#پارت_سوم✅3️⃣
از اتاق بیرون می آیم. صدای قاروقور شکمم را می شنوم. خیلی گرسنه هستم. مادر کنار سفره صبحانه نشسته و مثل هر روز، مشغول خواندن سوره یاسین است.
سلام میدهم و دست و صورت نشسته، مینشینم سر سفره. مادر جواب سلامم را میدهد و به قرآن خواندنش ادامه می دهد. همین که شروع می کنم به لقمه گرفتن نان و پنیر،🧀🥖 او با دست اشاره میکند به آشپزخانه که هم دست و صورتم را بشویم هم برای خودم چای بریزم.☕
چشمی میگویم و مثل فنر میپرم و خودم را به آشپزخانه می رسانم.
آبی به دست و صورتم میزنم و یه لیوان چای برای خودم میریزم☕.
گوش تیز می کنم به صدای قران خواندن مادر که ببینم به کجای سوره یاسین رسیده.🧐
می فهمم آیات اخرسوره را دارد خواند.
یک لیوان دیگر بر می دارم تا برای مادر هم چای بریزم که با هم صبحانه بخوریم.🧀🥖☕
قبلاً بیشتر کارهای خانه را، من که تنها پسر خانواده هستم؟ انجام میدادم از خرید کردن تا مراقبت از خواهرهای کوچکتر؛ اما این روزها اصلا نمی توانم کمکی به پدر و مادرم بکنم ؛چون بیشتر اوقات بیرون هستم و فقط برای خوابیدن آیم خانه!!! از بس که با دوستانم مشغول به راه انداختن تظاهرات و چاپ اعلامیه و نوشتن شعار روی درون دیوار و اینطور کارها هستیم.
با سینی چای از آشپزخانه بیرون می آیم و می نشینم سر سفره.
قران خواندن مادر تمام شده و با چشمانی بسته، مشغول دعا کردن است.
لیوان چای را از سینی برمیدارم و چندتا قند داخلش می اندازم.
سریع، چند بار قندها را هم میزنم و چای هورت میکشم.☕ آی...! سوختم! هنوز تظاهرات شروع نشده زخمی، میشوم!
#کپی_ممنوع. 🚫
🦋🌿🦋🌿🦋🌿🦋
🦋🌿🦋🌿🦋🌿
🦋🌿🦋🌿🦋
🦋🌿🦋🌿
🦋🌿🦋
🦋🌿
🦋
#ستاره
#پارت_سوم
زیاد از مسجد دور نشده بودم و خدا خدا میکردم کسی اینو از من جدا کنه.
به نظر معتاد دیونه بود.
نمیدونستم چیکار باید بکنم خیلی ترسیده بودم و پاهام شل شده بود و سرگیجه داشتم.
خیلی بهم نزدیک شده بود. گفتم: برووووو بهت یاد ندادن نباید مزاحم بشی😏
گفت: مزاحمت نمیشم اگر مشخصاتت رو بدی.
گفتم: نمیدم برو.
داد زدم برو دیگه هم مزاحم نشوووو.
گفتش: خب ندی می کشمت و الانم توی اینجا هیچ کس نیست.
دستش رو اورد بالا و دیدم چاقو داشت😭
وای خدای من.
دعا می کردم توی دلم، نذر میکردم که خدایا صدمه ای بهم نزنه. اشکام جاری شد.
توی دلم گفتم: خدایا دارم از مسجد بر می گردم لطفا نذار صدمه بهم بزنه. نذار بکشه منو. خدایا یه کاری بکن یکی بیاد و این فرار کنه.
همه ی ائمه رو صدا زدم و منتظر بودم یه چیزی بشه و فرار کنه.
حالم داشت بد می شد همه جا برام داشت تاریک می شد و یک دفعه دیدم یکی اومد داد زد: مزاحمی؟ چیکار داری؟
بلند داد زدم خدایاااااا ممنونتم.
همه چی تاریک شد. هیچی نمی فهمیدم اما پا درد و سر درد داشتم.
رِفـــےقِ ݼاבرے³¹³ღ:)♡¡
https://harfeto.timefriend.net/16565838878031 بعد از خوندن هر دو پارت نظراتتون رو اعلام کنید منتظر
#بیراهه_عشق
#پارت_سوم
با همون نگاه مغرور امیزش نگاهی به من انداخت و از جاش پاشد
گفتم
_خیلی بچه مثبتیاا عین خود ریحانه
هیچی نگفت فقط سکوت کرد
منم پاشدم کلی از پسرای مدرسه ارزو داشتن من این دذخواست رو بهشون بدم ولی این پسره خیلی قدر نشناس بود تو همین فکرا بودم که پام لیز خورد و کم مونده بود بیفتم کع دستمو یکی گرفت و دوباره ول کرد
برگشتم دیدم محمد رضا داداش ریحانه هست
داد زدم و فش دادم و گفتم چرا دستمو گرفتی و بعد ول کردی
گفت
_اول میخواستم کمک کنم ولی بعد یادم اومد نامحرمی
اخمی کردمو و از زمین پاشدم پشتم که خاکی شده بود تکوندمو از دانشگاه بیرون رفتم از اینکه درخواست دوستی به محمدرضا داده بودم پشیمون بودم
در خونه رو باز کردم خدمتکارمون شام اماده کرده بود و رو میز بود ولی کسی خونه نبود دیدم خدمتتکار صدام کرد
_سلام خانوم
_ سلام
_ پدر مادرم کجان؟
_ رفتن مهمونی گفتن که بگم بهتون دیر وقت بر میگردن خانوم کاری ندارید من میتونم برم؟
سرمو به نشانه بله تکون دادم و رفتم لباسامو عوض کردم
اومدم رو مبل راحتی که جلوی تلویزیونمون بود نشستم و تلویزیون رو روشن کرد خدمتکارمون رفته بود
با اینکع تلویزیون باز بود اما من به جای نگاه کردن به تلویزیون به محمد رضا فکر میکردم
خیلی فکرمو دگیر کرده بود جوری که من انقد تو گوشی بودم به گوشی نگاهم نمیکردم
شام همونطوری روی میز مونده بود
رفتم سر میز اشتهایی نداشتم و باخوردن چند تا خلال سیب زمینی سرخ کرده از سر میز پاشدم و به سمت اتاقم رفتم
نمیدونم چطوری ولی خوابم برد
با صدای قربون صدقع های مامانم پاشدم و
#ادامه _ دارد ....