• #نمازاولوقت_الٺمآسدعآ 🌱
شیطان تا وقتی که انسان نماز های پنجگانه را در وقتش می خواند،خائف وترسناک است واز انسانها برکنار است وقتی که نمازهایش را ضایع کرد ودروقت مقرر انجام ندادبراو جرأت می کند واورا به گناهان کبیره می اندازد🌱
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هفتاد و یک
- هانیه :
میخواستم با محمد ست بخریم
بهش گفتم اگه از این نوع حلقه خوشش میاد
بخریمش
گفت که خدا طلا برای آقایون را حرام کرده
نمیدونستم ...
اخه همیشه عمو و بقیه طلا میپوشیدن
گفتم پس منم نمیخرم
محمد گفت :
نگفتم برای خانوم هاهم حرام کرده
گفتم فقط آقایون
خلاصه به زور از مغازه محمد و آوردم بیرون و گفتم یا نخریم یا اگه میخریم مثل هم باشه
محمد گفت جایی سراغ داره بریم اگه من خوشم اومد بخریم
سوار ماشین شدیم تا وقتی برسیم از محمد پرسیدم:
چرا خدا طلا را برای آقایون حرام کرده
محمد گفت :
اگه پسر ها طلا استفاده بکنن ممکنه سرطان بگیرن
نمازشون هم باطله
طلا برای مرد هم خیلی بده
هم خیلی ضرر داره
برای همون خدا حرامش کرده!
گفتم :
عجب این خدا هرحرفی زده علم امروز داره ثابت میکنه که این حرف منطقی هست
---
رسیدیم ...
تجریش بود
ما هروقت تجریش میآمدیم میرفتیم داخل بازارش
این بار هم با محمد اول رفتیم زیارت
بعد داخل بازار اومدیم
یکم که راه رفتیم به
یک مغازه انگشتر فروشی رسیدیم
رفتیم داخل آقای فروشنده با محمد انقدر گرم و صمیمی حرف زد و
وقتی فهمید ازدواج میخوایم بکنیم کلی تبریک گفت
محمد خواهش کرد که سینی انگشتر های ستی که داره و بیارد
وقتی سینی انگشتر ها را آورد خیلی ذوق کردم
کلی انگشتر با سنگ های رنگ رنگی
- محمد این چه سنگیه؟
+ شرف شمس
- این چه سنگیه؟
+ دُر نجف
- این یکی چی؟
+ اسمش زمرد
انقدر انگشتر ها قشنگ بودن که دلم میخواست همه را بخرم
اما بالاخره با محمد به این نتیجه رسیدم که بهتره انگشتر دُر نجف بخریم
بعد از خرید محمد گفت سنگ دُر آدم خیلی آرام میکنه
روی حلقه خوبه که ادم حساس نباشه اول زندگی قهر و دعوا درست بشه
خب منم دلم میخواست حلقه طلا بخرم
ولی یه تیکه طلا که سند خوشی من نمیشه
اگرم نشد بخرید خب اشکالش چیه
همین که حالتون خوب باشه یه نعمته
یک قرآن سفید هم خریدیم
برای محمد و خودم بدای عقد یکم لباس خریدیم
یک آویز وانیکاد برای جلو ماشین خریدیم
بعد چهار پنج ساعت محمد من و برد خانه
یک ربع هم اومد نشست چایی خورد
و رفت
ان روز شیفت بود
بالاخره گفتم احترام احترام میاره
یک ربع وقت گذاشتن یک عمر احترام میاره
بعد از نماز مغرب و عشا خرید هایی که کرده بودیم را به مامان و بابا نشان دادم
بابا از حلقه ام ناراحت شده بود میگفت
تو یک بار ازدواج میکنی نباید انگشتر میخریدی
بعدا هم میتونستی از این انگشتر ها بخری
گفتم :
بابا حلقه و انگشتر که سند خوشبختی من نمیشه
خیلی ها هستن فقط چند ماه اول زندگیشون حلقه میپوشن بعد میفروشنش
برای چند ماه چرا حال خوبمو خراب بکنم
تازه طلا برای مرد حرامه اجازه ندادم اعتراض بکنه و گفتم
طلا باعث میشه سرطان خون بین مرد ها رواج پیدا بکنه
اول زندگی به خاطر یک تیکه انگشتر همین مونده که محمد هم بیفته بیمارستان
مامان گفت :
علی چیکارشون داری حتما هانیه و شوهرش از این انگشتر ها دلشون میخواسته
مگه خودمون یادت نیست
باباهم راضی شد
---
چند روز بعد محمد گفت که دوستش از کما درامده و حالش خیلی بهتر شده
باهم رفتیم عیادت دوستش
خانومش و دخترش هم بیمارستان کنار عزیزشون بودند
دیگه محمد انقدر حرف زد که حال و هوای دوستش عوض شد
من هم دختر دوستش و گرفتم
تا خانومش بره نماز بخوانه و لباس هایش عوض بکنه و برگرده
بنده های خدا خودشون تنهاتوی این شهر زندگی میکردن و مامان باباهاشون کرمان بودند...
