eitaa logo
پژوهشکده باقرالعلوم
875 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
497 ویدیو
21 فایل
کانال اطلاع رسانی پژوهشکده تبلیغ و مطالعات اسلامی باقرالعلوم علیه‌السلام ارتباط با مدیر: @m_jamalikia
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ فرزند شهید 🔹 آقا سید مصطفی در سن 41 سالگی در حالی به شهادت رسید که آخرین یادگارش سید روح الله، 5 ماه قبل در اول مهر 1281، مصادف با روز میلاد بانوی دو عالم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها، دیده به جهان گشوده بود. 🔸 روح الله اگرچه پدرش را به یاد نمی‌آورد؛ اما نقل خاطرات او برایش بسیار جذاب بود. او به پدر شهیدش افتخار می‌کرد و در جوانی در برخی نوشته‌ها خود را «ابن الشهید، روح الله» می‌نامید. 📖 برگرفته از کتاب «آقا روح الله» نوشته حمیدرضا باقری 📚 پیوند خرید کتاب: http://pbshop.ir/Product.aspx?ProductID=513 💻 آدرس تارنمای پژوهشکده: 🌐 https://rbo.ir 📱 ما را در ایتا و بله دنبال کنید: 🆔 @rboresearch
✅ خان گزیده‌ها 🔹 روح‌الله هنوز 14 ساله نشده بود که مظفرالدین شاه، مشروطه را پذیرفت. 🔸 می‌گفت: زمان قاجار من یادم هست، آن‌وقت خان‌ها دسته دسته مردم را به زور می‌آوردند به صندوق‌ها و رأی برای خودشان می‌گرفتند. مردم هیچ‌کاره بودند. اگر کسی را استاندار آذربایجان می‌کردند، اجاره می‌دادند. باید این قدر بدهد برود استاندار بشود. وضع این طور بود، اجاره‌بندی بود. 📖 برگرفته از کتاب «آقا روح الله» نوشته حمیدرضا باقری 📚 پیوند خرید کتاب: http://pbshop.ir/Product.aspx?ProductID=513 💻 آدرس تارنمای پژوهشکده: 🌐 https://rbo.ir 📱 ما را در ایتا و بله دنبال کنید: 🆔 @rboresearch
✅ جدا از مردم 🔹 من که بچه بودم، در خمین یک حکومتی (از طرف دولت) بود که یکی از خوانین اطراف را گرفته و حبس کرده بود. 🔸 بعد همان خوانین آمدند با تفنگ حکومت را گرفتند و بردند و مردم هیچ عکس العملی نشان ندادند،‌ بلکه خوشحالی هم می‌کردند. 🔹 چرا؟ برای این که جدا بودند اینها از ملت. آن وقتی که قدرت دستش بود با مردم بدرفتاری می‌کرد. مردم از او جدا؛ او از مردم جدا 📖 برگرفته از کتاب «آقا روح الله» نوشته حمیدرضا باقری 📚 پیوند خرید کتاب: http://pbshop.ir/Product.aspx?ProductID=513 💻 آدرس تارنمای پژوهشکده: 🌐 https://rbo.ir 📱 ما را در ایتا و بله دنبال کنید: 🆔 @rboresearch
✅ سرباز کوچک ما خمین که بودیم، سنگربندی می‌کردیم. من بچه بودم تفنگ داشتم. این اخوی بزرگ ما تفنگ‌انداز است. هرج و مرج بود. دولت مرکزی قدرت نداشت. ما سنگر می‌رفتیم [در مقابل] این اشراری که حمله می‌کردند و می‌خواستند بگیرند و چپاول کنند. این‌ها از چی ما را می‌ترسانند؟! ما شیعه آن‌ها هستیم که بچه‌های کوچکشان را برای اسلام فدا کردند. 📖 برگرفته از کتاب «آقا روح الله» نوشته حمیدرضا باقری 📚 پیوند خرید کتاب: pbshop.ir/Product.aspx?ProductID=513 💻 آدرس تارنمای پژوهشکده: 🌐 https://rbo.ir 📱 ما را در ایتا و بله دنبال کنید: 🆔 @rboresearch
