🕊 تلاوت آیات قرآن ڪریم ؛
بــہ نـیّـت
برادرشهیدمان مےخوانیم 🌹
#صــ۱٦۷ـفحه 📚
____________________
🍃| ࢪفیقشہیدمابراهیمهادے| 🍃
#رفیقشھیدم ❤️
مثݪ آن شیشہ ڪہ در همهمہ باد شڪست
ناگھان باز دلم یاد تو افتاد و شڪست ...
°•🌱|@refigh_shahidam
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 اخلاص نگاهی به صورتم انداخت و گفت : روزی رسان خداست . در این برنامه ها من فقط وس
#سلامبرابراهیم۱📚
برخوردصحیح
ولی ابراهیم با لبخندی که روی لب داشت در جواب عمل زشت او گفت : سلام ؟ خسته نباشید!
موتور سوار عصبانی یکدفعه جا خورد . انگار توقع چنین برخوردی را نداشت . کمی مکث کرد و گفت : سلام ، معذرت میخوام ، شرمنده .
بعد هم مکث کرد و رفت . ما هم به راهمان ادامه دادیم . ابراهیم در بین راه شروع به صحبت کرد . سوالاتی که در ذهنم ایجاد شده بود را جواب داد : دیدی چه اتفاقی افتاد؟ با یک سلام عصبانیت طرف خوابید . تازه معذرت خواهی هم کرد . حالا اگر میخواستم من هم داد بزنم و دعوا کنم . جز اینکه اعصاب و اخلاقم را به هم بریزم هیچ کار دیگری نمیکردم . روش امر به معروف و نهی از منکر ابراهیم در نوع خود بسیار جالب بود .
﴿#زیآرتعٰاشۅرٰا 📿﴾
السلامعلیڪیااباٰعبدِالله🖤
•۩|#قرائت زیارت
عاشورآ بھنیّت❤️
#شھادےگمنامیازهراۜ
•°🌱|@refigh_shahidam
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
•#السلامُعَلیكبقدرِشَوقِيحنينيوحُبي ♥️
آغاز ما ۅ سرانجام ما تویی
بۍ تو مسیر عشق به آخر نمیرسد ..!
#شب_زیارتی🕊
˹ @refigh_shahidam ˼
• #نمازاولوقت_الٺمآسدعآ 🌱
هر کس نیکی به میان آورد ،برای او[پاداشی ]بهتر از آن خواهد بود،وهرکس بدی به میان آورد،کسانی که کارهای بد کرده اندجز سزای آنچه کرده اند نخواهندیافت.
قصص/۸۴🌱
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
پارت هفتادو پنج
- هانیه :
گل و گلاب بین راه خریدیم تا ببریم بالای قبر پدر سید محمد"
محمد میگم الان بابات منتظرماست
بیاشیرینی بخریم حداقل حالا که داریم میریم خبر ازدواجـمونو بدیم شیرینیشم بدیم
محمد گفت باشه میخریم بعد میریم
شیرینی هم خریدیم و پخش کردیم
رفتیم سر قبر پدر محمد
یک سنگ سفید بزرگ رویش با خط نستعلیق نوشته بودند
سید شهید به سیدالشهدا پیوست
و تاریخ تولد و تاریخ شهادت
همین !
جمله قشنگی بود
بلند طوری که محمد بشنوه گفتم :
سلام حاجی. . .
بنده را دادن به این پسره که اینجاست
خندیدم و ادامه دادم
شما واسطه بشو به این آقاهه بگو دست از سرما برداره
محمد چپ چپ نگاهم کرد و گفت
بابا نگاه کن عروست به من میگه پسره ..
