eitaa logo
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
31.1هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
362 فایل
راهِ شَهادَت بَسـته نیست، هَنـوز هَم می شود شهید شد اَمـّا هَنوز شَرطِ شَهیـد شُـدَن شَهـیدانه زیستن است تبادل و تبلیغات: @Eamahdiadrkni1 عنایات و.: @aboebrahiim روضه نیابتی: @Mahdi1326 کانال فروشگاهمون: https://eitaa.com/joinchat/172425437Ca032079577
مشاهده در ایتا
دانلود
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 ایشان در مورد نحوه كار و موانع و راه‌هاي عبور صحبتش را ادامه داد و گفت: مسير شم
۱📚 بعد از مداحي عجيب ابراهيم، بچه‌ها در حالي كه صورت‌هايشان خيس از اشك بود بلند شدند. نماز مغرب وعشاء را خوانديم. از وقتي ابراهيم برگشته سايه به سايه دنبال او هستم! يك لحظه هم از او جدا نميشوم. مــن به همراه ابراهيم، يكي از پلهاي ســنگين و متحرك را روي دســت گرفتيم و به همراه نيروها حركت كرديم. حركت روي خاك رملي فكه بســيار زجــرآور بود. آن هم با تجهيزاتي به وزن بيش از بيســت كيلو براي هر نفر! ما هم كه جداي از وســايل، يك پل سنگين را مثل تابوت روي دست گرفته بوديم! همه به يك ستون و پشت سر هم از معبري كه در ميان ميدان‌هاي مين آماده شده بود حركت كرديم.
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 بعد از مداحي عجيب ابراهيم، بچه‌ها در حالي كه صورت‌هايشان خيس از اشك بود بلند
۱📚 حدود دوازده كيلومتر پياده‌روي كرديم. رسيديم به اولين كانال در جنوب فكه. بچه‌ها ديگر رمقي براي حركت نداشتند. ساعت نه ونيم شب يكشنبه هفدهم بهمن‌ماه بود. با گذاشتن پل‌هاي متحرك و نردبان، از عرض كانال عبور كرديم. ســكوت عجيبي در منطقه حاكم بود. عراقي‌ها حتي گلوله‌اي شليك نميكردند! يك ربع بعد به كانال دوم رسيديم. از آن هم گذشتيم. با بيسيم به فرماندهي اطلاع داده شد. چند دقيقه‌اي نگذشته بود كه به كانال سوم رسيديم. ابراهیم هنوز مشــغول بود و در كنار كانــال دوم بچه‌ها را كمك ميكرد. خيلي مواظب نيروها بود. چــون در اطراف كانال‌ها پر از ميادين مين و موانع مختلف بود. خبر رســيدن به كانال سوم، يعني قرار گرفتن در كنار پاسگاه‌هاي مرزي و شروع عمليات .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 حدود دوازده كيلومتر پياده‌روي كرديم. رسيديم به اولين كانال در جنوب فكه. بچه‌ه
۱📚 اما فرمانده گردان، بچه‌ها را نگه داشــت وگفت: طبق آنچه در نقشه است، بايد بيشــتر راه ميرفتيم، اما خيلي عجيبه، هم زود رســيديم، هم از پاسگاه‌ها خبري نيست! تقريبًا همه بچه‌ها از كانال دوم عبور كردند. يكدفعه آســمان فكه مثل روز روشن شد!! مثل اينكه دشمن با تمام قوا منتظر ما بوده. بعد هم شروع به شليك كردند. از خمپاره و توپخانه گرفته تا تيربارها كه در دور دســت قرار داشت. آنها از همه طرف به سوي ما شليك كردند! بچه‌ها هيچكاري نميتوانســتند انجام دهند. موانع خورشيدي و ميدان‌هاي مين، جلوي هر حركتي را گرفته بود .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 اما فرمانده گردان، بچه‌ها را نگه داشــت وگفت: طبق آنچه در نقشه است، بايد بيشـ
۱📚 تعداد كمي از بچه‌ها وارد كانال ســوم شــدند. بســياري از بچه‌ها در ميان خاك‌هاي رملي گير كردند. همه به اين طرف و آن طرف ميرفتند. بعضي از بچه‌ها ميخواســتند باعبور از موانع خورشــيدي در داخل دشت سنگر بگيرند، اما با انفجار مين به شهادت رسيدند. اطراف مســير پر از مين بود. ابراهيم اين را ميدانست، براي همين به سمت كانال سوم دويد و با فريادهايش اجازه رفتن به اطراف را نميداد. همه روي زمين خيز برداشتند. هيچ كاري نميشد كرد. توپخانه عراق كاملا ميدانست ما از چه محلي عبور ميكنيم! و دقيقًا همان مسير را ميزد. همه چيز به هم ريخته بود. هر كس به سمتي ميدويد.