✅ آقا روح‌الله 📖 فصل اول، صفحه 44 و 45 🔹او در سن 15-16 سالگی بود که هجوم اشرار به روستاهای کمره، سلطان آباد (اراک) و گلپایگان، امنیت ولایت اراک را سخت به مخاطره افکند. این حملات، مقابلۀ مردمی را به دنبال داشت. او در کوران حوادث آخرین سال‌های عمر خود، در حالی که پنجه در پنجۀ ابرقدرت‌های دنیا افکنده بود، تجربیات ایام نوجوانی خود را برای جوانان بازگو می‌کرد: «همۀ این شلوغی‌ها که حالا می‌‏بینید، بود. ما شاهدش بودیم. ما در همان ‌محلی که بودیم، یعنی خمین که بودیم، سنگربندی می‏‌کردیم. من هم تفنگ داشتم. منتها من بچه بودم، به ‌اندازۀ بچگی‏‌ام. بچۀ 16-17 ساله. ما تفنگ دستمان بود. تعلم تفنگ هم می‌‏کردیم. من بلدم الآن تفنگ‌‏اندازی را. ... ما سنگر می‌گرفتیم و با این اشراری که بودند و حمله می‌‏کردند و می‌‏خواستند بگیرند و چپاول بکنند. هرج و مرج بود. دیگر دولت مرکزی قدرت نداشت... این حدود قم و کاشان، دست نایب حسین کاشی بود؛ «نایب حسین» و پسرش. [به‏] آن حدود ما هم حمله می‌‏کردند، «زلقی»‌ها و نمی‏دانم این‌ها حمله می‌‏کردند. و یک دفعه هم آمدند یک محله‏‌ای از خمین را گرفتند. من در عین حالی که تقریباً اوایل شاید بلوغم بود، بچه بودم، دور این‏ سنگرهایی که بسته بودند در محل ما، و این‌ها می‏‌خواستند هجوم کنند و غارت کنند، آنجا می‌‏رفتیم سنگرها را سرکشی می‌‏کردیم. این‌ها از چی ما را می‏‌ترسانند؟ ما برایمان مطرح نیست این امور. ما شیعۀ آن‌ها هستیم که بچه‌‏های کوچکشان را فدا کردند برای اسلام.» 📖 برگرفته از کتاب «آقا روح الله» نوشته حمیدرضا باقری 📚 پیوند خرید کتاب: pbshop.ir/Product.aspx?ProductID=513 💻 آدرس تارنمای پژوهشکده: 🌐 https://rbo.ir 📱 ما را در ایتا و بله دنبال کنید: 🆔 @rboresearch
✅ چابک و با‌وقار شنا را در حوض بزرگ حیاط خانه آموخت و در رودخانه با همسالانش شنا می‌کرد. بهترین اسبِ خانه برای روح‌الله بود و دایه‌اش سوارکاری را یادش داده بود. دونده بود و پرش طول و ارتفاع هم تمرین می‌کرد و چندجای بدنش شکسته و زخمی شده بود. با هم‌کلاسی‌های خود تیم کشتی و مسابقه راه‌انداخته بود. تیراندازی هم یاد گرفت. در محله کسی جرئت نداشت از ترس سید، ناسزا بگوید یا لات‌بازی دربیاورد. 📖 برگرفته از کتاب «آقا روح الله» نوشته حمیدرضا باقری 📚 پیوند خرید کتاب: pbshop.ir/Product.aspx?ProductID=513 💻 آدرس تارنمای پژوهشکده: 🌐 https://rbo.ir 📱 ما را در ایتا و بله دنبال کنید: 🆔 @rboresearch
✅ آقا روح‌الله 📖 فصل هفتم، صفحه 250 تا 251 آقاروح‌الله، بعدها و در زمان فرزند رضاشاه، در تحلیل انگیزۀ انگلیس برای روی کار آوردن رضاخان و اجرای برنامه‌های ضد دین توسط او می‌نویسد: «اروپاییان از سال‌های بس طولانی، این نکته را که با نفوذ روحانیت قوت علاقۀ دین‌داران به دین، ممکن نیست به آسانی بتوانند استعمار ممالک اسلامی بکنند و منابع ثروت آن‌ها را از دست آنها بی‌چون و چرا بربایند و مقاصد استعماری یا استثماری خود را عملی کنند؛ {آنها} چنین