#السلامعلیڪیاحسینابنعلۍعلیہالسلام❤
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْاَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهمعجللوليڪالفرج 🌱📿
🕊 تلاوت آیات قرآن ڪریم ؛
بــہ نـیّـت
برادرشهیدمان مےخوانیم 🌹
#صــ۱٦٤ـفحه 📚
____________________
🍃| ࢪفیقشہیدمابراهیمهادے| 🍃
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
بارانشدیدیدرتهرانباریدهبود.خیابان17 شهریور،راآبگرفتهبود،
چندپیرمردمیخواستندبهسمتدیگرخیابان بروندماندهبودندچهکنند.همانموقعابراهیماز راهرسید. پاچهشلواررابالازد.باکولکردنپیرمردها، آنهارابهطرفدیگرخیابانبرد.
ابراهیمازاینکارهازیادانجاممیداد.هدفیجز شکستننفسخودشنداشت.🕊 مخصوصازمانیکهخیلیبینبچههامطرحبود!
#شهید_ابراهیم_هادی
🕊 @refigh_shahidam 🖤
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 اخلاص با تعجب دیدم هر چند لحظه ، سوزنی را به صورتش و به پشت پلک چشمش میزند! یکد
#سلامبرابراهیم۱📚
اخلاص
و چه زیبا گفت امام محمد باقر(ع):از تیرهای شیطان ، سخن گفتن با زنان نامحرم است .
....................
ابراهیم به اطعام دادن نیز خیلی اهمیت میداد . همیشه دوستان را به خانه دعوت میکرد و غذا میداد . در دوران مجروحیت که در خانه بستری بود ، هر روز غذا تهیه میکرد و کسانی که به ملاقاتش میآمدند را سر سفره دعوت میکرد و پذیرائی مینمود و از این کار هم بی نهایت لذت میبُرد . به دوستان میگفت : ما وسیلهایم ، این رزق شماست . رزق مؤمنين با برکت است و...
در هیئت و جلسات مذهبی هم به همین گونه بود .
1_1060154224.mp3
1.39M
• #نمازاولوقت_الٺمآسدعآ
صدای ملکوتی اذان شهید مهدی باکری
﴿#زیآرتعٰاشۅرٰا 📿﴾
السلامعلیڪیااباٰعبدِالله🖤
•۩|#قرائت زیارت
عاشورآ بھنیّت❤️
#شھید احمدعلۍنیرے
•°🌱|@refigh_shahidam
#سنگر_خاطره❤️
همیشه در مقابل بدی دیگران گذشت داشت می گفت طوری زندگی و رفاقت کن که احترامت را داشته باشد بی دلیل از کسی چیزی نخواه و عزت نفس داشته باش .
می گفت این دعواها و مشکلات خانوادگی را ببین بیشتر بخاطر اینه که کسی گذشت نداره بابا دنیا ارزش این همه اهمیت دادن را نداره آدم اگه بتونه توی این دنیا برای خدا کاری کنه ارزش داࢪه....
#شهیدابراهیم_هادی
🕊 @refigh_shahidam 🖤
• ﴿سلاٰم ۅ رحمٺ 🌱
رفقٰا امشب #مَحْفِل داریم 📿
ادامہ جلساٺ مبحث #گُنآھشِناسۍ !
قرارمۅن بہ حوالۍ ساعت ۹:۰۰ شَب 💌
﴿#دوشنبہها خدمتتون هستیم با مَبْحَث
#مَحْافِلگُنآھشِناسۍ 💭🌿﴾
• #نمازاولوقت_الٺمآسدعآ 🌱
دعا ونماز بزرگترین نیرویی است!
که برای مبارزه با دشورای های زندگی روزانه وبه دست آوردن آرامش روحی ،شناخته شده است .
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت شصت ونه
- هانیه :
دو سه روزی بود دوباره شروع کردم برای کنکور خواندن
کتابامو یکی یکی میخواندم و تست میزدم
با محمدهم قرار گذاشته بودیم گوشیمو این هفته دستم نگیرم تا تمرکز داشته باشم
یک هفته گذشت توانسته بودم خوب تست بزنم ولی خب کیفیت مهمتر از کمیته
بعد از یک هفته محمد اومد دنبال من که بریم بیرون
از مامان خداحافظی کردم
وقتی سوار ماشین شدم با دقت داشتم به اطراف نگاه میکردم یک چیزی تغییر کرده بود
امـا خدا داند
- محمد با این ماشین بدبخت چیکار کردی؟
یه چیزی تغییر کرده
+خندید وگفت' کاریش نکردم تو زیاد درس خواندی حواست پرت شده
- نه جدی یه چیزی شده انگار
+ روکش صندلی عوض کردم
- برگشتم صندلی نگاه کردم
قبلا سیاه بود الان قهوه ای شده بود ..