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 تعداد كمي از بچه‌ها وارد كانال ســوم شــدند. بســياري از بچه‌ها در ميان خاك‌ه
۱📚 دیگر هيچ چيز قابل كنترل نبود. تنها جايي كه امنيت بيشتري داشت داخل كانال‌ها بود. در آن تاريكي و شلوغي ابراهيم را گم كردم! تا كانال سوم جلو رفتم، اما نميشد كسي را پيدا كرد! يكي از رفقا را ديدم و پرسيدم: ابراهيم را نديدي!؟گفت: چند دقيقه پيش از اينجا رد شد. همين طور اين طــرف و آن طرف ميرفتم. يكي از فرمانده‌ها را ديدم. من را شناخت و گفت: سريع برو توي معبر، بچه‌هائي كه توي راه هستند بفرست عقب. اينجا توي اين كانال نه جا هست نه امنيت، برو و سريع برگرد. طبق دســتور فرمانده، بچه‌هائي را كه اطراف كانال دوم و توي مسير بودند آوردم عقب، حتي خيلي از مجروح‌ها را كمك كرديم و رسانديم عقب. اين كار، دو سه ساعتي طول كشيد. ميخواستم برگردم، اما بچه‌هاي لشکر گفتند: نميشه برگردي! با تعجب پرسيدم: چرا؟!
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 دیگر هيچ چيز قابل كنترل نبود. تنها جايي كه امنيت بيشتري داشت داخل كانال‌ها بود
۱📚 گفتند : دستور عقب‌نشيني صادر شده، فايده نداره بري جلو. چون بچه‌هاي ديگه هم تا صبح برميگردند. ســاعتي بعد نماز صبح را خواندم. هوا در حال روشن شدن بود. خسته بودم و نااميد. از همه بچه‌هايي كه برمي‌گشــتند سراغ ابراهيم را ميگرفتم. اما كسي خبري نداشت. دقايقي بعد مجتبي را ديدم. با چهره‌اي خاك آلود وخســته از ســمت خط برميگشت. با نااميدي پرسيدم: مجتبي، ابراهيم رو نديدي!؟ همينطور كه به سمت من ميآمد گفت: يك ساعت پيش با هم بوديم. ُ با خوشحالي از جا پريدم، جلو آمدم وگفتم: خب، الان كجاست؟! جواب داد: نميدونم، بهش گفتم دســتور عقبنشيني صادر شده، گفتم تا هوا تاريكه بيا برگرديم عقب، هوا روشن بشه هيچ كاري نميتونيم انجام بديم. اما ابراهيم گفت: بچه‌ها توكانال‌ها هستند. من ميرم پيش اونها، همه با هم برميگرديم .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 گفتند : دستور عقب‌نشيني صادر شده، فايده نداره بري جلو. چون بچه‌هاي ديگه هم تا ص
۱📚 مجتبی ادامه داد: همين طوركه با ابراهيم حرف ميزدم يك گردان از لشکر عاشورا به سمت ما آمد. ابراهيم سريع با فرمانده آنها صحبت كرد و خبر عقب‌نشيني را داد. من هم چون مسير را بلد بودم، با آنها فرستاد عقب. خودش هم يك آرپيجي با چند تا گلوله از آنها گرفت و رفت به سمت كانال. ديگه از ابراهيم خبري ندارم. ســاعتي بعد ميثم لطيفي را ديدم. به همراه تعــدادي از مجروحين به عقب برميگشت. به كمكشان رفتم. از ميثم پرسيدم: چه خبر!؟ گفت: من و اين بچه‌هائي كه مجروح هســتند جلوتــر از كانال، الي تپه‌ها افتاده بوديم. ابرام هادي به داد ما رسيد. یکدفعه سرجايم ايستادم. باتعجب گفتم: داش ابرام؟! خب بعدش چي شد!؟ گفت: به سختي ما رو جمع كرد. تو گرگ و ميش هوا ما رو آورد عقب. توي راه رسيديم به يك كانال، كف كانال پر از لجن و ... بود، عرض كانال هم زياد بود. ابراهيم رفت دو تا برانكارد آورد و با آنها چيزي شبيه پل درست كرد! بعد هم ما را عبور داد و فرستاد عقب. خودش هم رفت جلو. ســاعت ده صبح، قرارگاه لشــکر در فكه محل رفت و آمد فرماندهان بود. خيلي‌ها ميگفتند چندين گردان در محاصره دشمن قرار گرفته‌اند!