تشخیص دادند که ریشۀ علاقه‌مندی تودۀ [مردم] به دین، تبلیغات روحانیین اسلام است و با علاقه‌مندی توده به روحانیت، ممکن نیست علاقۀ به دین‌داری را از آن‌ها گرفت. آن‌ها دیدند برای یک پیمان دخانیات، با آن محذورات بزرگ زمان ریاست مرحوم میرزای شیرازی مواجه شدند و عاقبت نتوانستند مقصد خود را عملی کنند. از آن روز یا روزهای پیش‌تر، درس خود را برای همیشه خواندند و فهمیدند با نفوذ اینان نمی‌شود معادن ثروت این ممالک را برد و امر یک کشور مستقل را با وزارت استعمارقرار داد. ناچار با تمام قوا و تدبیرات عملی که مخصوص به خود آنهاست، با دست خود ایرانیان مشغول به انجام این وظیفۀ حتمیه شدند که هر چه ممکن است زودتر قوۀ روحانیت را از بین ببرند یا دست کم از نفوذ آنان هر چه ممکن است بکاهند ... ...از طرفی می‌دیدند، با آرامش اگر بخواهند نقشه را عملی کنند وقت تنگ است و فرصت از دست می‌رود... آن کس که با تمام مقاصد آن‌ها همراه شد، دیکتاتوری بیهوش رضاخان بود و پیش از او نیز آن مرد ابله، آتاتورک بود که نقشه‌های آن‌ها را به طور اجبار و سرنیزه عملی کرد و مردم را از طرفی با تبلیغات و کاریکاتورهای روزنامه‌ها و از طرفی با فشارهای سخت به روحانیون و خفه کردن آن‌ها در تمام کشور و از طرفی شایع کردن اسباب عشرت و ساز و نواز و سرگرم کردن مردم به کشف حجاب و کلاه لگنی و مجالس سینما و تئاتر و... و گول زدن آن‌ها به اینکه این گونه بازی‌ها، تمدن و تعالی کشور است و دین‌داران مانع از آن هستند، پس آن‌ها مانع از ترقیات کشور و اساس زندگی هستند، با این حیله‌ها و صدها مانند آن توده را از روحانی دلسرد بلکه به آن‌ها بدبین کردند.» 📖 برگرفته از کتاب «آقا روح الله» نوشته حمیدرضا باقری 📚 پیوند خرید کتاب: pbshop.ir/Product.aspx?ProductID=513 💻 آدرس تارنمای پژوهشکده: 🌐 https://rbo.ir 📱 ما را در ایتا و بله دنبال کنید: 🆔 @rboresearch
✅ آشنایی آقا روح‌الله با آیت‌الله شاه آبادی آقاروح‌الله در سن 26 سالگی هم‌زمان با ورود به درس خارج، گم‌گشده خود آیت‌الله شاه‌ آبادی را یافت. او در مورد ماجرای آشنایی با استاد می‌گوید: در حوزه که بودم احساس می‌کردم گمشده‌ای دارم که برای یافتن آن تلاش می‌کردم. از جمله کسانی که از این وضع من آگاهی داشت، میرزا محمدصادق شاه‌ آبادی بود. روزی مرا در مدرسه فیضیه دید و گفت: «گشمده‌ات در فلان حجره نشسته است.» آنجا رفتم و دیدم حاج شیخ عبدالکریم حائری و آقای شاه آبادی در آنجا نشسته‌اند و مشغول بحث هستند. در گوشه‌ای به انتظار ایستادم. پس از تمام شدن بحث، آقای شاه آبادی به سوی منزل حرکت کردند، ایشان را ملاقات کرده و یک مسئله عرفانی پرسیدم. شروع به گفتن که کردند، فهمیدم اهل کار است ... گفتم می‌خواهم درس بخوانم، قبول نمی‌کردند، اصرار کردم تا قبول کردند فلسفه بگویند. چون خیال کردند که من طالب فلسفه هستم. وقتی قبول کردند، گفتم فلسفه خوانده‌ام و برای فلسفه نزد شما نیامده‌ام، می‌خواهم عرفان بخوانم. ایشان إبا کردند ... آن‌قدر اصرار کردم تا بالاخره