نمیشد از من نظر بگیری
ولی خب سلیقه خوبی داری
+ شما گوشیت در دسترس نبود که بپرسم
دیگه دیدم همین خوبه گرفتمش
نمیخواستم بحث انقدر ادامه میدا بکنه که جدی بشه…
هرچند از رنگ و قیافه روکش ها خوشم نیومد ولی چیزی نگفتم تا به محمد توهیـن نشه
به قول مامان جون احترام احترام میاره…
---
محمد شروع کرد برام درد و دل کردن ...
میگفت :
من بچه بودم که بابام شهید شد
همون سال ریحانه ام دنیا اومد
چند سال گذشت ابتدایی که بودم همیشه با دوستام داشتم داخل پارک فوتبال بازی میکردم
مامان همیشه دنبالم میکرد که نصف شبه بیا برگرد خونه صبح دوباره بیا بازی
بعضی شب ها ریحانه تب میکرد با مامان میرفتیم بیمارستان
تا اینکه من بزرگ شدم پشت کنکوری بودم
تقریبا همین اندازه تو
صبح تا ظهر میرفتم حجره حاج مرتضی نجاری
ظهر تا غروب میرفتم تعمیرات ماشین
غروب میومدم خونه توی اتاق تا اذان صبح درس میخواندم
بعد نماز سه چهار ساعت میخوابیدم دوباره روز از نو روزی از نو
دیگه یک روز که داشتم میرفتم سرکار یه پوستر دیدم
اطلاعیه استخدام بود
غروب که برگشتم به مامان گفتم میخوام برم برای استخدام
رفتیم مصاحبه کردن خدا خواست قبول شدم
چند سال درس خواندیم
بعد شروع به کار کردم
بعدشم دیگه زن گرفتم
+ چجوری هم کار میکردی هم درس میخواندی؟
- دیگه خدا توانشو بهم داد
+ عجب چیزی از بابات یادت میاد؟
- اره بابا
خیلی میخندید و صبور بود
بابام قران باز کرد که سوره محمد اومد
+ الان کجاست؟
- مزارش مشهده
+محمد تو چه آرزویی داری؟
- میشه نگم!؟ الان وقتش نیست
+ بهم بر نخورد خب هر ادمی یک رازی داره دیگه عوضش من باشوق گفتم ولی
من آرزو دارم
اول کنکور قبول بشم
بعد بریم کربلا
بعدش یه دختره کوچولو دنیا بیارم
- خب کنکور که قبول میشی
هرچقدر تلاش بکنی همون اندازه هم قبول میشی
کربلا هم اگه شد میری
ولی این مورد آخر قول نمیدم بچه امون دختر بشه
+نکنه پسر دوست داری؟؟
- خب دخترم خوبه ها اما پسر برای تو بهتره
+ ببخشید مگه من چمه ؟
-خندید و گفت حالا که هنوز بچه دار نشدی
هروقت بچه خواست بیاد سر جنسیت دعوا راه میندازیم
+ محمد اگه قرار باشه یه نصیحت بکنی چی میگی؟
- میگم که انقدر توی زندگی مشترک سخت نگیرید
مدارا بکنید تا حداقل خودتون ارامش داشته باشید
راستی هانیه
امشب ، شب جمعه است میای بریم هیأت ؟
+ نه اگه میشه من برم خونه بهتره
- هرجور دوست داری
----
+ هانیه :
محمد یکم بعد من و آورد خونه و خودش رفت
وقتی رسیدم بابا بهم اشاره کرد که برم پیشش
بهم گفت :
هانیه هنوز دیر نشده ها اگه این جماعت و نمیتونی تحمل کنی بگو همه چیز را بهم میزنیم
خودتم چادرت و میزاری کنار
بهم بر خورد اما گفتم :
نه بابا من این هانیه جدیدو خیلی بیشتر دوست دارم
بعدش محمد خیلی پسر خوبیه
اشتباه درموردش فکر میکنید
درسته به قول شما مذهبیه و سیده و پسر شهید
اما مگه فرزندای شهدا آدم نیستن
سید ها مگه آدم نیستن؟؟
من نمیدونم منظور شما چیه اما میدونم که محمد ادم بدی نیست که بخوام تحملش بکنم 🌿
بابا دیگه چیزی نگفت . . .