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 مجتبی ادامه داد: همين طوركه با ابراهيم حرف ميزدم يك گردان از لشکر عاشورا به سمت
۱📚 روایت‌از‌:‌علی‌نصر‌الله کانالِ‌کمیل یکی از مســئولين اطالعات را ديدم و پرسيدم: يعني چي گردان‌ها محاصره شدند؟ عراق كه جلو نيامده، بچه‌ها هم توي كانال دوم و سوم هستند. فرمانده گفت: كانال سومي كه ما در شناسائي ديده بوديم، با اين كانال فرق داره. اين كانال و چند كانال فرعي را عراق ظرف همين دو سه روز درست كرده. اين كانال‌ها درست به موازات خط مرزي ساخته شده، ولي كوچكتر و پر از موانع. بعــد ادامه داد: گردانهاي خطشــكن، براي اينكه زير آتش نباشــند رفتند داخل كانال. با روشــن شــدن هوا تانكهاي عراقي جلــو آمدند و دو طرف كانال را بستند. دشمن هم كانال‌ها را زير آتش گرفته .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 روایت‌از‌:‌علی‌نصر‌الله کانالِ‌کمیل یکی از مســئولين اطالعات را ديدم و پرسيدم:
۱📚 بعد كمي مكث كرد و گفت: عراق شــانزده نوع مانع ســر راه بچه‌ها چيده بود، عمق موانع هم نزديك به چهار كيلومتر بوده! منافقين هم تمام اطالعات اين عمليات را به عراقي‌ها داده بودند! خيلي حالم گرفته شد. با بغض گفتم: حالا چه بايد كرد!؟ گفت: اگــر بچه‌ها مقاومت كنند مرحله دوم عمليــات را انجام ميدهيم و آنها را ميآوريم عقب. در همين حين بيسيمچي مقر گفت: يك خبر از گردان‌هاي محاصره شده! همه ساكت شدند. بيسيمچي گفت: ميگه »برادر ثابتنيا با برادر افشردي دست داد!« اين خبر كوتاه يعني فرمانده گردان كميل به شهادت رسيده.