خوشحال بودم که میدیدم به قول بابا این جماعت مذهبی ...
اصلا ترسناک نیستن تازه خیلی خوش خنده و شوخ هستن🚶♀
ابراهیم ای کاش حداقل قبری داشتی میومدم و بابت کمک هایت تشکر میکردم (:
بعضی شهدا مزار دارنو حالا آدم ها میتوانند بروند
امروز نشد
فردا نشد پس فردا
بالاخره سر مزار شهید منتخبشون میروند
اما بعضی شهدا حتی مزار هم ندارند
این شهدا احتمالا خودشون میان پیش ما به عقیده من 🌱
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
پارت هفتاد و دو
- هانیه:
شب محمد زنگ زد و گفت
فردای روز عقد قراره مشهد بریم
گفت که دلش میخواد بریم زیارت امام رضا و بعد بریم سر مزار پدرش توی بهشت رضوان خب شهر اصلی محمد مشهد بود دیگه
مامان و بابا هم دیگه حرفی نداشتن چون شرعا و قانونا بعد از عقد زن محمد میشدم ....
---
| عیـد غدیـر ، روز عقـد |
- هانیه :
دیشب از استرس نتوانستم بخوابم
محمد هم تا ساعت دو بیدار نگه داشتم ولی دیگه خوابش برد
صبح ساعت ۱۰ محمد کارش تمام شد و داشت میرفت دسته گل بخره بعدش هم بره خونه و برای مراسم آماده حاضر بشود
بعد از نماز ظهر قرآن باز کردم سوره یس قلب قرآن اومد
شروع کردم به خواندن آیه های سوره یس
یس ..
و القرآن الحکیم
انک لمن المرسلین
علی صراط المستقیم💚🌱
به اینجا که رسید از عمق وجودم خداروشکر کردم
این صراط مستقیم واقعا خیلی مهمه
من یک عمر به میل خودم زندگی کردم
حالا یک عمر هم میخواهم به میل خدا زندگی بکنم !
بعد از نماز و قرآن رفتم حمام و وقتی اومدم بیرون لباس هایی که خریده بودمو پوشیدم
عطر زدم بالاخره باید خوش بو باشی ولی هرچیزی یک اندازه ای داره
خوش بو باشیم اما نه اینکه وقتی راه میری
یک قافله هم مست و مدهوش بکنی
اصلا بیخیال شاید یکی از بوی عطرت خوشش نیومد بدبخت مجبور نیست که بوی حشره کش حس بکنه خخخخ
میخواستم چادر سفیدم را بپوشم
اما گفتم اولا که چروک میشه و ممکنه توی راه کثیف هم بشه
بعدش الان هی مردم نگاه میکنند
آدم معذب میشه
همان جا توی محضر میپوشمش
مامان و بابا وقتی من و دیدن خیلی خوشحال شدن
مامان از دوران عقد خودشون میگفت
بابا هم میگفت که دیگه از دست هانیه راحت شدیم
-----
چادر سفیدم را سر کردم و کنار محمد روی صندلی نشستم
دور تا دور اتاق برای مهمان ها صندلی چیده شده بود
وسط اتاق یک سفره سفید انداخته شده بود
جام های شیشه که با ربان تزیین شده بود
قرآن سفیدی که با محمد از تجریش خریده بودیم
گل های سفید
کنار آیینه و شمعدان بود
برای من و محمد دو تا صندلی سفید گذاشته بودن بالای سفره عقـد
نگاه دست های محمد کردم دعا داشت میکرد ،منتظر عاقد بودیم
نگاهم چرخید به صورت مهمان ها
بعضی فامیل های محمد با شوق نگاه ما میکردند بعضی ها هم ………
فامیل های خودمون خیلی هاشون با ترحم و انزجار نگاه میکردند
خب حق داشتن محمد و خانواده اش خیلی با فامیل های ما فرق داشتن 🚶♀
توی دلم شروع کردم با خدا و ابراهیم حرف زدن گفتم :
- من غرق شده بودم در سیاهی و ظلمات گناه خدایا تو ابراهیم را فرستادی تا منو نجات بده. . .
