🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #ششم
او با لبخندی فاتحانه خبر داد...
_مبارزه یعنی این! اگه میخوای #مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت میتونه به #ایران🇮🇷 ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!
با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه اش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم..
و نمیدانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و عاشقانه تمنا کرد
_من میخوام برگردم #سوریه...
یک
لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم
_پس من چی..؟؟🙁
نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می شد
_قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!
کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه ای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم
_هنوز که درسمون تموم نشده!
و نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید..
_مردم دارن دسته دسته کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟😠🗣
به هوای 🔥#عشق سعد🔥 از #همه بریده بودم و او هم میخواست #تنهایم بگذارد...
که به دست و پا زدن افتادم..
_چرا منو با خودت نمیبری سوریه؟
نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید
_نازنین! ایندفعه فقط #شعار و #تجمع و #شیشه_شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل کنی؟
دلم میلرزید..
و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند..
که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و #محکم حرف زدم..
_برا من فرقی نداره! بالاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی....
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌 #کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
#ششم
با اینکه از منوچهرم کتک زیاد میخوردم ولی هیچوقت دستش به این سنگینی
نبود .
سمت راست صورتم داغ شده بود.
مثل ابربهار گریه میکردم خدایا داری با زندگیم چیکار میکنی؟
صدای عصبیش تو گوشم پیچید.
آدمت میکنم دختره ی نفهم اشاره ای به بادیگارداش کرد و ازاتاق بیرون
زد جلو در برگشت و نگاهی به منوچهر کرد وگفت:
این دختر نفهمتو میبرم ولی نه واسه غذا پختن
بعد پوزخندی به روی من زدو از اتاق بیرون رفت
بادیگاردا سمتم اومدن و بلندم کردن و تمام تلاشم برای رهایی از دستاشون بی
فایده بود
منوچهر سرحال بشکن میزد و خودشو تکون میداد
بالاخره به یه دررردی خوردیی دختررررجووووون...
بارتنفر نگاهی بهش انداختم و درحالیه که تو دستای اون دونفر کشیده میشدم از
اتاق بیرون اومدم فرخ تو ماشین نشسته بود و سیگار دود میکرد اون دونفر
منو پرت کردن تو ماشین کنار فرخ و خودشون جلو نشستن و ماشین حرکت
کرد
ازگریه به هق هق افتاده بودم
فرخ:صداتو ببر دختره ی نفهم تا زنده به گورت نکردم شیرفهم شدی؟
نگاهی توام با نفرت بهش انداختم و گفتم:
ازت بدم میاد شماها همه چیزو همه کسو با پول
میخرن تو یه آشغالی...
از سیلی که خوردم پیشونیم به شدت به شیشه کناریم اصابت کرد و آ...ه از نهادم
بلند شد.
#ششم
با اینکه از منوچهرم کتک زیاد میخوردم ولی هیچوقت دستش به این سنگینی
نبود .
سمت راست صورتم داغ شده بود.
مثل ابربهار گریه میکردم خدایا داری با زندگیم چیکار میکنی؟
صدای عصبیش تو گوشم پیچید.
آدمت میکنم دختره ی نفهم اشاره ای به بادیگارداش کرد و ازاتاق بیرون
زد جلو در برگشت و نگاهی به منوچهر کرد وگفت:
این دختر نفهمتو میبرم ولی نه واسه غذا پختن
بعد پوزخندی به روی من زدو از اتاق بیرون رفت
بادیگاردا سمتم اومدن و بلندم کردن و تمام تلاشم برای رهایی از دستاشون بی
فایده بود
منوچهر سرحال بشکن میزد و خودشو تکون میداد
بالاخره به یه دررردی خوردیی دختررررجووووون...
بارتنفر نگاهی بهش انداختم و درحالیه که تو دستای اون دونفر کشیده میشدم از
اتاق بیرون اومدم فرخ تو ماشین نشسته بود و سیگار دود میکرد اون دونفر
منو پرت کردن تو ماشین کنار فرخ و خودشون جلو نشستن و ماشین حرکت
کرد
ازگریه به هق هق افتاده بودم
فرخ:صداتو ببر دختره ی نفهم تا زنده به گورت نکردم شیرفهم شدی؟
نگاهی توام با نفرت بهش انداختم و گفتم:
ازت بدم میاد شماها همه چیزو همه کسو با پول
میخرن تو یه آشغالی...
از سیلی که خوردم پیشونیم به شدت به شیشه کناریم اصابت کرد و آ...ه از نهادم
بلند شد.