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 بعد كمي مكث كرد و گفت: عراق شــانزده نوع مانع ســر راه بچه‌ها چيده بود، عمق
۱📚 عصر همان روزخبر رســيد حاج حســيني، معاون گــردان كميل هم به شــهادت رسيده و بنكدار، ديگر معاون گردان به سختي مجروح است. همه بچه‌ها در قرارگاه ناراحت بودند. حال عجيبي در آنجا حاكم بود. ٭٭٭ بيستم بهمن ماه، بچه‌ها آماده حمله مجدد به منطقه فكه شدند. يكي از رفقا را ديدم. از قرارگاه ميآمد. پرسيدم: چه خبر؟ گفت: الان بيســيم‌چي گردان كميل تماس گرفت. با حاج همت صحبت كرد وگفت: شارژ بيسيم داره تموم ميشه، خيلي از بچه‌ها شهيد شدند، براي ما دعاكنيد. به امام سالم برسونيد و بگيد ما تا آخرين لحظه مقاومت ميكنيم. با دلي شكسته و ناراحت گفتم: وظيفه ما چيه، بايد چه كار كنيم؟
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 عصر همان روزخبر رســيد حاج حســيني، معاون گــردان كميل هم به شــهادت رسيده و
۱📚 گفت : توكل به خدا، برو آماده شو. امشب مرحله بعدي عمليات آغاز ميشه. غروب بود. بچه‌هاي توپخانه ارتش با دقت تمام، خاكريزهاي دشمن را زير آتش گرفتند. گردان حنظله و چند گردان ديگر حركتشان را آغاز كردند. آنها تا نزديكي كانــال كميل پيش رفتند. حتی با عبور از موانع به کانال ســوم هم رســيدند، اما به علت حجم آتش دشــمن، فقط تعداد كمي از بچه‌هاي محاصره شــده توانستند در تاريكي شب از كانال خارج شوند و خودشان را به عقب برسانند. اين حمله هم ناموفق بود، تا قبل از صبح به خاكريز خودمان برگشــتيم. اما بيشتر نيروهاي گردان حنظله در همان کانال‌هاي مرزي ماندند. در اين حمله و با آتش خوب بچه‌ها، بسياري از ادوات زرهي دشمن منهدم شد .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 گفت : توكل به خدا، برو آماده شو. امشب مرحله بعدي عمليات آغاز ميشه. غروب بود. ب
۱📚 ۲۱ بهمن 1361 بود. هنوز صداي تيراندازي و شليكهاي پراكنده از داخل كانال شنيده ميشد. به خاطر همين، مشخص بود كه بچه‌هاي داخل كانال هنوز مقاومت ميكنند. نميشد فهميد كه پس از چهار روز، با چه امكاناتي مشغول مقاومت هستند؟! غروب امروز پايان عمليات اعالم شد. بقيه نيروها به عقب بازگشتند. يكي از بچه‌هائي كه ديشب از كانال خارج شد را ديدم. ميگفت: نميداني چه وضعي داشتيم! آب و غذا نبود، مهمات هم بسياركم، اطراف كانال‌ها هم ُپر از انواع مين! ما هر چند دقيقه گلول‌هاي شليك ميكرديم تا بدانند هنوز زندهايم. عراقي‌ها مرتب با بلندگو اعالم ميكردند: تسليم شويد! لحظات غروب خورشيد بسيار غمبار بود. روي بلندي رفتم و با دوربين نگاه ميكردم. انفجارهاي پراكنده هنوز در اطراف كانال ديده ميشد. دوست صميمي من ابراهيم آنجاست و من هيچ كاري نميتوانم انجام دهم. آن شب را كمي استراحت كردم و فردا دوباره به خط بازگشتم. ٭٭٭
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 ۲۱ بهمن 1361 بود. هنوز صداي تيراندازي و شليكهاي پراكنده از داخل كانال شنيده م
۱📚 ٭٭٭ عراقي‌ها به روز 22 بهمن خيلي حساس بودند. حجم آتش آنها بسيار زياد شد. خاكريزهاي اول ما هم از نيرو خالي شد. همه رفتند عقب! با خودم گفتم: شايد عراق قصد پيشروي دارد؟! اما بعيد است، چون موانعي كه به وجود آورده جلوي پيشروي خودش را هم ميگيرد! عصر بود كه حجم آتش كم شد. با دوربين به نقطه‌اي رفتم كه ديد بهتري روي كانال داشــته باشد. آنچه ميديدم باوركردني نبود! دود غليظي از محل كانال بلند شده بود. مرتب صداي انفجار مي‌آمد. ســريع پيش بچه‌هاي اطلاعات رفتم و گفتم: عراق داره كار كانال رو تمام ميكنه! آنها با دوربين مشاهده كردند، فقط آتش و دود بود كه ديده ميشد. اما من هنوز اميد داشتم. با خودم گفتم: ابراهيم شرايط بدتر از اين را سپري كرده، اما به ياد حرف‌هايش، قبل ازشروع عمليات افتادم و بدنم لرزيد.
