در ایام مجروحیت ابراهیم به دیدنش رفتم . بعد با موتور به منزل یکی از رفقا برای مراسم افطاری رفتیم .
صاحبخانه از دوستان نزدیک ابراهیم بود . خیلی تعارف می کرد . ابراهیم هم که به تعارف احتیاج نداشت ! خلاصه کم نگذاشت . تقریبا چیزی از سفره اتاق ما اضافه نیامد !
جعفر جنگروی از دوستان ماهم آنجا بود . بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور می رفت و دوستانش را صدا می کرد .
یکی یکی آن ها را می آورد و می گفت : ابرام جون ! ایشون خیلی دوست داشتن شما را ببینند و ...
ابراهیم که خیلی خورده بود و به خاطر مجروحیت ، پایش درد می کرد ، مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسی کند . جعفر هم پشت سرشان آرام و بی صدا می خندید .
وقتی ابراهیم می نشست ، جعفر می رفت و نفر بعدی را می آورد ! چندین بار این کار را تکرار کرد .
ابراهیم که خیلی اذیت شده بود با آرامش خاصی گفت : جعفر جون نوبت ما هم می رسه !
آخر شب می خواستیم برگردیم . ابراهیم سوار موتور من شد و گفت : سریع حرکت کن !
جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد . فاصله ما با جعفر زیاد شد . رسیدیم به ایست و بازرسی !
من ایستادم . ابراهیم با صدای بلند گفت : برادر بیا اینجا !
یکی از جوان های مسلح جلو آمد .
ابراهیم ادامه داد : دوست عزیز ، بنده جانباز هستم و این آقای راننده هم از بچه های سپاه هستند . یک موتور دنبال ما داره میاد که ...
بعد کمی مکث کرد و گفت : من چیزی نگم بهتره ، فقط خیلی مواظب باشید . فکر کنم مسلحه !
بعد گفت : با اجازه و حرکت کردیم . کمی جلوتر رفتم توی پیاده رو و ایستادم . دوتایی داشتیم می خندیدیم .
موتور جعفر رسید . چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند .
بعد متوجه اسلحه کمری جعفر شدند ! دیگر هر چه می گفت کسی اهمیت نمی داد و ...
تقریبا نیم ساعت بعد مسئول گروه آمد و حاج جعفر را شناخت . کلی معذرت خواهی کرد و به بچه های گروهش گفت : ایشون ، حاج جعفر جنگروی از فرماندهان لشگر سیدالشهدا (ع) هستند .
بچه های گروه ، با خجالت از ایشان معذرت خواهی کردند . جعفر هم که خیلی عصبانی شده بود ، بدون اینکه حرفی بزند اسلحه اش را تحویل گرفت و سوار موتور شد و حرکت کرد .
کمی جلوتر که آمد ابراهیم را دید . در پیاده رو ایستاده و شدید می خندید !
تازه فهمید که چه اتفاقی افتاده .
ابراهیم جلو آمد ،جعفر را بغل کرد و بوسید . اخم های جعفر باز شد . او هم خنده اش گرفت . خدا را شکر با خنده همه چیز تمام شد .
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ۱
j๑ïท➺°.•@refigh_shahidam
حضرتمہدۍ[عج]:
شیوهۍبهرهمندےازمندر
دورانغیبتم،مثلبهرهای
ستڪھازخورشیدمےبرند
آنگاهکھابرآنرا،ازدیدگاننهانمۍکند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من مثنوی عشق، غزل هایم تو
دردیست به جانودل،مداوایم تو
دلاز کف من بردهای،ای آیتعشق
در شام سیه،امید فردایم تــو!❤️
#شهید_ابراهیم_هادی
j๑ïท➺°.•https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
|سرزمینمن
پراستازامالبنینها؛
نشانہاش؟!
همینابالفضلها(:🌿...
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
مارقص را از تفنگ
وصلح راازجنگ
دوست ترداریم
دیگراناگرباغیرتمانبازینکنند....
