نیازمند واقعی چنان است که انسان نادان او را از نادانی ثروتمند می‌پندارد. ♦️صدقات مخصوص فقیرانی است که در راه خدا بازمانده و ناتوان شده‌اند و توانایی آنکه در زمین بگردند (و کاری پیش گیرند) ندارند و از فرط عفاف چنانند که هر کس از حال آنها آگاه نباشد پندارد غنی و بی‌نیازند، به (فقر) آنها از سیمایشان پی می‌بری، هرگز چیزی از کسی درخواست نکنند. و هر مالی انفاق کنید خدا به آن آگاه است. 🔸آیه 273 سوره بقره
مرد جوانی که در شهری روزگار می گذارند زندگی خوب و مرفهی داشت یک روز از خیابانی می گذشت نگاهش به صفی از مردم افتاد که ایستاده بودند، رفت جلو پرس و جو کرد تا متوجه شود چه خبر است گفتند برای مکه ثبت نام می کنند شایان هم فوری رفت جلو نام خود و همشرس را ثبت کرد وقتی با خوشحالی به خانه برگشت مژده به همسرش داد که برای سفر آماده شود، در همان حال تلفن منزل به صدا درآمد شایان جواب داد: پدرش از روستا تماس گرفت و خیلی ناراحت بعد از سلام احوالپرسی پدر گفت: قنات آب فرو ریخته مردم آبادی دچار مشکل شدند مرد جوان به پدرش دلداری داد و خرج تعمیر قنات را پرسید پدر جواب داد: مثلا اینقدر هزینه دارد بعد با پدرش خداحافظی کرد چند روزی گذشت و رفت دنبال کار سفر حج وقتی حساب و کتاب کرد نتیجه گرفت که همان پولی که باید ببرد خرج سفر مکه کند مردم روستا نیاز دارند چمدانش را بست و به روستا رفت مشکل آنها را حل کرد در همان روزها گاهی سرش گیج می رفت چند مرتبه به دکتر مراجع کرد ولی دکتر از بیماری او سر در نمی آورد! شایان ٬ یک روز که در اتاقش در حال استراحت بود متوجه شد که ماری در گوشه اطاقش خوابیده از ترس و خشم زیاد فریاد زد ثریا بیا ثریا که همسرش دوان دوان آمد از ترس دیدن صحنه از هوش رفت . نتوانست برای همسرش کمک بیاورد شایان در دل خود با خدا نجوا کرد که ای خدا من کار ثواب کردم پس چی شد، معلوم شد باید به دعوت خودت لبیک می گفتم و اشتباه کردم! مار پای شایان را نیش زد و ماربیچاره جا به جا مُرد،🍂 زن کم کم به هوش آمد مرد در گوشه ای ناله می کرد و کمک می خواست ثریا متوجه شد که مار هیچ تکانی نمی خورد خودش را آرام آرام به بیرون از منزل کشید مَرد چرخی تکرار می کرد، نمکیه نمکی ! نگاهش به زن افتاد از رنگ چهره او متوجه شد که حال زن خوب نیست با مهربانی پرسید چی شده عمو جان ؟ زن به داخل خانه اشاره کرد مرد نفس زنان داخل شد و تا نگاهش به مار افتاد اول با چوب دستیش سر مار را لِه کرد ولی مار قبلا مُرده بود شایان را سوار بر چهار چرخه اش کرد و برد نزد دکتر بعد از کلی معاینه و دارو، مرد جوان رو به بهبودی رفت یک روز آقای دکتر پیش خودش فکر کرد چطور زَهرِ مار به آن بزرگی این مرد را از پا در نیاورده است برایش عجیب بود تصمیم گرفت بیشتر درباره موضوع بیمارش تحقیق کند ! مَرد مار گزیده شبی در عالم خواب دید رفته، جایی آباد، مردم آن آبادی به رویش گل می ریختند و شادی می کردند پیرزنی از میان مردم برخواست گفت ای مرد تو می دانی مردم این روستا را تو نجات داده ای؟ همان پولی که پنهان کرده بودی تا با همسرت به خانه خدا سفر کنی ! وقتی نرفتی پولش را خرج این چاه کردی تو در آن زمان بیماری خاص و لاعلاجی گرفته بودی هیچ دکتری سر در نمی آورد فقط یه راه داشت خوب شدن تو و آن نیش یک مار قوی بود خدا برایت در اتاق دربسته مار فرستاد تورا نیش زد و مار بیچاره و بی زبان فدا شد فردا صبح شایان رفت سراغ دکترش و خواب خود را تعریف کرد دکتر با خوشحالی پاسخ داد بله من خیلی بررسی کردم شما بیماری خاصی داشته و رفع شده ببین خدا تا کجا حواسش به نیت و کردار و رفتار بنده هاش هست نویسنده 📚🌱https://eitaa.com/zananmovafaq 🌍🇮🇷راز موفقیت👇 ➡️@razmovafajh
18.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای جون مربا به .مادر بزرگ خدا حفظتون کنه . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نوشته بود: «آدم‌هایی که یک روز عاشق هم بودن؛ نمی تونن دوست معمولی بشن! چون قلب هم‌رو شکستن؛ و نمی‌تونن دشمن همدیگه هم بشن، چون قلب همدیگرو لمس کردن. ‏و تا همیشه می‌شن "غریبه ترین آشنا" برای هم.» ✾࿐༅🍃♥️🍃༅✾✾༅🍃♥️ https://eitaa.com/zananmovafaq
836.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📃 سلام دوست خوبم این نامه برای شماست بله جانم ‌آدما اونقدر که تو فکر می کنی‌ شکننده نیستن و‌ظرفیتشون به مو بند نیست. نیازی نیست همیشه چتر نجات و منجی باشی. تمرکزتو بذار رو خودت و حال خودت. هیچ کس بدون تو نمرده و‌ هیچ کس بدون تو‌ نمی میره، بذار هرکس درد، تجربه بد، شکست، اون ناکامی مخصوص زندگی خودشو، خودش تجربه کنه و بزرگ شه کاش اینارو یادمون بمونه شبتون بخیر دوستان عزیز 🔰 راز موفقیت @razmovafajh 👈
1.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به نام خدا زنی که خودش را بی حساب و کتاب آرایش کرده بود همراه شوهرش داشت می رفت جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مودبانه گفت: - ببخشید آقا! من میتونم یکم به خانم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟ مرد که اصلاً توقع چنین حرفی رو  نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا پرید و میان بازار و جمعیت، یقۀ جوان رو گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد: - مردیکۀ عوضی، مگه خودت ناموس نداری…؟ خجالت نمیکشی؟؟ اما جوان،خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی بشه و واکنشی نشون بده، همان طور مودبانه و متین ادامه داد.. - خیلی عذر میخوام؛ فکر نمیکردم این همه عصبی و غیرتی بشین! دیدم همۀ بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت میبرن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم، که نامردی نکرده باشم…! حالا هم یقه مو ول کنین! از خیرش گذشتم!! مرد خشکش زد… همانطور که یقۀ جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد.... صباکاشانی 🇮🇷 راز موفقیت👇 @razmovafajh 👈
چایی خالی که خالی است پس باید چیزی به آن اضافه کرد مثلاً گلاب ناب کاشان را🌸 یا چوب دارچینی، هِلی، نباتی، شده چند پَر گل سرخ یا بهار نارنج  چیزی که آن مزه و بو را تبدیل به عطرِخوش و طعمِ خوب کند. گاهی باید کلمات در دهان مزه مزه شود با همین ها که گفتم طعم دهان و لعل لب خوشمزه خواهد شد  هنوز هم لهجه ی قشنگ گنجشکها در فضای خانه ها در گردش است پس باید زندگی کرد 🌷❤️🌷❤️ 🇮🇷 راز موفقیت👇 @razmovafajh 👈