#طنز
فرمانده گردانمون #شهیدحاج_علی_باقری نیم ساعت در مورد سکوت در شب حرف زد :
برادرا هیچ صدائی نباید از شما شنیده بشه !
سکوت ،سکوت،سکوت
کوچکترین صدا می تونه #سرنوشت یک عملیات رو عوض کنه.باید سکوت رو تمرین کنیم.
گردان در یک ستون به حرکت در آمد و ما همه مواظب بودیم صدای پاهایمان هم شنیده نشود
که در سکوت و تاریکی مرگبار شب ناگهان فریادی از عمق وجود همه ما را میخکوب کرد
آقای #اسحاقیان بود مرد ساده دلی که خیلی دوست داشتنی بود:
در تاریکی قبر #علی بفریادت برسه بلند #صلوات بفرست🤭
همه بچه مانده بودند صلوات بفرستند ؟
بخندند؟
بعضی ها اجابت کرده و بلند صلوات فرستادند
و بعضی ها هم آرام
اما حاج علی عصبانی فریاد کشید بابا سکوت سکوت سکوت😡
و باز سکوت بود که بر ستون حاکم شد و در تاریکی به پیش می رفت که،
این بار با صدائی به مراتب بلندتر فریاد کشید:
لال از دنیا نری بلند #صلوات بفرست .😂
وباز ما مانده بودیم چه کنیم ...
حاج علی باقری دو باره عصبانی تر ...
هنوز حرفهای حاج علی تمام نشده بود که فریاد #اسحاقیان بلند شد:
سلامتی #فرماندهان اسلام سوم صلوات رو بلندتر ...😂😂
خود حاج علی هم از خنده نتونست دیگه حرف بزنه.😂😂😂
شـادی روح شهدا #صلوات
#خندهیحلال😃
↻➣•°https://eitaa.com/joinchat/1348534329Ca540cebfb7
#خندهیحلال😁
طنز جبهه😇🦋
آپاراتی دشمن
🚐راننده آمبولانس بودم در خط حلبچه، یڪ روز با ماشین بدون زاپاس رفته بودم جلو شهید و مجروح بیاورم. دست بر قضا یڪی از لاستیڪها پنچر شد.
رفتم واحد بهداری و به یڪی از بࢪادران واحد گفتم: آپاراتی این نزدیڪیها نیست؟ مڪثے ڪرد و گفت: چࢪا چرا. پرسیدم: ڪجا؟
جواب داد: لاستیڪ را باز ڪن ببر آن طرف خاڪریز [منظورش محل استقرار نیروهاے عراقی بود] به یڪ دو راهی می رسی، بعد دست چپ صد متر جلوتر سنگر فرماندهی است. برو آنجا بگو مرا فلانی فرستاده، پسر خاله ات! اگر احیانا قبول نڪرد با همان لاستیڪ بڪوب به مغز سرش ملاحظه مرا نڪن😂😂
لبخند بزن رزمنده😁
j๑ïท➺°.•https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6
طنز جبهه🌼
#خندهیحلال😌
نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود. باید کوتاهش می کردم. خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح می کند.رفتم
سراغش...
دیدم کسی زیر دستش نیست. طمع کردم و جلدی با چرب زبانی، قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما کاش نمی نشستم....
چشمتان روز بد نبیند، با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می پریدم. ماشین نگو تراکتور بگو! به جای بریدن مو ها، غِلفتی از ریشه و پیاز می کندشان!از بار چهارم، هر بار که از جا می پریدم، با چشمان پر از اشک سلام می کردم. پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخر کفری شد و گفت:”تو چت شده سلام می کنی.یک بار سلام می کنند.”گفتم :”راستش به پدرم سلام می کنم. “پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت:”چی؟ به پدرت سلام میکنی؟ کو پدرت؟”اشک چشمانم را گرفتم و گفتم:”هر بار که شما با ماشینتان موهایم را می کنید، پدرم جلوی چشمم میاد و من به احترام بزرگتر بودنش سلام می کنم!”پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و گفت:”بشکنه این دست که نمک ندارد…”مجبوری نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقاجانم سلام کردم تا کارم تمام شد.
لبخند بزن رزمنده😁
➣↻https://eitaa.com/joinchat/2778071092C66efe549e6