شهیدابراهیم هادی.attheme
78.3K
•تم
• علمدارڪمیل
•پیشنهاددانلود
j๑ïท➺°.•https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
گاهی از خیال من گذر میکنی…🥀 بعد اشک میشوی… رد پاهایت خط میشود روی گونه ی من چقدر خوبه که هستی🌷 چقدر
وقتی نگاهت به من دوخته شده🍂
مگر میتوان دست از پا خطا کرد؟
تو هم شهیدی
هم شاهدی
و هم تمام_جان_منی ❤️
کمکم کن گناهی که رفاقت با تو و امام زمانم را خدشه دار میکند، کنار بگذارم...🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درپایان شب دست بر سینه
گذاشته و به زیـــــارت آقا
امام حسین{؏}می رویم 📿✋
🌹اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللَّهِ 🌹
وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِك
عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقيتُ
وَ بَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ
اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيارَتِكُـــــم
اَلسَّـــــلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ🤲
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ🌺
وَ عَـــــلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌴
وعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
آقاجان عرض سلام در بین الحرمین
رو قسمت هممون قرار بده 🙏🏻
#اللهمـ_عجلـ_لولیکـ_الفرجـ🌷🦋
j๑ïท ➺ https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
°🌻|••
.•❆بهنیّتبࢪادࢪشهیدمانمیخوانیم
j๑ïท➺°.•@refigh_shahidam
برای شهید شدن ،
گاهی یک خلوت سحر هم کافیست..💞
🤍دل که شهید شود
💛زندگی که شهید شود
❤️در نهایت انسان،شهید میشود
✅اول شهیدانه زندگی کن؛
تا شهید از زندگی بروی...
#شهید_شهیدت_میکند
#رفیق_شهیدم ؛ #ابراهیم_هادی
j๑ïท➺°.•@refigh_shahidam
#نماز_اول_وقت
🌺آیت الله مجتهدی :
اگر دیدی نمازتان به شما لذت نمیدهد
قبل از تکبیر و شروع نماز بگویید :
"صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین (ع)"
آن نماز دیگر عالی میشود...❤️
j๑ïท➺°.•@refigh_shahidam
💠 شهیدی که حضرت زهرا(س) به او گفت: ما تو را دوست داریم: 💠
✅پاییز سال 1361 بود. بار دیگر با ابراهیم عازم منطقه شدیم. اینبار نقل همه مجالس،توسل های ابراهیم به حضرت زهرا(س) بود.هرجا میرفتیم حرف از او بود.به هر سنگری سر میزدیم از ابراهیم میخواستند مداحی کند و از حضرت زهرا بخواند.
🌙 شب بود. ابراهیم در جمع بچه شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم بخاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود. بعد از تمام شدن مراسم، دونفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند که باعث ناراحتی ابراهیم شد.
✳️آن شب ابراهیم عصبانی بود و گفت: من مهم نیستم، اینها مجلس حضرت زهرا(س) را به شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمیکنم. هرچه میگفتیم به دل نگیر اما فایده ای نداشت.
💯ساعت یک نیمه شب بود خسته و کوفته خوابیدیم. قبل از اذان بچه ها را بیدار کرد، اذان گفت و نماز جماعت به پا کردند و بعد از تسبیحات ابراهیم شروع به دعا خواندن و روضه خوانی حضرت زهرا(ع) کرد. اشعار زیبای ابراهیم اشک همه را جاری کرده بود.
🔘 بعد از خوردن صبحانه برگشتیم. گفتم: دیشب قسم خوردی دیگه مداحی نمیکنی ولی بعد نماز صبح...؟!
گفت:دیشب توی خواب دیدم وجود حضرت صدیقه طاهره(س) تشریف آوردند و گفتند:
« نگو نمیخوانم،
ما تو را دوست داریم.