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 ٭٭٭ عراقي‌ها به روز 22 بهمن خيلي حساس بودند. حجم آتش آنها بسيار زياد شد. خاك
۱📚 غروب‌خونین عصر روز جمعه 22 بهمــن 1361 براي من خيلي دلگيرتــر بود. بچه‌هاي اطلاعات به سنگرشان رفتند. مــن دوباره با دوربين نگاه كــردم. نزديك غروب احســاس كردم از دور چيزي در حال حركت است! با دقت بيشتري نگاه كردم. كاملاً مشخص بود که سه نفر در حال دويدن به سمت ما بودند. در راه مرتب زمين ميخوردند و بلند ميشدند. آنها زخمي و خسته بودند. معلوم بود كه از همان محل كانال مي‌آيند. فريــاد زدم و بچه‌ها را صدا كردم. بــا آنها رفتيم روي بلندي. به بچه‌ها هم گفتم تيراندازي نكنيد. ميان سرخي غروب، بلاخره آن سه نفر به خاكريز ما رسيدند. به محض رسيدن به سمت آنها دويديم و پرسيديم: از كجا ميآئيد؟ حال حرف زدن نداشتند، يكي از آنها آب خواست. سريع قمقمه را به او دادم.
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 غروب‌خونین عصر روز جمعه 22 بهمــن 1361 براي من خيلي دلگيرتــر بود. بچه‌هاي اطلا
۱📚 غروب‌خونین دیگری از شدت ضعف و گرسنگي بدنش ميلرزيد. آن يكي تمام بدنش غرق خون بود، كمي كه به حال آمدند گفتند: از بچه‌هاي كميل هستيم. با اضطراب پرسيدم: بقيه بچه‌ها چي شدند!؟ در حالي كه سرش را به سختي بالا مي‌آورد گفت: فكر نميكنم كسي غير از ما زنده باشه! هول شدم و دوباره و با تعجب پرسيدم: اين پنج روز، چطور مقاومت كرديد!؟ حال حرف زدن نداشــت. كمي مكث كرد و دهانش كه خالي شد گفت: مــا اين دو روز اخير، زير جنازه‌ها مخفي بوديم. اما يكي بود كه اين پنج روز كانال رو سر پا نگه داشت! دوباره نفسي تازه كرد و به آرامي گفت: عجب آدمي بود! يك طرف آرپيجي ميزد، يك طرف با تيربار شليك ميكرد. عجب قدرتي داشت.
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 غروب‌خونین دیگری از شدت ضعف و گرسنگي بدنش ميلرزيد. آن يكي تمام بدنش غرق خون ب
۱📚 دیگری پريد توي حرفش و گفت: همه شهدا رو در انتهاي كانال كنار هم چيده بود. آذوقه و آب رو تقسيم ميكرد، به مجروح‌ها ميرسيد، اصلا اين پسر خستگي نداشت! گفتم: مگه فرماندها و معاون‌هاي گردان شــهيد نشدند!؟ پس از كي داري حرف ميزني؟! گفت: جواني بود كه نمي‌شناختمش. موهايش كوتاه بود. شلور كردي پاش بود. ديگري گفــت: روز اول هم يه چفيه عربــي دور گردنش بود. چه صداي قشنگي هم داشت. براي ما مداحي ميكرد و روحيه ميداد و... داشــت روح از بدنم خارج ميشد، سرم داغ شــد. آب دهانم را فرو دادم. اين‌ها مشخصات ابراهيم بود. با نگراني نشستم و دستانش را گرفتم. با چشماني گرد شده از تعجب گفتم: آقا ابرام رو ميگي درسته!؟ الان كجاست!؟ گفت : آره انگار، يكي دو تا از بچه‌هاي قديمي آقا ابراهيم صداش ميكردند. دوباره با صداي بلند پرسيدم: الان كجاست؟! يكي ديگر از آنها گفت: تا آخرين لحظه كه عراق آتيش ميريخت زنده بــود. بعد به ما گفت: عــراق نيروهاش رو برده عقــب. حتمًا ميخواد آتيش سنگين بريزه.