قبول کردند ... درس عرفان ایشان شروع شد، افراد دیگری نیز حاضر می‌شدند اما شاگرد ثابت، من بودم. پس از دو، سه جلسه به جایی رسیدم که دیدم نمی‌توانم از استادم جدا شوم. ابتدا تنها در درس عرفان ایشان حضور می‌یافتم، اما بعداً حتی هفته‌ای یکی دو شب که در مسجد برای بازاری‌ها صحبت می‌کردند، حاضر می‌شدم و مطالب ایشان را می‌نوشتم. پس از آن در تمام جلسات ایشان شرکت می‌کردم و خودم را به این کار مقید کرده بودم ... ایشان حق بزرگی بر گردن من دارند. ایشان کاملاً وارد بودند چه در فلسفه و چه در عرفان، پنج یا شش سال نزد ایشان عرفان خواندم. آقای شاه آبادی «شرح فصوص» که می‌گفتند فرق می‌کرد با «شرح فصوص قیصری»، از خودشان خیلی مطلب داشتند. برنامه من در تمام مدت هفته سالی که آقای شاه آبادی در قم سکونت داشتند ادامه داشت.... به مجرد اینکه به تعطیلی برخورد می‌کردم به عنوان عاشورا، ماه مبارک رمضان یا هر عنوان دیگر، خودم را به تهران می‌رساندم تا در جلسه‌های ایشان حضور یابم. 📖 برگرفته از کتاب «آقا روح الله» نوشته حمیدرضا باقری فصل سوم، صفحه 127-128 📚 پیوند خرید کتاب: pbshop.ir/Product.aspx?ProductID=513 💻 آدرس تارنمای پژوهشکده: 🌐 https://rbo.ir 📱 ما را در ایتا و بله دنبال کنید: 🆔 @rboresearch
✅ پنهان کردن عبادت آقاروح‌الله سعی داشت تا جای ممکن، عبادات خود را پنهان کند و کسی متوجه آن نشود. یکی از طلبه‌های هم دوره ایشان نقل می‌کند: در زمان آشیخ عبدالکریم طلاب از خواب بیدار می‌شدند و چراغها را روشن می‌کردند و نماز شب می‌خواندند. دیدم حجره آقا روح‌الله خاموش است. تعجب کردم! چه‌طور کسی که این‌قدر منظم و مرتب است و تعهد و تقید به آداب شرعی دارد برای نماز شب بیدار نمی‌شود. حسن کنجکاوی‌ام تحریک شد! شبی درِ حجره ایشان رفتم. شنیدم که مشغول عبادت و ناله و زاری است. دریافتم که ایشان آب به داخل حجره‌اش می‌برد و برای آنکه کسی با خبر نشود، چراغ را هم روشن نمی‌کند. همان‌جا وضو می‌گیرد و نماز می‌خواند. 📖 برگرفته از کتاب «آقا روح الله» نوشته حمیدرضا باقری فصل چهارم، صفحه 151 📚 پیوند خرید کتاب: pbshop.ir/Product.aspx?ProductID=513 💻 آدرس تارنمای پژوهشکده: 🌐 https://rbo.ir 📱 ما را در ایتا و بله دنبال کنید: 🆔 @rboresearch
✅ اختلاف در نام‌گذاری بچه‌ها در نام‌گذاری بچه‌ها کمی اختلاف بین آقا روح‌الله و همسرشان بود. خانم می‌گوید: در مورد صدیقه من دوست داشتم فریده باشد، آقا گفتند: نه، صدیقه،‌ و قرار شد صدیقه صدا کنیم. اما من هنوز مایل به فریده بودم. یک روز در حیاط بودیم، به آقا گفتم ننوی فریده را تکان بده، آقا گفتند: ما فریده نداریم، گفتم بسیار خب صدیقه را تکان بده، آقا گفت: حتماً و بعد ننو را تکان داد. وقتی فرزند چهارممان به دنیا آمد نام او را فریده گذاشتیم. در مورد اسم دخترم زهرا، او زهرا را انتخاب کرد، من مخالفت نکردم، اما فهیمه را دوست داشتم، لذا در خانه او را فهیمه صدا کردم و همه هم او را فهیمه گفتند و آقا هم فهیم می‌گفت. 📖 برگرفته از کتاب «آقا روح الله» نوشته حمیدرضا باقری فصل پنجم، صفحه 178 تا 179 📚 پیوند خرید کتاب: pbshop.ir/Product.aspx?ProductID=513 💻 آدرس تارنمای پژوهشکده: 🌐 https://rbo.ir 📱 ما را در ایتا و بله دنبال کنید: 🆔 @rboresearch