از دریای گناه به دریای سفیدی و زلالی هدایت کردی '!
بله ...
عاقبت شب هجر سحر میگردد. . .🕊
من نجات پیدا کردم برای همه کسایی که پشت میله های گناه اسیر شدن دعا میکنم...
دعا میکنم که دلباخته خدا شوند(:
---
عاقد اومد
نیلی و یکی از فامیل های محمد تور بالای سرمون گرفتند و خواهر محمدهم قند میسایید
چندبارم نزدیک بود قند و بکوب توی سرمون
عاقد گفت که
باید قبل از عقد صیغه را باطل بکنه
وقتی میخواست صیغه باطل بکنه گفت که عروس خانوم مهریه صیغه را میبخشه یا میگیره!؟
من گفتم میگیرم😌 دوازده تا گل رز مهریه صیغه ام بود . . .
میدونستم محمد میتونه گل بخره وگرنه حواسم به این بود که حضرت فاطمه هیچ وقت چیزی از علی نخواسته بود که مبادا نتواند تهیه بکند و شرمنده بشود (:
و خب محمد بیچاره هم جا خورد بعدش خندید و گفت بهتون میدمش خانوم
خطبه عقد جاری شد . . .
+ زوجت متوکلی هانیة موکلت محمد علی ......
بعد از خطبه و دعا های مربوطه عاقد پرسید
سرکار خانوم هانیه مشکات برای بار اول میپرسم آیا حاضر هستید شما را به عقد دائم محمد راسخ دربیاورم؟
نیلی پارازیت انداخت و گفت:
عروس و گشت ارشاد برد
عاقد دوباره پرسید و دوباره هم نیلی جواب داد
عروس رفته گل بکنه متاسفانه شهرداری گرفتش
تنها آدم شلوغی که اونجا بود همین نیلی بود
برای بار آخر عاقد پرسید
سرکار خانوم هانیه مشکات آیا حاضر هستید شما را به عقد دائم محمد راسخ دربیاورم؟
خواستم .....
نویسنده✍ | #الفنـور_هانیهبانــو
#السلامعلیڪیاحسینابنعلۍعلیہالسلام❤
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْاَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهمعجللوليڪالفرج 🌱📿
🕊 تلاوت آیات قرآن ڪریم ؛
بــہ نـیّـت
برادرشهیدمان مےخوانیم 🌹
#صــ۱۶۶ـفحه 📚
________________
🍃| ࢪفیقشہیدمابراهیمهادے| 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امامرضاجانم💛
دور از تو نیستم ڪہ دلم در هواے توست
قلبم به زیر تابش گنبد طلاے توست ...
#چھارشنبههاےامامرضایی🌱
˹ @refigh_shahidam ˼
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 اخلاص وقتی میدید صاحبخانه برای پذیرائی هیئت مشکل دارد ، بدون کمترین حرفی برای ه
#سلامبرابراهیم۱📚
اخلاص
نگاهی به صورتم انداخت و گفت : روزی رسان خداست . در این برنامه ها من فقط وسیله ام . من از خدا خواستم هیچوقت جیبم خالی نماند . خدا هم از جائی که فکرش را نمیکنم اسباب خیر را برایم فراهم میکند .
.............................
برخوردصحیح
جمعیازدوستانشهید
از خیابان ۱۷ شهریور عبور کردیم . من روی موتور پشت سر ابراهیم بودم . ناگهان یک موتور سوار دیگر با سرعت از داخل کوچه وارد خیابان شد . پیچید جلوی ما و ابراهیم شدید ترمز کرد . جوان موتور سوار که قیافه و ظاهر درستی هم نداشت ، داد زد : هُو! چیکار میکنی؟! بعد هم ایستاد و با عصبانیت ما را نگاه کرد!
همه میدانستند که او مقصیر است . من هم دوست داشتم ابراهیم با آن بدن قوی پائین بیاید و جوابش را بدهد .
﴿#زیآرتعٰاشۅرٰا 📿﴾
السلامعلیڪیااباٰعبدِالله🖤
•۩|#قرائت زیارت
عاشورآ بھنیّت❤️
#شھید حسینولآیتےفر
•°🌱|@refigh_shahidam
• #نمازاولوقت_الٺمآسدعآ 🌱
[موسی]گفت:پروردگارا ،من وبرادرم رابیامرز وما را در[پناه]رحمت خود درآور،وتو مهربان ترین مهربانانی!