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌بر‌ابراهیم۱📚 دقایقی بعد عراقي‌ها، با اين تصور که همه افراد داخل کانال شهيد شدهاند، برگشــتن
۱📚 اسارت یک دفعه همه ما ساكت شديم با تعجب به همديگر نگاه كرديم. آمديم جلو و گفتيم: چي شده؟! چه ميگي؟! بنده خدا خيلي هول شــد. گفت: هيچي بابا، بــرادر خانم من چند ماهه كه مفقود شــده، من هر شب ساعت دوازده راديو بغداد رو گوش ميكنم. عراق اسم اسيرها رو آخر شب‌ها اعلام ميكنه! ديشــب داشــتم گــوش ميكــردم، يكدفعــه مجــري راديــو عــراق كه فارســي حــرف مــيزد برنامــهاش را قطــع كــرد و موزيك پخــش كرد. بعد هم با خوشحالي اعالم كرد: در اين عمليات ابراهيم هادي از فرماندهان ايراني در جبهه غرب، به اسارت نيروهاي ما درآمده. داشتيم بال درمي‌آورديم! همه ما از اينكه ابراهيم زنده است خيلي خوشحال شديم.
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلآم‌بر‌ابراهیم‌۱ 📚 تفحص ... پرسيد : حال كه جنگ تمام شده نميتوانيد پيكرش را پيدا كنيد و برگردانيد؟
۱📚 پنج ســال پس از پايان جنگ، بالاخره با ســختي.هاي بسيار، كار در كانال معروف به كميل شروع شد. پيكرهاي شهدا يكي پس از ديگري پيدا ميشد. در انتهاي كانال تعداد زيادي از شــهدا كنار هم چيده شــده بودند. به راحتي پيكرهاي آنها از كانال خارج شد، اما از ابراهيم خبري نبود! علي محمودوند مسئول گروه تفحص لشکر بود. او در والفجر مقدماتي پنج روز داخل كانال كميل در محاصره دشمن قرار داشت.علي خود را مديون ابراهيم ميدانســت و ميگفت: كســي غربت فكه را نميداند، چقدر از بچه‌هاي مظلوم ما در اين كانا‌ل‌ها هســتند. خاك فكه بوي غربت كربال ميدهد. يك روز در حين جســتجو، پيكر شــهيدي پيدا شد. در وســايل همراه او دفترچه يادداشــتي قرار داشت كه بعد از گذشت ســالها هنوز قابل خواندن بود.
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 پنج ســال پس از پايان جنگ، بالاخره با ســختي.هاي بسيار، كار در كانال معروف به
۱📚 در آخرين صفحه اين دفترچه نوشــته بود: »امروز روز پنجم است كه در محاصره هستيم. آب و غذا را جيره‌بندي كرده‌ايم. شهدا در انتهاي كانال كنار هم قرار دارند. ديگر شهدا تشنه نيستند. فداي لب تشنهات اي پسر فاطمه!« بچه‌هــا با خواندن اين دفترچه خيلي منقلب شــدند و باز هم به جســتجوي خودشان ادامه دادند. اما با وجود پيدا شدن پيكر اكثر شهدا، خبري از ابراهيم نبود. مدتي بعد يكي از رفقاي ابراهيم براي بازديد به فكه آمد. ایشان ضمن بيان خاطراتي گفت: زياد دنبال ابراهيم نگرديد؟! او ميخواسته گمنام باشد. بعيد است پيدايش كنيد. ابراهيم در فكه مانده تا خورشيدي براي راهيان نور باشد. ٭٭٭
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌بر‌ابراهیم۱📚 اواخر دهه هفتاد، بار ديگر جستجو در منطقه فكه آغاز شد. باز هم پيكرهاي شهدا از ك
۱📚 پارت‌آخر‌ تابوت يكي از شهدا از روي كاميون تكاني خورد و ابراهيم از آن بيرون آمد. با همان چهره جذاب و هميشگي به ما لبخند ميزد! فرداي آن روز مردم قدرشــناس، با شــور و حال خاصي به اســتقبال شهدا رفتند. تشــييع با شكوهي برگزار شد. بعد هم شهدا را براي تدفين به شهرهاي مختلف فرستادند. من فكر ميكنم ابراهيم با خيل شــهداي گمنام، در روز شــهادت حضرت صديقه طاهره(س) بازگشت تا غبار غفلت را از چهره‌هاي ما پاك كند. براي همين بر مزار هر شــهيد گمنام كه ميروم به ياد ابراهيم و ابراهيم‌هاي اين ملت فاتحه‌اي ميخوانم .
