خب رفقا ممنون از همراهیتون 🌱
قرار هر هفتہ معرفۍ کتاب زندگی نامہ شهدایی که در محافل باهاشون آشنا میشیم. 🕊
ڪتابِ امشب : ﴿ یادتباشد ﴾ 📚
زندگینامہ #شھیدحمیدسیاهڪالۍ
روایت زندگۍشھید بہروایتهمسر
•
خب رفقا ممنون از همراهیتون ✨
عشقتون علوۍ حبّ تون زهرایۍ
شبتون شھدایۍ💚
#وَمِنَاللهتوفیق 🌱
#قرارِعاشقۍ❤️
قࢪائت دعاے فرج ...
بهنیّٺ برادࢪشهیدمانمےخوانیم 🌱
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج 💐💚
🕊 تلاوت آیات قرآن ڪریم ؛
بــہ نـیّـت
برادرشهیدمان مےخوانیم 🌹
#صــ۲۳۱فحه 📚
🍃| رفیقشھیدمابراهیمهادے| 🍃
#مڪتَبابراهیٓم🌱
در ماه رمضان بہ خانواده هاے نیاز مند کمڪ مۍ کرد و افطارۍ مۍداد ...✨
°•@refigh_shahidam
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 دیگر هيچ چيز قابل كنترل نبود. تنها جايي كه امنيت بيشتري داشت داخل كانالها بود
#سلامبرابراهیم۱📚
گفتند : دستور عقبنشيني صادر شده، فايده نداره بري جلو. چون بچههاي ديگه هم تا صبح برميگردند.
ســاعتي بعد نماز صبح را خواندم. هوا در حال روشن شدن بود. خسته بودم و نااميد. از همه بچههايي كه برميگشــتند سراغ ابراهيم را ميگرفتم. اما كسي خبري نداشت.
دقايقي بعد مجتبي را ديدم. با چهرهاي خاك آلود وخســته از ســمت خط برميگشت. با نااميدي پرسيدم: مجتبي، ابراهيم رو نديدي!؟
همينطور كه به سمت من ميآمد گفت: يك ساعت پيش با هم بوديم.
ُ با خوشحالي از جا پريدم، جلو آمدم وگفتم: خب، الان كجاست؟!
جواب داد: نميدونم، بهش گفتم دســتور عقبنشيني صادر شده، گفتم تا هوا تاريكه بيا برگرديم عقب، هوا روشن بشه هيچ كاري نميتونيم انجام بديم.
اما ابراهيم گفت: بچهها توكانالها هستند. من ميرم پيش اونها، همه با هم برميگرديم .