هرکس گفت بخوان تو هم بخوان »
#شهید_ابراهیم_هادی🌸
رفیق شهیدم ابراهیم هادی.attheme
252.7K
•تم
• علمدارڪمیل
•پیشنهاددانلود
j๑ïท➺°.•https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
Namaz01-48k.mp3
18.99M
•بیان استاد
•علیرضا_پناهیان
•پیشنهاددانلود
j๑ïท➺°.•https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
🌹سلام بنده حسنا رفیعی سادات هستم_ساکن استان کرمان_داستان و اتفاقهایی که میخوام بگم معجزه های شهدا بخصوص شهید گمنام شهید ابراهیم هادی است_آبان ماه ۹۷ بود اصلا آروم و قرار نداشتم دلم آشوب بود فقط میخواستم روز تا شب گریه کنم و فریاد بزنم شاید این دل آشوبی و بی قراری هام تموم شه_طرف صبح بود که رفتم توی برنامه روبیکا همینجوری داشتم سرک میکشیدم توی کانالهای شهدا سپاه بخصوص شلمچه_توی بیشتر پیجها عکس شهید ابراهیم هادی بود برام تعجب بود که این شهید کیه که اینقدر عکسش همه جا هست و چهره ی نورانی داره_توی بعضی پیجها هم میدیدم دوتا جلد کتاب شهید ابراهیم هادی را که بعضی ها خوندن و راضی بودن و حاجت گرفتن ولی هیچ تحقیقی از شهید ابراهیم هادی نکردم_بعد چند روز بعد رفتم توی پیج روبیکا عکسهای شلمچه رو دیدم دلم شکست روی عکس مسجد شلمچه کامنت گذاشتم: نوشتم یعنی میشه منم یکروزی برم شلمچه شهدا دعوتم کنن و..._ هروز کارم این بود میرفتم تو کانالهای شهدا شلمچه کامنت میذاشتم و طرف صاحب پیجها هم میگفتن ان شاء الله که شهدا دعوتت میکن و..._آذر ماه شد که بابام برای ماموریتی رفتن شلمچه ، بابت راهیانور استان کرمان از طرف مدرسه دخترانه _ خیلی به بابام التماس میکردم که پارتیم بشه منو هم همراهش ببره شلمچه ولی نشد و قسمت نبود_{من دوران دبیرستان که بچهارو میبردن شلمچه خانواده اجازه ندادن من برم}_ بابام آذر رفتن سمت شلمچه_منم همش خونه بیکار درسم تموم شده بود همش خونه بودم_بعد یکروز تصمیم گرفتم کتابهای شهید ابراهیم هادی رو از دیجی کالا تهیه کنم و سفارش هم دادم ولی وقتی به بابا گفتم گفت سفارش رو کنسل کن من از شلمچه دو جلدکتاب شهید ابراهیم هادی رو برات میگیرم_ منم کنسل کردم_شب بود توی حال و هوای خودم بودم توی برنامه روبیکا عکس شهید ابراهیم هادی رو دیدم و بهش گفتم من دوست دارم داستانهاتو بخونم و شاید تو کاری کردی این بی قراری هام تموم شه و اگر داستانهاتو خوندم و دلم لرزید تورو دوست شهیدم انتخاب میکنم_{هر کسی باید برای خودش یک دوست شهید انتخاب کنه}_ بابام از شلمچه برگشت و دوتا جلد کتاب شهید رو بهم داد و همون موقع شروع کردم اول به فاتحه خوندن برای شهید و بعد بهش گفتم که وقتی کتابتو تموم کردم باید باید بخوابم بیای_بسم الله گفتم خوندم هرچقدر میخوندم سیر خوندن نمیشدم_هرصفحه که میخوندم گریه روی گریه _دلم سبک شد_فکر میکردم کسی کنارمه مواظبمه_کتاب شهید ابراهیم هادی تموم شد_دلم آروم گرفت راحت شدم فهمیدم دوست خوبی پیدا کردم_ هنوز آذر ماه بود_ ۱۵ آذر تولدم بود تصمیم گرفتم برم مزار شهدای کرمان که کنار مسجد صاحب الزمان کرمان هست اونجا جشن تولدم رو بگیرم_رفتم شیرینی گرفتم به بیشتریا شیرینی پذیرایی کردم و به هرکسی میگفتم تولدمه بفرمائید شیرینی خیلی خوشحال میشدن و کلی برام آرزوهای خوبی میکردن * همون روز عکس بزرگ شهید ابراهیم هادی رو تهیه کردم و گذاشتم بالا سر تختم_ روز تاشب میگذشت ولی خبری از