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 پارت‌آخر‌ تابوت يكي از شهدا از روي كاميون تكاني خورد و ابراهيم از آن بيرون آمد.
۱ 📚 از مهمترين كارهايي كه درمحل انجام شد ترسيم چهره ابراهيم در سال۸٦ زير پل اتوبان شهيد محالتي بود. روزهاي آخر جمعآوري اين مجموعه سراغ سيد رفتم و گفتم:آقا سيد من شنيدم تصوير شهيد هادي را شما ترسيم كرديد، درسته؟ ســيد گفت: بله، چطورمگه؟! گفتم: هيچي، فقط ميخواستم از شما تشكر كنم. چون با اين عكس هنوز آقاابراهيم توي محل حضور دارد. ســيد گفت: من ابراهيم را نميشناختم، براي کشــيدن چهره او هم چيزي نخواستم، اما بعد از انجام اين كار، به قدري خدا به زندگي من بركت داد كه نميتوانم برايت حساب كنم! خيلي چيزها هم از اين تصوير ديدم. با تعجب پرسيدم: مثال چي!؟ گفت: زماني كه اين عكس را كشيدم و نمايشگاه جلوهگاه شهدا راه افتاد، يك شــب جمعه خانمي پيش من آمد و گفت:آقا، اين شــيرينيها براي اين شهيد تهيه شده، همين جا پخش كنيد.
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱ 📚 از مهمترين كارهايي كه درمحل انجام شد ترسيم چهره ابراهيم در سال۸٦ زير پل اتوب
۱📚 فکر كردم كه از بســتگان اين شهيد اســت. براي همين پرسيدم: شما شهيد هادي را ميشناســيد؟گفت: نه، تعجب من را كه ديد ادامه داد: منزل ما همين اطرافه، من در زندگي مشكل سختي داشتم، چند روز پيش وقتي شما مشغول ترسيم عكس بوديد از اينجا رد شدم، با خودم گفتم: خدايا اگر اين شهدا پيش تومقامي دارند به حق اين شهيد مشكل من را حل كن. بعد گفتم: من هم قول ميدهم نمازهايم را اول وقت بخوانم، سپس براي اين شــهيد كه اسمش را نميدانستم فاتحه خواندم. باور كنيد خيلي سريع مشكل من برطرف شد! حالا آمدم از ايشان تشكر كنم. سید ادامه داد: پارســال دوباره اوضاع كاري من به هم خورد! مشــكالت زيادي داشــتم. ازجلوي تصوير آقا ابراهيم رد شدم و ديدم به خاطر گذشت زمان، تصوير زرد و خراب شــده. من هم داربســت تهيــه كردم و رنگ راِ برداشتم و شروع كردم به درست كردن تصوير شهيد.
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 فکر كردم كه از بســتگان اين شهيد اســت. براي همين پرسيدم: شما شهيد هادي را مي
۱📚 باور کردنی نبود، درست زماني كه كار تصوير تمام شد، يك پروژه بزرگ به من پيشنهاد شد. خيلي از گرفتاري‌هاي مالي من برطرف گرديد. بعد ادامه داد: آقا اينها خيلي پيش خدا مقام دارند. ما هنوز اينها را نشناخته ايم! كوچكترين كاري كه برايشان انجام دهي، خداوند چند برابرش را برميگرداند. ٭٭٭ آمده بود مســجد. از من، سراغ دوســتان آقا ابراهيم را گرفت! اين شخص ميخواست از آنها در مورد اين شهيد سؤال كند. پرسيدم: كار شما چيه!؟ شايد بتوانم كمك كنم. گفت: هيچي، ميخواهم بدانم اين شهيد هادي كي بوده؟ قبرش كجاست!؟ كمــي فكر كردم.