✅ ارتباط آقا روح‌الله با شهید مدرس آقا روح الله جوانی حدود 20 ساله و مشغول به تحصیل دروس حوزوی بود که برادر بزرگش نامه‌ای برای آیت‌الله مدرس نوشته و به دستش داد تا به تهران ببرد. او که برای اولین‌بار با شخصیت آیت‌الله مدرس آشنا می‌شد، ماجرای اولین دیدار خود و ایشان را چنین نقل می‌کند: «می‌گفت که بزنید که بروند از شما شکایت کنند، نه (اینکه) بخورید و بروید شکایت کنید! من رفتم پیشش - خدا رحمتش کند - اخوی ما نوشته بود به من که یک نفری است اینجا، رئیس غله است. آن‌وقت رئیس غله زمان رضاشاه بود. به من نوشت که بروید به آقای مدرس بگویید که این مرد آدم فاسدی است. دو تا سگ دارد؛ اسم یکی‌اش را «سید» گذاشته، یکی‌اش را «شیخ»! شما بروید (بگویید) که این را از اینجا بیرونش کنند. من رفتم به ایشان گفتم. گفت بکشیدش! گفتم آخر چطور بکشیم؟ گفت من می‌نویسم، بکشیدش.» 📖 برگرفته از کتاب «آقا روح الله» نوشته حمیدرضا باقری فصل ششم، صفحه 224 تا 225 📚 پیوند خرید کتاب: pbshop.ir/Product.aspx?ProductID=513 💻 آدرس تارنمای پژوهشکده: 🌐 https://rbo.ir 📱 ما را در ایتا و بله دنبال کنید: 🆔 @rboresearch
✅ دیگر آن روزها گذشت یک روز فرماندار قم از صحن بزرگ به صحن کوچک آمده بود تا به حرم برود. من هم با آقامیرزا عبدالله اشراقی و چند نفر دیگر در مقبره محمدشاه نشسته بودیم و مباحثه می‌کردیم. او چنین تصور کرده بود که ما عمداً بی‌احترامی کرده‌ایم و در مقابل او بلند نشده‌ایم، در صورتی‌که فاصله‌اش با ما بیشتر از صد قدم بود. ما هم متوجه او نشدیم. خلاصه فرماندار قاصدی را به منزل حاج شیخ فرستاد و حاج‌میرزا مهدی را خواست ... فرماندار در آنجا گفت: این آقایان به من بی‌احترامی کرده‌اند... نمی‌دانم چطور شد که فرماندار از میان آنها فقط مرا نشان داد. میرزا مهدی هم به سراغ من فرستاد که به منزل حاج‌شیخ تشریف بیاورید. من هم رفتم. در آنجا مرحوم حاج‌شیخ به من گفت: «خواهش می‌کنم شما هم مثل حاج‌شیخ محمدتقی کاری نکنید که حوزه به هم بخورد!». گفت: «ولله من کاری نکرده‌ام.» گفت: «چرا استاندار عبور می‌کرده و شما جلویش پا نشدید؟». گفتم: «مگر بناست استاندار که از آن‌طرف می‌رود ما جلویش بلند شویم؟ این چه‌جور احترامی است؟» من هم بلند شدم و با تعرض بیرون آمدم. درس داشتیم، من بودم و آقای خمینی و آقای مجتهدی. قضایا را برای آن‌ها گفتم. آقای خمینی هم پا شد و آمد لب پشت‌بام مدرسه فیضیه و داد و فریاد کرد که: «دیگر آن روزها گذشت. این توقعات بی‌جا دیگر چیست؟» و تقریبا اعتراضش به حاج‌شیخ هم بود. آقای خمینی از همان اول جرأت داشت؛ خیلی هم جرأت داشت. 📖 برگرفته از کتاب «آقا روح الله» فصل هفتم، صفحه 250 تا 251 📚 خرید کتاب: pbshop.ir/Product.aspx?ProductID=513 🆔 @rboresearch