خواب شهید ابراهیم هادی نبود_دو سه روز به شهید ابراهیم هادی نگفتم بیا بخوابم گفتم شاید نگمش شاید خودش امد بخوابم_ بعد از چند روز که گذشت شب خواب شهید ابراهیم هادی رو دیدم که کنارمه کنار پله های خونمون "کلاه بافتنی داشت و شلوار کردی و پیراهن بافتنی و ریش بلند و به عادت همیشگی سر به زیر بود داشت باهام حرف میزد ولی سرش پایین بود توی همین حالتش رو کرد به من یک تیکه طلا بهم داد (فکر کنم گوشواره یا دستبند بود)خودش گذاشت کف دستم و من هم دستمو بستم و شهید ابراهیم هادی رفت کنار پله نشست_صبح که شد خوابمو به خانوادم گفتم کلی خوشحال شدم و هی تو فکر شهید ابراهیم هادی بودم _ یکروز بهش گفتم خیلی دوست دارم بیام کانال کمیل ولی من بی عرضه که لیاقت کانال کمیل و شلمچه رو ندارم_ همون روز دوباره رفتم برنامه روبیکا توی پیج کانال کمیل دیدم یک پسری توی کلیپ داره میگه چندین ساله که پیگیرم بیام کانال کمیل ولی جور نمیشد ولی اینبار امدم کانال کمیل و..._دلم خیلییییی شکست کامنت گذاشتم و گفتم خوشبحالت که رفتی ان شاء الله قسمت من هم بشه_بهمن ماه شد رفتیم رفسنجان خونه عمم اونجا عکس شهید ابراهیم هادی رو دیدم که خیلی خوشحال شدم همینجوری خیره شدم به عکس شهید_شب خواب دیدم توی اتاقمم روبرو عکس شهید ابراهیم هادی داشتم بهش میگفتم شهید ابراهیم هادی ان شاء الله که ....... همین که گفتم شهید ابراهیم هادی از خواب پریدم بیدار شدم و حرفم نصفه ماند_صبح که شد به بابام خوابمو تعریف کردم خیلی ناراحت بودم چرا از خواب پریدم_گذشت و گذشت من موندمو با شهدا و خدا و امامان _آخر های بهمن ماه ۹۷ بود دقیقا روزش هم یادمه_(فکر میکنم همین دیروز بود)_بد جور دلم هوای کربلا رو کرده بود امام حسین رو قسم میدادم که منو دعوت کنه برم کربلا_ به خواهرم گفتم من دلم هوای کربلا رو کرده گفت خب ۲۵ اسفند دارن میبرن کاراتو بکن با کاروانیها برو من گفتم کسیو ندارم که
بخواد همراهم بیاد تنهام و...شب خواب رفتم خواب دیدم یکجای تاریک جایی هستم که خیلی کم نور هست داشتم بین مردم تنها روی خاک راه میرفتم بعد رسیدم به آسفالت دیدم رو ب روم خدا بیامرز مادر بزرگم وایساده سلام احوال پرسی رو کرد به من و دستهاشو برد بالا و شروع کرد به دعا کردن من و پدرم * از مادر بزرگم خداحافظی کردم رفتم ولی یذره راه که رفتم دوباره برگشتم به سمت مادر بزرگم بهش گفتم بیا روی کمرم تا یکجایی برسونمت اینجا الکی وانستی یذره که راه رفتم به مادر بزرگم گفتم من جایی میرم که به مسیر شما نمیخوره و خداحافظی کردم رفتم به سمت رو گذر تو خیابون همینجور داشتم میرفتم یدفع سمت راستمو که دیدم نگاه کردن خیمه سبزی اونجاست و یک طرف پارچه زدن بالا برای رفت و آمد * من رفتم داخل خیمه دیدم یک اقای پاسدار روی سنگی نشسته و رو به روش چندین استخوان های شهدا گذاشته و من هم دستی کشیدم به استخوان ها و سمت چپم پدرمو دیدم که نشسته کنار مزار یک شهید گمنام من هم رفتم کنار شهید گمنام زار و زار گریه میکردم اصلا نمیتونستم گریمو کنترل کنم _بعد ۷ اسفند بود عصرش پیام دادم به دوستم نوشتم سلام خوبی اگه قرار باشه بریم کربلا تو هم میای بریم کربلا آخه من خیلی بد جور دلم هوای کربلا رو کرده دوستم_دوستم گفت پاسپورت نداریم و...