شام خوردیم من رفتم داخل اتاق
دو ساعتی درس خواندم
بعدش چراغ اتاق و خاموش کردم !
هندزفری هامو گذاشتم و از لیست آهنگ ها یک مداحی گذاشتم
دل با حسین است و دلبر حسین است
خیل شهیدان را سرور حسین است
عمری در این دنیا گشته ایم و دیدیم
اول حسین و است و آخر حسین است
ارباب مظلومم مولا حسین جان
خیلی دلم میخواست با محمد هیئت بروم
میگفت بعضی وقت ها هیئت دارند
با دوستانش و همکار هایش و فامیل هایشون هیئت میگرفتند
میخواستم برم اما اون ها همه با هم دوست هستند
من برم اونجا تنهایی چیکار بکنم تازه شاید خوششون نیاد یک غریبه پیششون باشه ...
یادمه قبلا ما خودمون وقتی مهمونی میگرفتیم
همه باهم دوست بودیم
و با غریبه هاکاری نداشتیم
شاید این هاهم اینجوری باشند
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هفتاد
چهار روز بعد...
- هانیه :
امشب قرار بود سید و مامانش دوتایی بیان تا قرار و مدار های عقد را بزاریم
بابا توی این چند وقت دلش خیلی با محمد نرم شده بود
خصوصا وقتی که برای روز پدر
محمد گل و هدیه برای بابا آورد
آقایون برای خانواده زنتون کم نزاریدو برعکس
این چیز ها سیاست های مردانه هست
هر مردی یک سیاستی داره!
نشسته بودیم مامان داشت شربت زعفران درست میکرد و تند تند میگفت
هانیه مراقب باشی دور لیوان ها کف نباشه
مرتب بچینی توی سینی ها
هانیه کجشون نکنی شربت بریزه توی سینی ها
خنده ام گرفته بود مامان تند تند داشت نصیحت میکرد
باباهم از اینور میگفت راست میگه
نریزیش یهو ها
نیم ساعت بعد
زنگ در زدن و دوباره اول مامان سید بعد خود محمد اومدن داخل
نشستند اومدیم حرف بزنیم یهو صدای
ویبره گوشی محمد که روی میز بود بلند شد
ببخشیدی گفت و قطع کرد
بابا علی و محمد دوباره شروع کردند بابا میگفت:
محمد جان پدر شوهر من وقتی که رفته بودم خواستگاری بهم گفت فکر نکنم آدم ها همه کامل هستند و باید مثل همدیگر باشند
آدم ها متفاوت هستن و عیب دارن
شماهم توی زندگی با عیب های همدیگه بسازید..
میگفت اگه قرار باشه همه دختر ها به پسرها سخت بگیرن و همه پسر ها به دخترها سخت بگیرن دیگه کسی که ازدواج نمیکرد
مامان حورا و مامان سید داشتن درمورد
عقد و عروسی خودشون توی قدیم حرف میزدن
منم داشتم نگاهشون میکردم
یکم از بحث بابا و سید پند میگرفتم
یکم از بحث مامان حورا و مامان سید پند میگرفتم
دیدم خیلی دیگه دارن حرف میزنن رفتم شربت هارا اوردم یکی یکی تعارف کردم
وقتی شربتمو خوردم یادم افتاد که اصلا حواسم به کف های روی لیوان نبوده
سرفه ای کردم تا بحث ها خاتمه پیدا بکنه
مامان سید گفت
راستش بچها چند وقتی هست که صیغه هستند
اگه اجازه بدید از فردا هانیه و محمد بیفتن دنبال کارهای محضر و خرید های عقد و حلقه
دوهفته دیگه عید غدیر هست
همون تاریخی که از قبل انتخاب کرده بودیم
مامان حورا گفت :
خداروشکر توی این مدت که صیغه بودن
علاوه بر اینکه هاینه و اقا محمد شناختشون بیشتر شد خانواده ها هم همدیگر بیشتر شناختن
والا ما که حرفی نداریم فقط باید اجازه بدید به اقوام مراسم عقد را خبر بدیم !
بابا علی گفت:
از فامیل های شما هم می آیند؟
مامان سید جواب داد که
از فامیل های ما عمو و عمه و خاله محمد و
خلاصه درجه یک ها تشریف میارند
بابا گفت :
خب ماهم همین نزدیک ها خواهر و برادر هارا دعوت میکنیم
یکم حرف درمورد روز عقد زده شد
گوشی بابا زنگ خورد مجبوری برای اینکه راحت حرف بزنه رفت داخل حیاط و در بست !
