فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدمصطفۍصدرزاده:
همیشهمیگفتیهشهیدانتخاب
ڪنیدبریندنبالش،بشناسینش
باهاشارتباطبرقرارڪنین
شبیهشبشین
ازشحاجتبگیرین👇🏻
اوناپیشخداخیلۍعزیزن
شهیدبشین:)
راه های ارتباطی پرسش و پاسخ :
👥پرسش ناشناس👇
https://harfeto.timefriend.net/144306527
👥 ارتباط با حجت الاسلام هادی کرمی: @Hadikarami69
⚪️کانال حجت الاسلام هادی کرمی:
https://eitaa.com/joinchat/1179582520Cb81be42904
【-ڪاش ...
خنثیڪردنِنفسراهم ،
یادمــــانمےدادیـد🥀
مےگوینــــد :
آنجاڪھنفسمغلوبباشد
عاشــــق مےشویم ...
عاشقکھشدیشهیـدمیشوی】
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
【-ڪاش ... خنثیڪردنِنفسراهم ، یادمــــانمےدادیـد🥀 مےگوینــــد : آنجاڪھنفسمغلوبباشد عاشــــق
『منزلوصلپسازردشدنازخویشتناست
وصلاگࢪمیطلبےرویخودتپابگذار』
🌿دو ماه پس از شـروع جنگ، ابراهيم به مرخصي آمد. با دوستان به ديدن او رفتيم. درآن ديــدار ابراهيم از خاطرات و اتفاقــات جنگ صحبت مي كرد. اما از خــودش چيزي نمي گفت. تا اينكه صحبت از نماز وعبادت رزمندگان شــد.
🌿يك دفعه ابراهيمخنديدگفت:درمنطقه المهدي در همان روزهاي اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آنها از يك روستا باهم به جبهه آمده بودند.
🌿چند روزيگذشت.ديدم اینهااهل نماز نيستند!تااينكه يك روز با آنها صحبت كردم. بندگان خدا آدمهاي خيلي ساده اي بودند. آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد 🌿بودند.فقط به خاطر علاقه به امام آمده بودند جبهه.از طرفي خودشــان هم دوست داشتند كه نماز را ياد بگيرند.
من هم بعد از ياد دادن وضو، يكي از بچه ها را صدا زدم و گفتم: اين آقا پيشنماز شما، هر كاري كرد شما هم انجام بديد.
🌿من هم كنار شــما مي ايستم وبلندبلند ذكرهاي نماز را تكرار مي كنم تايادبگيريد. ابراهيم به اينجا كه رسيد ديگر نمي توانست جلوي خنده اش را بگيرد. چند دقيقه بعد ادامه داد:
🌿در ركعت اول، وســط خواندن حمد، امام جماعت شــروع كرد سرش را خاراندن، يك دفعه ديدم آن پنج نفر شروع كردند به خاراندن سر!!خيلــي خنده ام گرفت امــا خودم را كنترل كردم. اما در ســجده، وقتي امام جماعت بلند شد مُهر به پيشانيش چسبيده بود و
🌿افتادپيشنماز به سمت چپ خم شد كه مهرش را بردارد. يك دفعه ديدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز كردند! اينجا بود كه ديگر نتوانستم تحمل كنم و زدم زير خنده!
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
•تم
•حضرتیاس
•پیشنهاددانلود
سرِسفرهیعقدآروم درِ گوشمگفت:
میدونی من فَردا شَهید میشَم؟
خندیدم و گفتم..از کجا میدونی؟
نکنه علمِ غِیب داری!
گفت:آرهدیشبمادرمحضرتِ
زهرا(س) رو تو خواب دیدم..
ازدواجمونو بهم تبریک گفت..
بعدشم وَعده ی شَهادتمو داد...
بُغض کردمُ گفتم: پس من چی؟
میخوای همین اولِ کاری منُ تنها
بزاری بری؟؟
نبود شرطِ وَفا بِری و منو نَبری!
توکه میدونی فردا میخوای شَهید بشی..چرا نشستی پایِ سفره عقد...
چرا خواستی منو به عقدِ خودت دربیاری!؟
دستمو گرفت..خندیدُ گفت:
اخھشنیدمشَهیدمیتونهبستگانشو
شفاعت کنه!
میخوامکهاون دنیاجزوِشفاعت
شده هام باشی...
میخوام مجلسِ عروسیِ واقعی
رو اونجا برات بگیرم:))
به روایت همسر
•شهیدهادیابراهیمی
•عاشقانهشهدا♥️💍
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
سرِسفرهیعقدآروم درِ گوشمگفت: میدونی من فَردا شَهید میشَم؟ خندیدم و گفتم..از کجا میدونی؟ نکنه علمِ
『مَـن خودبھچشمخویشتن
دیـدَمڪھجـآنَـممیـرود🥀』