eitaa logo
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
31.1هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
362 فایل
راهِ شَهادَت بَسـته نیست، هَنـوز هَم می شود شهید شد اَمـّا هَنوز شَرطِ شَهیـد شُـدَن شَهـیدانه زیستن است تبادل و تبلیغات: @Eamahdiadrkni1 عنایات و.: @aboebrahiim روضه نیابتی: @Mahdi1326 کانال فروشگاهمون: https://eitaa.com/joinchat/172425437Ca032079577
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از شام هر چه به ابراهیم گفتند که بیا و برای فرماندهان بخوان قبول نکرد، او با ناراحتی میگفت: من دعای خودم را خواندم جلسه به پایان رسید و همه آماده به محل قرارگاه و لشکر ها شدند. حاج حسین میگفت: وقتی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم، یک بسته را به ابراهیم دادم و گفتم: برایت آوردم. ابراهیم همینطور که پشت فرمان نشسته بود، نان و کباب را از من گرفت و با دست دیگر از ماشین به بیرون کرد! 🌸 بعد هم گفت: من با ها نان و سیب زمینی خوردم. بگذار این غذا را بیابان بخورند. چیزی نگفتم ابراهیم چند لحظه بعد گفت: تمام ما هستیم، وای به روزی که غذای بسیجی و فرمانده داشته باشد، آن موقع کار می شود ... رفیق شهیدم ابراهیم_هادیツ https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
🌼شب جمعه و ساعت دو نیمه شب بود. جلوی مسجد محمدی (در اتوبان شهید محلاتی) مشغول ایست و بازرسی بودیم. من و چند جوان دیگر، کنار ابراهیم هادی روی پله مسجد نشستیم و او برای ما صحبت می کرد. 🌼یکباره از جا پریددوید و به سمت ابتدای خیابان مجاور که صد متر با ما فاصله داشت رفت نشست و دستش را توی جوی آب کرد بعدهم برگشت. 🌼با تعجب پرسیدم: "آقا ابرام چی شد" گفت: "هیچی، یک پیت حلبی توی جوی آب افتاده بود و همینطور که می رفت، سر و صدا ایجاد می کرد. 🌼رفتم و از داخل جوی آب برداشتم تا صدایش مردمی که خواب هستند را اذیت نکند. " او با کار خودش، به ما که نوجوان بودیم، درس بودن و چگونه زیستن می آموخت.🦋🌼
🚩 ابراهيم صدايم را داري ! صدای مرا میشنوی ؟ اگر صدای مرا میشنوی ، کمک ! من و بچه ها گیر افتادیم در تله ی ! تلفن همراه من کار نمیکند بدرد نمیخورد هرچه گشتم برنامه نداشت تا با تو تماس بگیرم ... گفتم میخواهم با بیسیم شما بگیرم... گفتند اندرویدهای شما را چه به بیسیم ! اما من همچنان دارم تلاش میکنم تا با گوشی اندروید صدایم را به تو برسانم ... اگر میشنوی ما گیر افتادیم بگو چطور آن روز وقتی به گوشَت رساندند که دخترهای محل از فرم تو خوششان آمده ، از فردایش با لباس های گشاد تمرین کشتی میرفتی ؟ تا چشم و دل دختری را آب نکنی ! اینجا میگیریم تا دیده شویم .. لاک💅 میزنیم تا 👍بخوریم تو حتما راهش را بلدی که به این پیچ ها خندیدی و دنیارا پیچاندی! و ما در پیچ سرگیجه گرفتیم ! 🚩ابراهيم ابراهيم! اگر صدایم را میشنوی، دوباره اذانی بگو تا ما هم مثل بعثی ها که صدایت را شنیدند و راه را پیدا کردند راه را پیداکنیم .. راه را گم کرده ایم اگر از برگشتی کمی از آن های نـاب ها را برایمان سوغات بیاور؛ تا ماهم مثل شما حرف اماممان را زمین نگذاریم... 🔹تمام شهدا گاهی نگاهی شادی روحشان 💐 ؛ 🥀 پنج شنبه های دلتنگی 🥀
🌼شب جمعه و ساعت دو نیمه شب بود. جلوی مسجد محمدی (در اتوبان شهید محلاتی) مشغول ایست و بازرسی بودیم. من و چند جوان دیگر، کنار ابراهیم هادی روی پله مسجد نشستیم و او برای ما صحبت می کرد. 🌼یکباره از جا پریددوید و به سمت ابتدای خیابان مجاور که صد متر با ما فاصله داشت رفت نشست و دستش را توی جوی آب کرد بعدهم برگشت. 🌼با تعجب پرسیدم: "آقا ابرام چی شد" گفت: "هیچی، یک پیت حلبی توی جوی آب افتاده بود و همینطور که می رفت، سر و صدا ایجاد می کرد. 🌼رفتم و از داخل جوی آب برداشتم تا صدایش مردمی که خواب هستند را اذیت نکند. " او با کار خودش، به ما که نوجوان بودیم، درس بودن و چگونه زیستن می آموخت.🦋🌼