اعراف/۱۵۱
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هفتاد و سه
- هانیه :
خواستم بگم بله
یهو محمد زد زیر سرفه
اول ترسیدم گفتم الان میخواد بگه من نمیخواهم
بیچاره از دست این نیلی انقدر خنده اش را نگه داشته بود که دیگه سرفه اش گرفته بود
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
اعذو بالله من الشیطان رجیم بسم الله الرحمن الرحیم
با اجازه بزرگ تر ها بله🌱✨
از محمد یاد گرفته بودم که اول اعذوبالله بگم تا از شر این شیطان رانده شده خلاص بشم
تا یک بار دیگه افسار زندگیم دست شیطان نیفتد!
عاقد از محمد هم پرسید
و محمد گفت :
با توکل به خداو امام زمان بله🚶♂
مامان محمد روی سرمون کلی گل پر پر ریخت میگفت که رسمشون هست
یکی یکی فامیل ها جلو اومدن تبریک گفتن
حلقه هامونو پوشیدم
قرار شد فامیل ها برن تالار بعد من و محمد هم بریم
فامیل ها رفتن و من و محمد شروع کردیم به امضا زدن های مربوطه...
انقدر امضا ازمون گرفتم که به شوخی گفتم
محمد...
شاید وقتی ازدواج کردیم ادم معروفی شدیم انقدر ازمون امضا میگیرن
--
از محضر خارج شدیم و رفتیم داخل ماشین دوباره چادرمو عوض کردم ...
رفتیم محمد جلوی گل فروشی پارک کرد
دوازده تاگل رز قرمز خرید و گفت این هم
مهریه اتون...
به محمد اصرار کردم که بریم جایی که همیشه تعریفشو میکرد
میگفت یک جایی هست خوده بهشته
پر از فانوس قشنگه
و بوی گلاب !
توی راه با محمد درمورد زندگی آینده امون حرف زدیم
وقتی رسیدیم محمد گفت :
اینجا قطعه ۴۰ بهشت زهراست
بهش میگن قطعه سرداران بی پلاک🎈
کلی شهید گمنام با قبر های طوسی پررنگ
نوشته شده
( - شهید گمنام
- فرزند روح الله♥️🌱 )
دوازده تا گل رز یکی یکی چندتا شهید انتخاب کردمو گل ها را روی قبرشون گذاشتم
محمد گفت :
من وقتی دلم میگرفت میومدم اینجا
اینجا همه گمنام هستن و کسی
کسی را نمیشناسه
خوبی این گمنامی این بود که حداقل خجالت نمیکشیدی🚶♂
گفتم :
من اولین بارمه میام اینجا خیلی قشنگه ولی حیف ای کاش حداقل چیزی درموردشون بود اینجوری آدم معذب میشه
محمد گفت :
این آدما رفتن جنگیدن که بدون نام باشن
معذب شدن نداره
حرف دلت و بزنی میشنون
میدونی چندتا مادر پیر هست که میان اینجا دنبال پسرشون؟؟
چندباری که با دوستام اومده بودیم اینجا
چندتا خانوم مسن را دیدم سردرگم باهام حرف میزدن و بین قبر ها راه میرفتن
اول فکر کردیم شاید دنبال شهید خاصی هستن و راه را گم کردن
رفتیم بهشون سلام دادیم و گفتیم اگه دنبال شهید خاصی هستن بگن که ما کمکشون بکنیم
یکی از خانوم ها گفت
چهل ساله پسرم برنگشته خونه ، شما ندیدیش!؟
اونجا بود که فهمیدم خانواده شهید هستن
گفتم :
بیچاره ها دلم ریش شد
یکم دیگه درمورد بچه های خودمون و عید غدیر حرف زدیم و رفتیم توی ماشین که برگردیم سمت تالار. . .
توی راه محمد یک ملودی گذاشت
خیلی خنده دار بود🚶♀
(دعای ما امشب یه جور دیگه است
دست بگیرید امشب بالا بالا بالا
خدا کنه واشه به حق مولا
بخت مجرد ها حالا حالا حالا
ای خدا کاری بکن نزار که از زندگی ناامید بشم
زیر بار مهریه شکسته و خسته و ریش سفید بشم
اگه زن بشون نمیدی لااقل بفرستشون شهید بشن
ای خدا کاری بکن پیش تو رو سفید بشم
کاش خدا فرج کنه راه غم رو کج کنه
این مجردا رو هم دیگه مزدوج کنه )
رسیدیم تالار غذا خوردیم و دوباره تبریک گفتن و کادو دادن
دوست های محمد هم برای عید غدیر هم کلی شیرینی بین مردم عادی پخش کردن
و بالاخره گذشت
قرار شد من خانه خودمان برم تا
چمدون ببندم صبح اول وقت محمد بیاد دنبال من که بریم مشهد !