باهم زیارت عاشورا خواندیم و هدیه کردیم به شهید
محمد معذب بود انگار کاری داشت
بیچاره بعد چند وقت اومده بود
بهشت رضوان
بهش گفتم من میرم میشینم روی اون صندلی ها توهم برایم آب بگیرو برگرد
گرما و تشنگی را بهانه کردمو رفتم سمت مخالف محمد نشستم
میخواستم راحت باشه
راحت مردانه به پدرش صحبت بکنه🌱
یکم گذشت دیدم محمد نمیاد گفتم شاید حالش بد شده باشه انقدر دیر کرده
پاشدم رفت دیدم محمد نشسته روبه روی قبر و داره با گوش حرف میزنه
پشت سرش دست به سینه ایستادم
یکی دودقیقه صحبت هایش طول کشید و بعد قطع کرد
از جا بلند شد یکم لباس هایش با دست تمیز کرد و برگشت وقتی من و دید نزدیک بود سکته بکنه
به شوخی و خنده گفتم :
عجب خیلی زرنگ شدن بعضی ها
من گفتم تو با پدرت حرف بزن نه با گوشی
نشستی با کی حرف میزنی پسره؟
خندید و گفت :
زنگ زده بودم به مامانم گفتم تا اینجا اومدیم
بزار به مامان بگم سر مزار باباهستم
شوخی تموم کردم بالاخره هرچیزی حدی داشت
گفتم
خوب کاری کردی بنده های خدا حتما خیلی دل تنگ هستن
----
بعد از بهشت رضا رفتیم هتل
برای نماز صبح میخواستیم بریم حرم
آخرین دیدار
لباس هایی که پخش کرده بودم روی تخت یکی یکی جمع کردمو گذاشتم داخل چمدان
سوغاتی هاهم گذاشتم داخل چمدان
وضو گرفتیم و لباس پوشیدیم
با محمد کلید اتاق تحویل دادیم و پای پیاده رفتیم سمت حرم ..
محمد آروم میخوند:
آمده ام آمده ام ای شاه پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده
ای حرمت ملجا درماندگان
دور مرا از در و راهم بده
لایق وصل تو که من نیستم
اذن، اذن یک لحظه نگاهم بده ... رضـا جان
خیلی قشنگ بود وقتی گفت لایق وصل تو که من نیستم
بغضم خیلی آرام ترکید خداحافظی خیلی سخت بود
ای کاش میشد همیشه توی مشهد زندگی کرد و توی هوای امام رضا نفس کشید
نماز صبح خواندیم
زیارت کردیم صبح بود اما به مامانم زنگ زده ام گفتم میخوایم راه بیفتیم و الان برای بار آخر توی حرمیم
مامانم گفت گوشی بگیرم سمت حرم
کلی حرف زد با امام رضا
بعد هم بابا علی با امام رضا حرف زد
باورم نمیشد اما تا گفتم جلوی گنبد طلا هستم
گریه اش گرفت
گفته بودم که امام رضا دل سنگ هم آب میکنه!
-همه بزرگان نزد او اظهار کوچکی میکنند-
چند ساعت بعد تهران رسیدیم
----
محمد اومد خانه ما
سوغاتی ها را دادیم صبحانه خوردیم
بعدش هم محمد رفت سرکار و قرار شد شب بیاد دنبال من که بریم خانه مادرش 🌱
شب وقتی برگشت
خیلی خسته بود بیچاره از صبح که رفتیم حرم تا الان داشت دوندگی میکرد
سوغاتی هارا به مامان سید و ریحانه دادیم خیلی خوشحال شدن
زیارت قبول بهمون گفتن
شام خوردیم عکس هایی که گرفته بودیم دیدن
جانماز هایی که خریده بودیم و دیدن
قرار شد هفته دیگه هدیه و سوغاتی نیلی هم ببرم
مامان سید میگفت همیشه اولین چیز هاتوی یاد آدم میمونه
این اولین زیارت من بود
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هفتاد و شش
چند روز بعد. . .
- هانیه :
محمد رفته بود سرکار قرار بود تا سه روز نیاد
ماموریت داشت
و این سه روز نبود. . من هم میخواستم به کار های عقب افتاده ام رسیدگی بکنم
چادر سر کردم و کیفم را برداشتم سمت خانه عمو سیاوش رفتم!
عمو و زن عمو خانه نبودند مثل اینکه باهم دنبال دادگاه پارسا و باباش رفته بودند
بابا علی هم صبح رفته بود🌿!
فقط نیلی خونه بود برایم چای آورد و یکم از مشهد پرسید
بهش گفتم :
اونجا نگاه کسی روت سنگینی نمیکنه حتی اگه بلند گریه بکنی. . .
