eitaa logo
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
31هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
364 فایل
راهِ شَهادَت بَسـته نیست، هَنـوز هَم می شود شهید شد اَمـّا هَنوز شَرطِ شَهیـد شُـدَن شَهـیدانه زیستن است تبادل و تبلیغات: @tablijhat13 عنایات و.: @aboebrahiim روضه نیابتی: @Mahdi1326 کانال فروشگاهمون: https://eitaa.com/joinchat/172425437Ca032079577
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✉ رفیقش‌میگفت: یه‌شب‌توخواب‌دیدمش بهم‌گفت: به‌بچه‌هابگوحتی‌سمت‌گناه‌هم نرن!! اینجاخیلے‌گیرمیدن .. آره‌خلاصه !! "شهید‌حجت‌الله‌اسدی" •|🍃@refigh_shahidam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها مسیر 1_جلسه بیست و سوم پارت 4.mp3
5.05M
🌱 راهبردِ اصلے در نظامِ تربیتِ دینے 🔔 پارت 4 باید روی این سخنان تامل کرد ☝️🏽✨
پارت4 🌹🌈 🔹چسبید به زمین و از هوای نفس تبعیت کرد و مثل او مانند سگ است.. 🔹جمهوری اسلامی یعنی همه نظر بدن تا زمانی که مخالف با دین نباشه. 🔹اگر حق از هوای نفس مردم تبعیت بکنه فساد این مردم به آسمان ها میرسه.
السَّلام علیکَ یا ابا عَبدالله یا رحمةَ الله ِ الواسِعة ویا باب َ نجاةِالا‍ُمَّه» 🌿📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت سی و چهار - هانیه : چند روزی اصفهان خانه مادر بزرگم ماندم اما چون داشتیم کم کم به زمان کنکور نزدیک میشدیم دیگر نمیتوانستم بیشتر اصفهان بمانم باید برمیگشتم بعد از برگشتم به خانه خودمان یکی دو روزی با پدرم سرد بودیم روز سوم نیلی ، دختر عمویم زنگ زد و گفت فردا شب مهمانی گرفتن د نمیخواستم بروم بدون تعارف هم گفتم : من نمیخواهم بیایم از نیلی اصرار از من انکار آخر خود عمو زنگ زد و گفت که میخواهد من و بابا آشتی بکنیم و این مهمانی هم واسطه است خیلی هم تاکـید کرد که لباس خوب بپوشم و شیک به مهمانی بروم مهمان ویژه داشتند! --فردا -- همیشه عادت داشتیم جوان تر ها زودتر به مهمانی میرفتند و برای سرو غذا بزرگتر ها هم میامدند! من هم زودتر رفتم اما با این تفاوت که اینبار با روسری لبانی و چادر ملی رفتم ! دختر عموهایم تا منو دیدن شروع کردن به جیغ و داد و توی سر همدیگر زدن… همین کارهایشان باعث شده بود که بیشتر افراد حاضر توی سالن توجه اشان به من جلب شود! از گوشه کنار صداهایشان به گوش میرسید خیلی ها فحش میدادند خیلی ها مسخره میکردند خیلی ها میخندیدند و پسر عموها هم که جوری صحنه سازی کردند انگار من را نمیشناختند ودست انداخته بودند ! همینجوری فضا به خاطر حضور من شاد بود که صدای عمو از پشت نیلی شنیدم ---- + هانیه این چه وضع لباسه ؟ مگه من نگفتم مهمان ویژه داریم خوب لباس بپوشی!؟ آبروی منو میخوای ببری دختر - عمو جون مگه الان چجوریه !؟ بهترین لباس همین چادره + ما یه عمر سرمون پیش دوست و آشنا بلند بوده اخه تو هنوز چپ و از راست تشخیص نمیدی ، سرخود لباس انتخاب کردی! همه اش زیر سر مامانته از همون روز اول گفتم داداش با این خانواده امل وصلت نکن! نرفت تو گوشش - چرا پای مامانمو میکشید وسط خودتونم خوب میدونید مامانم با من کاری نداره! من خودم حق انتخاب دارم ... خودم خواستم اینجوری باشم + هانیه ساکت میری بالا یکی از لباس های نیلی میپوشی تا مهمانـمون نیومده میای پایین ! ---- همان لحظه مهمان ویژه عمو از راه رسید ... انجا فهمیدم این مهمان ویژه کیه! - پارسا - پسر یکی از شرکت های ملی که با پدرم و عمو قرارداد بسته بودند صحبت اینکه من با پارسا ازدواج بکنم تا کسب و کارشون رونق بگیره از قبل بود و من قبول نکرده بودم پارسا چون پسر مدیر شرکت ملی بود خیلی پولدار بود و به لطف عمل های جراحی زیبا شده بود برای همین بیشتر دختر های فامیل همیشه به من میگفتند ، فرصت را از دست ندهم! نویسنده ✍ :
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
〖📖🍃〗 سلام‌رفقاے‌شهدایے‌اوقاتتوݩ‌مهدوے‌ همراهتوݩ‌هستیم‌با‌‌اندکے‌سخن‌درباره‌شهدا ✨رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَيَسِّرْ لِي أَمْرِي وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي✨