آخـر شب قبل از خواب قرآن را باز کردم
سوره بقره آیه ۴۹ اومد🌼🍃
تمام این سختی ها و راحتی ها برایتان آزمایشی بزرگ از سوی خدا بود (:!
وقتی توی آیه گفت سختی ها و راحتی ها یاد شب هایی افتادم که داشتم خودسازی میکردم یاد شب هایی افتادم که غرق گناه بودم یاد شب هایی افتادم که با ابراهیم حرف میزدم
یاد محمد و خواستگاریش تا عقد افتادم
واقعا همه چیز از طرف خدا آزمایش بود 🍃
نویسنده ✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هفتاد و چهار
یک روز بعد. . .
- هانیه :
دیشب وقتی رسیدیم مشهد از خستگی زیاد فقط خوابیدم
امروز برای نماز صبح اومدیم حرم
قرار شد خلوت بکنیم
محمد رفت قسمت مردونه من هم قسمت زنونه ...
---
- هانیه :
نگاهی انداختم به ضریح و آرام گفتم
نمیدونم شما کی هستی
ولی میدونم اون گنده گنده هاش هم پیش شما کم میارن و باهات درد ودل میکنن
راستش نمیخوام اینبار گریه بکنم و از غم هایی که دارم بگم
میخوام خداروشکر بکنم
اصلا چرا همیشه باید توی حرم گریه کرد
بعضی وقت ها باید خندید و شاد بود
ائمه شادی مارا میخواهند و من بابت همه چیز باید شکر میکردم
شکر میکردم چون خدا برای من نقشه ها کشیده بود
دقیقا وقتی دکتر ها تصمیم گرفتن دستگاه هارا از من قطع بکنن
خدا من و دوباه بازگرداند
درست وقتی داشتم میرفتم وسط معرکه گناه
خدا من و دوباره بازگرداند
و درست هروقت وقتش برسه برای همیشه به سوی خدا بازگشت پیدا میکنم
تا وقتی که خدا مبدا و مقصد است چرا باید دنبال رو چیز های غیر خدا باشیم!؟
من خودم یک روز به خاطر غرورم به این حرف ها توجه نمیکردم
اما خدا بهم نتیجه این کارم را توی قران سوره بقره آیه ۲۰۶ گفت :
+ وقتی به آنهابگویند : بترسید از خدا و دست بردارید از این کارها غرور بیجا باعث سهل انگاریشان میشود 💚🌱
----
- محمد :
از هانیه جدا شدم و رفتم قسمت مردونه
چند قدمی ضریح دستمو روی سینه ام گذاشتمو خم شد و سلام دادم
صلوات خاصه خواندم و زیارت کردم به نیابت از بابایم هم زیارت کردم
بعد یک گوشه نزدیک ضریح نشستم 🌿'
با امام رضا حرف زدم
مامان منو نذر امام رضا کرده بود بعد از اینکه بابام شهید شد میدیدم که مامانم با چنگ و دندون من و ریحانه بزرگ میکنه
خیلی خجالت کشیدم
دهه کرامت اون سال مثل همیشه اومدیم مشهد
موقع زیارت به امام رضا گفتم
بابا
من بابا ندارم وقتی میبینم مامانم چقدر داره خسته میشه شرمنده میشم
کمکم کن یک کار خوب پیدا بکنم
کمکم بکن بتوانم هم کار بکنم هم درس بخوانم
بعد از دهه کرامت وقتی برگشتیم تهران توی نجاری حاج مرتضی شروع به کار کردم
و بعدش وارد عرصه افسری شدم
و حالا با گزشت چندین سال با همسرم اومدم زیارت آقـا
اونجا دعا کردم تا نیت دل منو هم بده 🌱"
---
- هانیه:
محمد زنگ زد و گفت اگه زیارتم تموم شده برم صحن اسمال طلا
کفش هایم از کفش داری گرفتم و دلمو تحویل امانات دادم(:
رفتم صحن اسمال طلا محمد کنار یک ضریح دیگه ایستاده بود رفتم سمتش و گفتم قبول باشه
این کجاست؟
محمد گفت : به اینجا میگن پنجره فولاد
هرکسی مریض باشه بدون رد خور اینجا شفا میگیره
معمولا اینجا دخیل میبندن
و امام رضا حتما مشکلشونو حل میکنه