اونجا یه قسمت هست بهش میگن صحن اسمال طلا
داخلش پنجره فولاد هست محمد میگفت هر مریض و گرفتار چه مالی چه معنوی چه روحی چه مادی…
گرفتار باشه اینجا کارش راه میفته
بعد ایوانش باورت میشه همه اش طلایی بود
راستی نیلی
ما اشتباه فکـر میکردیم
یادته وقتی یک غریبه میومد توی جمعمون
کاری باهاش نداشتیم!؟
حسابش نمیکردیم؟
من یک بار رفتم هیئت محمد اینا
چند روز پیش هم که مشهد بودم
ڪنار همون جماعت مذهبی
گریه کردم ، غذا خوردم ، راه رفتم
اما هیچ کدوم مثل ما رفتار نکردن وقتی از حرم میومدم بیرون چند نفر بعضی وقت ها جلو میومدن و با خوش رویی بهم زیارت قبول میگفتن . . .
توی راه با محمد یکی از همون خادم های مشهد دیدیم محمد اشاره کرد به من و گفت :
زنم بار اولش میاد اینجا حاجی یکم در مورد مشهد و امام رضا توضیح بده
باورت میشه؟
خادم انقـدر با خوشحالی حرف میزد که انگار من دخترشم
این هیئت محمد اینا کلا همه همدیگر و میشناسن
همکار و دوست و همسر هاشون و فامیل هاشون میان این هیئته
بار اول که رفتم یک گوشه نشستم همسر چندتا از دوستاش روی سرم آوار شدن
پرسیدن اینجا را از کجا پیدا کردم
گفتم که با محمد اومدم
همه چایی و شیرینی و خرماهاشونو اوردن گذاشتن کنار من
بعد از مجلس هم یکی یکی بغلم کردن و التماس دعا گفتن
منم دیدم تعداد التماس دعا زیاد شد بلند گفتم برای همه اینایی که التماس دعا میگن یه دعایی بکنید
بدون حواس . . با خنده ادامه دادم!
ادای ابراهیم و در آوردم که به کل جمع گفت صلوات بفرستید
وقتی فهمیدم چی گفتم ساکت شدم
نیلی اومد کنارم دستامو گرفت و گفت
این ابراهیمی که تو میگی یک روز میام کامل تعریف بکن
اخه هرچقدر گشتم سلبریتی با اون اسم و مشخصات پیدا نکردم
با خوشحالی قبول کردمو و از داخل کیفم
روسری که از مشهد برای نیلی خریده بودم در آوردم بهش دادم🚶♀
خیلی خوشش اومد کلا جنس ساتن دوست داشت
بعد هم رفت داخل اتاق و با یک گیره که قبلا خودم بهش داده بودم گفت :
مثل خودت برایم میبندیش؟
لبنانی براش بستم چادر خودم هم درآوردم و دادم بهش تا خودش داخل آیینه ببینه
خیلی بهش میومد
خودش میگفت که دیگه روسریش اینجوری میبنده
یکم هم درمورد گذشته حرف زدیم
اینبار انگار واقعا قید دوستی با جنس مخالف را زده بود
بهم گفت : هرکسی از دور نگاه بکنه دوستی با جنس مخالف انگار خیلی کلاس داره
ولی به قول تو چند وقت بعد مثل لیوان یک بار مصرف میزارت کنار
بعد همون آدم ها که میگن دوستی با جنس مخالف خیلی کلاس داره
نمی بینن چجوری باهات رفتار میکنه و میزارت کنار
----
وقتی رسیدم خانه
بابا علی هم اومده بود پرسیدم چی شد!؟
گفت که:
امروز با سیاوش و زنش رفتـیم دادگاه
پارسا و پدرش هم بودن
از این لباس آبی راه راه ها تنشون بود . . .
دیگه یکم ما حرف زدیم
یکم اونا حرف زدن و دفاع کردن
خلاصه رأی دادگاه به نفع ما شد ...