گفتم جور میشه ۳ روز طول میکشه بعد کارامونو میکنیم میریم اول بزار تحقیق کنم امروز عصر یا شب بهت خبری میدم دوستمم قبول کرد و..._چند ساعت که گذشت دوستم پیام داد گفت حسنا بیا بریم مشهد کاروانی هست اگه امروز ثبت نام کنیم هفته آینده میبرن و...گفتم هزینش چنده گفت ۲۵۰ الی ۲۷۰ بهش گفتم خبر میدم که میام یا نه _ ساعت ها گذشت اصلا پاک یادم رفت بابت کربلا و مشهد به کلی یادم رفت چی گفتم چی دوستم گفت...//همون شب از شبکه استانی کرمان تلویزیون داشت تبلیغ ثبتنام راهیانور رو پخش میکرد منم خوشحال گفتم الان پیام میدم مسئول دانشگاهمون میگم دانشگاه ما که علمی کاربردی هست امکان ثبت نام هست یا نه یا اصلا میبرن یا نه !!! توی تلگرام بهشون پیام دادم؛ چند ساعتی گذشت منتظر جوابشون بودم ولی دیدم پیامو خونده ولی اصلا جواب نداده و نمیخواد هم جوابمو بده{ به همون شهید ابراهیم هادی خیلییییی دلم شکست گفتم طوریش نیست منم خدایی دارم}
روز ۹ اسفند سال ۹۷ بود_ شبش خواب رفتم (قبلا من کتاب یادت باشه از شهید حمید سیاهکالی مرادی رو خونده بودم)
همون شب خواب شهید حمید سیاهکالی مرادی رو دیدم خواب دیدم که شهید حمید اقا یک جعبه شیرینی تازه گل محمدی گرفته به دست داره از آشپزخونه با همراه جعبه شیرینی میاد سمت من ؛ زن شهید حمید سیاهکالی مرادی هم کنارم بود که داشتیم باهم صحبت میکردیم ؛ شهید حمید سیاهکالی مرادی شیرینی تعارف کرد به من و کلی خوشحال بودم که شهید حمید سیاهکالی مرادی امدن به خوابم و به همراه شیرینی_۹ اسفند روز پنجشنبه صبح که بیدار شدم از خوابم به کسی نگفتم پیش خودم گفتم ان شاء الله که خیره همون روز کنگره ۶۵۰۰تا شهید استان کرمان بود که از شبکه استانی کرمان از مصلا کرمان پخش میشد
من صبحانه رو خوردم و میخواستم خونه رو جارو کنم و تمیز کنم_دیدم گوشیم داره زنگ میخوره دیدم دوستمه (همون دوستم که بهش گفتم بد جور دلم هوای کربلا رو کرده ) سلام احوال پرسی و... گفت حسنا دانشگاه ما داره ثبت نام میکنه برای راهیانور میای بریم امروز که ۹ اسفند پنجشنبه هست یکشنبه ۱۲ اسفند حرکت بسوی شلمچه_پشت تلفن فقط میخواستم داد بزنم از خوشحالی اشک تو چشمام جمع شده بود فقط به دوستم میگفتم من میام من حتماااااا میام بعد شرایطشو پرسیدم و..._بهش گفتم اول باید از بابا اجازه بگیره الان نیست خونه رفته کنگره شهدای ۶۵۰۰ شهدا تو مصلا امام علی بعد از نماز ظهر میاد خونه ازش اجازه میگیره بهت عصر خبر میدم_وقتی به مامانم گفتم گفت اصلا نمیزارم بری و... من تو دلم میگفتم من دعوت شدم شهدا دعوتم کردن و یاد خواب دیشبم میافتادم یاد شهید حمید سیاهکالی مرادی و نگاه میکردم به تلویزیون که شهدای گمنام اورده بودن مصلا گریه میکردم و پیش خودم میگفتم شهدا شما دلم مامانمو نرم کنید که بزاره برم شلمچه_ظهر شد بابام امدم خونه بهش گفتم بابت شلمچه و شرایطش _ گفت باشه برو _روز شنبه همراه پدر مادرم رفتم دانشگاه پیام نور برای ثبت نام و...منم شوق شلمچه رفتن رو داشتم اون هم یدفع دعوتم کردن یدفع خواب شهدا رو دیدم...
شد یکشنبه ۱۲ اسفند ماه ۹۷ که ظهر ساعت ۳ حرکت کردیم به سمت شلمچه_کانال کمیل و....خیلی جاهای دیگه....
**این بود داستان اتفاقی که برام افتاد/دوستان هرچیزی که از شهدا بخواهید بهتون میدن/من از تمام شهدای دفاع مقدس .شهدای مدافع حرم. شهدای مدافع وطن و تمام شهدای گمنام الخصوص شهید ابراهیم هادی تشکر میکنم_و از خدا و از امامان هم تشکر فراوان دارم...یاعلی🌹