eitaa logo
رِفـــےقِ ݼاבرے³¹³ღ:)♡¡
424 دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
4.6هزار ویدیو
1.4هزار فایل
بسم‌ﷲ.. 💕° هر چه دل تنگت می‌خواهد بگو تو ناشناسمون https://harfeto.timefriend.net/17369194161376 گپمون🙂✌🏻 https://eitaa.com/joinchat/1896743064C5f293e75f2 کپی ازاد باذکر صلوات (الهم صلی علی محمد وعلی محمدوعجل فرجهم) دیگࢪهیچ‌مگࢪفرج...!:)🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت : _آره خب!کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و بسیجیها درافتادیم! سپس با کف دست روی پیشانی اش کوبید و با حالتی هیجان زده ادامه داد : _از همه مهمتر! این پسر سوریه ای یه دختر شرّ ایرانی شد! و از خاطرات خیال‌انگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید : _نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود! در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم : _خب تشنمه! و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد : _منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم! تیزی صدایش خماری عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد😏 که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد : _نازنین! تو یه بار به خاطر آرمانت قید خونواده ات رو زدی! و این منصفانه نبود که... بین حرفش پریدم : _من به خاطر تو کردم!😐 مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد : _! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟ از طعنه تلخش دلم گرفت🙁😒 و او بی توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد : _ هم به خاطر من گذاشتی کنار؟😏😏 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌 ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌ ‌ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌
وصدای مشت ولگد هایی بود که به چیزی کوبیده میشد برای یه لحظه ناراحت شدم ولی وقتی یاد شب قبل که التماس میکردم منو نزنه و اون باکمربند افتاده بود بجونم افتادم دوباره رفتم توفاز بیخیالی! به درک بذار بمیره ازدستش راحت شم! درو بستم ورفتم تو همون اقایی که کت وشلوارمشکی تنش کرده بود روی ایوان ایستاده بودودست چپشو توی جیب شلوارش فرو کرده بود وکتش عقب رفته بود و اروم دود سیگارشو بیرون میداد روی پاشنه چرخی زد که نگاهمون به هم گره خورد برای یه لحظه رفت تو شوک مگه میشد پدرمو بزنن و من بی تفاوت باشم؟ خب اگه منم جای اون بودم شوکه میشدم! سیگارشو روی نرده خاموش کرد و یه پله پایین اومد. مابقی مسیر رو طی کردم تا رسیدم به پله ها نگاه پر سوالشو بمن دوخت گفتم:چیه؟به چی زل زدی؟کیفمو یادم رفته بود اومدم برش دارم وبعد تنه ای بهش زدم ک سرجاش کمی جابه جا شد و درمقابل چشمای گرد شده از تعجبش وارد اتاق شدم تمام اتاق دود بود و اون دونفر منوچهر و درحد مرگ میزدن با هر لگدی که تو شکمش میخورد یکی از زخم های تنم خوب میشد نگاه اونی که مشت و لگد میزد به جایی پشت سر من افتادودست از کار کشید. رد نگاهشو گرفتم وچرخیدم مردی که تو حیاط بود پشت سرم ایستاده بود صداهای کش دار منوچهر رو اعصابم بود پسره بخاطر دود چینی به بینیش انداخت که خندم گرفت من عادت داشتم و این .... انگشتشو زیر لبش کشید ومتفکرپرسید: چه نسبتی با منوچهر داری؟
وصدای مشت ولگد هایی بود که به چیزی کوبیده میشد برای یه لحظه ناراحت شدم ولی وقتی یاد شب قبل که التماس میکردم منو نزنه و اون باکمربند افتاده بود بجونم افتادم دوباره رفتم توفاز بیخیالی! به درک بذار بمیره ازدستش راحت شم! درو بستم ورفتم تو همون اقایی که کت وشلوارمشکی تنش کرده بود روی ایوان ایستاده بودودست چپشو توی جیب شلوارش فرو کرده بود وکتش عقب رفته بود و اروم دود سیگارشو بیرون میداد روی پاشنه چرخی زد که نگاهمون به هم گره خورد برای یه لحظه رفت تو شوک مگه میشد پدرمو بزنن و من بی تفاوت باشم؟ خب اگه منم جای اون بودم شوکه میشدم! سیگارشو روی نرده خاموش کرد و یه پله پایین اومد. مابقی مسیر رو طی کردم تا رسیدم به پله ها نگاه پر سوالشو بمن دوخت گفتم:چیه؟به چی زل زدی؟کیفمو یادم رفته بود اومدم برش دارم وبعد تنه ای بهش زدم ک سرجاش کمی جابه جا شد و درمقابل چشمای گرد شده از تعجبش وارد اتاق شدم تمام اتاق دود بود و اون دونفر منوچهر و درحد مرگ میزدن با هر لگدی که تو شکمش میخورد یکی از زخم های تنم خوب میشد نگاه اونی که مشت و لگد میزد به جایی پشت سر من افتادودست از کار کشید. رد نگاهشو گرفتم وچرخیدم مردی که تو حیاط بود پشت سرم ایستاده بود صداهای کش دار منوچهر رو اعصابم بود پسره بخاطر دود چینی به بینیش انداخت که خندم گرفت من عادت داشتم و این .... انگشتشو زیر لبش کشید ومتفکرپرسید: چه نسبتی با منوچهر داری؟