به محمد گفتم الان برمیگردم و رفتم جلوی پنجره فولاد و گفتم
محمد میگه اینجا همه را شفا میده
منم میخوام که همه کسایی که دلشون گرم گناهه و مریض شدن به شیرینی دنیا،
شفا پیدا بکنن🙂💚
یکم با امام رضا درد و دل کردمو رفتم سمت محمد انگار قبل از من رفته بود پنجره فولاد
با دوتا لیوان آب ایستاده بود
گفت که این آب اسمال طلاست
بدون حرف خوردمش
از حرم خارج شدیم رفتیم بازار برای خانواده ها
سوغاتی خریدیم برای خودمون هم دوتا جانماز مثل هم خریدیم
دو تا تسبیح سفید هم خریدیم
بعد از بازار رفتیم ناهار خوردیم و رفتیم هتل
فردا دوباره رفتیم بازار برای ریحانه و نیلی روسری خریدیم
چندتا کتاب و قاب عکس خطاطی خریدیم
بعدش رفتیم حرم
نماز ظهر جماعت خواندیم
نشستیم رو به بروی گنبد طلا
با محمد زیارت عاشورا خواندیم و بعد یک مداحی گذاشتیم و حسابی حال دلمون عوض کردیم
جو حرم خیلی معنوی بود
انگار همه کسایی که اونجا حضور دارن خالی از غم و گناه هستن
سبک و آرام (:
---
-محمد خوشبحال خادم های اینجا
کارشون خدمت به همین امام و مردم هاست!
+ آدمای خاص اینجا خادم میشن
واقعا خیلی حال میده صبح به صبح کارتو با سلام به امام شروع بکنی
- محمد به نظرت امام رضا چجوری خوشحال میشه؟
+ وقتی گناه نکنی خوشحال میشه
وقتی تسلیم خدا بشی خوشحال میشه
وقتی گره از کار کسی باز بکنی خوشحال میشه
- پس ارزش داره 🌱!
---
از حرم داشتیم میومدیم بیرون که بریم بهشت رضوان
توی ماشین محمد حرفی نمیزد
انگار اون هم دلش و جا گذاشته بود توی حرم
نویسنده✍ | #الفنـور_هانیهبانــو
#السلامعلیڪیاحسینابنعلۍعلیہالسلام❤
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْاَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهمعجللوليڪالفرج 🌱📿
🕊 تلاوت آیات قرآن ڪریم ؛
بــہ نـیّـت
برادرشهیدمان مےخوانیم 🌹
#صــ۱٦۷ـفحه 📚
____________________
🍃| ࢪفیقشہیدمابراهیمهادے| 🍃
#رفیقشھیدم ❤️
مثݪ آن شیشہ ڪہ در همهمہ باد شڪست
ناگھان باز دلم یاد تو افتاد و شڪست ...
°•🌱|@refigh_shahidam
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 اخلاص نگاهی به صورتم انداخت و گفت : روزی رسان خداست . در این برنامه ها من فقط وس
#سلامبرابراهیم۱📚
برخوردصحیح
ولی ابراهیم با لبخندی که روی لب داشت در جواب عمل زشت او گفت : سلام ؟ خسته نباشید!
موتور سوار عصبانی یکدفعه جا خورد . انگار توقع چنین برخوردی را نداشت . کمی مکث کرد و گفت : سلام ، معذرت میخوام ، شرمنده .
بعد هم مکث کرد و رفت . ما هم به راهمان ادامه دادیم . ابراهیم در بین راه شروع به صحبت کرد . سوالاتی که در ذهنم ایجاد شده بود را جواب داد : دیدی چه اتفاقی افتاد؟ با یک سلام عصبانیت طرف خوابید . تازه معذرت خواهی هم کرد . حالا اگر میخواستم من هم داد بزنم و دعوا کنم . جز اینکه اعصاب و اخلاقم را به هم بریزم هیچ کار دیگری نمیکردم . روش امر به معروف و نهی از منکر ابراهیم در نوع خود بسیار جالب بود .
﴿#زیآرتعٰاشۅرٰا 📿﴾
السلامعلیڪیااباٰعبدِالله🖤
•۩|#قرائت زیارت
عاشورآ بھنیّت❤️
#شھادےگمنامیازهراۜ
•°🌱|@refigh_shahidam