قراره بخشی از اموالی که دارند
برای طلبکار ها پرداخت بکنند
دیگه به این زودی ها پولمون برمیگرده
مامان حورا :
خیلی خوبه پارسا و باباش چجوری بودن!؟
بابا علی:
باباش که مثل همیشه
پارسا هم که توی لباس گشاد آبی راه راه گم شده بود
هانیه :
بحث و تغییر دادم و گفتم
راستی امروز من رفتم خونه عمو سیاوش
سوغاتی نیلی هم دادم خیلی خوشحال شد
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
#السلامعلیڪیاحسینابنعلۍعلیہالسلام❤
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْاَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهمعجللوليڪالفرج 🌱📿
🕊 تلاوت آیات قرآن ڪریم ؛
بــہ نـیّـت
برادرشهیدمان مےخوانیم 🌹
#صــ۱٦۸ـفحه 📚
____________________
🍃| ࢪفیقشہیدمابراهیمهادے| 🍃
🔻 #درس_اخلاق
ابراهیم جلو رفت و گفت:"کجایی پهلوون، مغازت چرا بسته است؟!
عمو عزّت آهی از سَرِ درد کشید و گفت: ای روزگار، مغازه رو از چنگ ما درآوردن. آدم دیگه به کی اعتماد کنه، پسر خود آدم که بیاد مغازهی پدر رو بگیره و بفروشه، آدم باید چیکار کنه؟!
بعد ادامه داد: من یه مدّت بیکار بودم تا اینکه یکی از بازاریها این ترازو رو برام خرید تا کاسبی کنم. الان هم دیگه خونه خودم نمیرم تا چشمم به پسرم نیفته. منزل دخترم همین اطرافه، میرم منزل دخترم.
ابراهیم خیلی ناراحت شد. گفت: "عمو بیا برسونیمت منزل."
با موتور عمو عزّت را به خانه دخترش رساندیم. وضع مالیشان بدتر از خودش بود.
ابراهیم درآمدِ کارِ خودش را به این پیرمرد بخشید. اصلا برایش مهم نبود که برای این پول یک ماه در بازار کار کرده و سختی کشیده.
📚 برگرفته از کتابِ سلام بر ابراهیم۲ #شهيد_ابراهیم_هادی
🕊 @refigh_shahidam🖤
#رفیقشھیدم 🕊
به خاطر تمام روزهایی
که چشم انتظار ما بودی
اما ناامیدت کردیم ،
ما را ببخش ...🌱
#یاایهاالعزیز 💙
˹ @refigh_shahidam ˼
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 برخوردصحیح ولی ابراهیم با لبخندی که روی لب داشت در جواب عمل زشت او گفت : سلام ؟
#سلامبرابراهیم۱📚
برخوردصحیح
اگر میخواست بگوید که کاری را نکن سعی میکرد غیر مستقیم باشد . مثلاً دلایل بدی آن کار از لحاظ پزشکی ، اجتماعی و...اشاره میکرد تا شخص ، خودش به نتیجه لازم برسد . آنگاه از دستورات دین برای او دلیل میآورد . یکی از رفقای ابراهیم گرفتار چشم چرانی بود . مرتب به دنبال اعمال و رفتار غیر اخلاقی میگشت . چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهر کردن نتوانسته بودند رفتار او را تغییر دهند . در آن شرایط کمتر کسی آن شخص را تحویل میگرفت . اما ابراهیم خیلی با او گرم گرفته بود! حتی او را با خودش به زورخانه میآورد و جلوی دیگران خیلی به او احترام میگذاشت . مدتی بعد ابراهیم با او صحبت کرد . ابتدا او را غیرتی کرد و گفت : اگر کسی به دنبال مادر و خواهر تو باشد و آنها را اذیت کند چه میکنی؟
آن پسر با عصبانیت گفت : چشماش رو در مییارم .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#شھیدانھ 🌱
از روزی ڪه فهمید توجه نامحرم
به تیپ و ظاهرش جـلب کرده
با یه تغـییراتی از این رو به اون رو شد..
آقا ابراهیمِ هادی رو میگمااا
مجازیوحقیقےنداره..!
ماها اینروزا چیڪار میڪنیم..
فقط شهید نشے میمیری.
°•🌱 @refigh_shahidam