بعد مامان سید بلند شد از توی کیفش یک چادر سفید درآورد
اومد سمت من و گفت :
وقتی رفته بودم مشهد این چادر و برای عروس آینده ام خریدم
امیدوارم خوشت بیاد
چادر باز کردم انداختم روی سرم بوی گلاب میداد
چادر با تخت سفید گل های آبی و نقطه نقطه های صورتی
مامان سید راحت چون بابا نبود کِل کشید کلی بهم تبریک گفت ..
باباهم وقتی اومد داخل بهم تبریک گفت
سید هم تبریک گفت
اصلا معلوم نبود چرا انقدر توی خودشه
نیم ساعتی نشستند و رفتند
قرار شد فردا محمد بیاد دنبال من تا بریم دنبال کار های عقد …
----
-فردا-
- هانیه :
چادر عربی که خود محمد خریده بود پوشیدم
از من به شما نصیحت :/
چیزی که همسرتون میخره بیشتر بهش توجه بکنید مرد و زنم نداره
زنگ در زدن رفتم توی حیاط با مامان خداحافظی کردمو
در حیاط باز کردم ماشین چهار پنج قدم جلوتر پارک شده بود
رفتم در باز کردمو نشستم
دوباره همون ترفند همیشگی..
گفتم :
سلام سید خسته نباشی
آروم گفت : سلام ممنون
مثل دیشب بود
یه جوری انگار گرفته و خسته بود
بدون معطلی پرسیدم:
چی شده محمد؟؟
گفت: مگه قراره چیزی شده باشه؟
بدون تعارف گفتم ( والا بدم میاد از این هایی که حرف نمیزنن ولی انتظار دارن همسرشون بفهمه چه دردی دارن!) :
از دیشب توی خودتی الانم همینطور چیزی شده
محمد گفت :
دیشب یکی از بچه هامون با چندتا ارازل اوباش درگیر شد
الان رفته توی کما
براش ناراحتم بنده خدا دو روز بود که بابا شده بود
گفتم :
بیچاره خدا به زنش صبر بده ..
ولی هرچی باشه عمـر دست خداست
دکتر و دم دستگاه تا وقتی خدا چیزی بخواد کاری نمیکنن
یکم از اینکه محمد دیشب توی خودش بود ناراحت شدم اما میشد موضوع حل کرد برای همین گفتم:
ناراحت نباش خدا دوست نداره ما ناراحت باشیم تا وقتی عاقبت همه کارها دست خودشه
انگار که آب ریخته بودیم روی آتش
حالش بهتر شد و دوباره خنده و شوخی و شروع کرد...
با چند کلمه حرف خوب حال آدم ها خوب میشه به همین سادگی...
و البته با چند کلمه بد قهر های طولانی درست میشه!
---
با محمد یکی یکی توی مغازه ها دنبال حلقه میگشتیم
یکی و انتخاب کرده بودم
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
〖📖🍃〗
سلامرفقاےشهدایےاوقاتتوݩمهدوےهمراهتوݩهستیمباسلسلهمباحثگناهشناسے
✨رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَيَسِّرْ لِي أَمْرِي وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي✨
5-تلقین و تقلید
در مسائل تربیتی و فرهنگی یکی از عوامل زمینه ساز ؛ تلقین و تقلید است که اگر شایسته و بر اساس صحیح باشه زمینه ساز کارهای نیک میشه وگرنه زمینه ساز گناه مےشود.😬
تلقین
درقرآن بعضی از عناوین تکرار شده این تکرار علاوه بر فایده دیگر یک نوع تلقین و زمینه سوق دادن بشر به سوے این عناوین میباشد
مثلا واژه《الله》
🔸این تکرار ها بیشتر جنبه تلقینے دارد تا گوش جان ما، این امور را مکرر در مکرر بشنود
پیامبر فرمودند : 《به دروغگو راه دروغ را تلقین نکنید چنانکه فرزندان یعقوب نمیدانستند که گرگ انسان را نیز میخورد تا اینکه پدرشان آن را به آنان تلقین نمود》
تقلید
در راستاے زمینه هاے فرهنگے گناه؛ یکی از موضوعات زمینه ساز؛ {تقلید کورکورانه}است .🌱
تقلید اقسامی داره ↯
1-تقلید عالم از عالم
2-تقلید عالم از جاهل
3-تقلید جاهل از جاهل
4تقلیدجاهل از عالم