۱📚 معجزه‌اذان با خودم گفتم : ابراهیم با یک اذان چه کرد! یک تپه آزاد شد ، یک عملیات پیروز شد ، هجده نفر هم مثل حرّ قعر جهنم به بهشت رفتند . بعد به یاد حرفم به آن رزمنده عراقی افتادم : ان شاء الله در بهشت همدیگر را می‌بینید . بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد . بعد خداحافظی کردم و آمدم بیرون . من شک نداشتم ابراهیم می‌دانست کجا باید اذان بگوید ، تا دل دشمن را به لرزه در آورد . و آن‌هایی را که هنوز ایمان در قلبشان باقی مانده هدایت کند! ................... اخلاص عباس‌هادی با ابراهیم از ورزش صحبت می‌کردیم . می‌گفت : وقتی برای ورزش یا مسابقات کشتی می‌رفتم ، همیشه با وضو بودم . همیشه هم قبل از مسابقات کشتی دو رکعت نماز می‌خواندم . پرسیدم : چه نمازی؟! گفت : دو رکعت نماز مستحبی! از خدا می‌خواستم یک وقت تو مسابقه ، حال کسی را نگیرم! ابراهیم به هیچ وجه گرد گناه نمی‌چرخید .
۱📚 اخلاص برای همین الگوئی برای تمام دوستان بود . حتی جائی که حرف از گناه زده می‌شد سریع موضوع را عوض می‌کرد . هر وقت می‌دید بچه‌ها مشغول غیبت کسی هستند مرتب می‌گفت : صلوات بفرست!و یا به هر طریقی بحث را عوض می‌کرد . هیچگاه از کسی بد نمی‌گفت ، مگر به قصد اصلاح کردن . هیچوقت لباس تنگ یا آستین کوناه نمی‌پوشید . بارها خودش را به کارهای سخت مشغول می‌کرد . زمانی هم که علت آن را سوال می‌کردیم می‌گفت : برای نَفس آدم،این‌ کارها لازمه . شهید جعفر جنگروی تعریف می‌کرد : پس از اتمام هیئت دور هم نشسته بودیم . داشتیم با بچه‌ها حرف می‌زدیم . ابراهیم در اتاق دیگری تنها نشسته و توی حال خودش بود! وقتی بچه ها رفتند . آمدم پیش ابراهیم . هنوز متوجه حضور من نشده بود .
۱📚 اخلاص برای همین الگوئی برای تمام دوستان بود . حتی جائی که حرف از گناه زده می‌شد سریع موضوع را عوض می‌کرد . هر وقت می‌دید بچه‌ها مشغول غیبت کسی هستند مرتب می‌گفت : صلوات بفرست!و یا به هر طریقی بحث را عوض می‌کرد . هیچگاه از کسی بد نمی‌گفت ، مگر به قصد اصلاح کردن . هیچوقت لباس تنگ یا آستین کوناه نمی‌پوشید . بارها خودش را به کارهای سخت مشغول می‌کرد . زمانی هم که علت آن را سوال می‌کردیم می‌گفت : برای نَفس آدم،این‌ کارها لازمه . شهید جعفر جنگروی تعریف می‌کرد : پس از اتمام هیئت دور هم نشسته بودیم . داشتیم با بچه‌ها حرف می‌زدیم . ابراهیم در اتاق دیگری تنها نشسته و توی حال خودش بود! وقتی بچه ها رفتند . آمدم پیش ابراهیم . هنوز متوجه حضور من نشده بود .
۱📚 برخورد‌صحیح پاییز ۱۳۶۱ بود . با موتور به سمت میدان آزادی می‌رفتیم . می‌خواستم ابراهیم را برای عزیمت به جبهه به ترمینال غرب برسانم . یک ماشین مدل بالا از کنار ما رد شد . خانمی کنار راننده نشسته بود که حجاب درستی نداشت . نگاهی به ابراهیم انداخت و حرف زشتی زد . ابراهیم گفت : سریع برو دنبالش! من هم با سرعت به سمت ماشین رفتم . بعد اشاره ‌کردیم بیا بغل ، با خودم گفتم : این دفعه حتماً دعوا می‌کنه . اتومبیل کنار خیابان ایستاد . ما هم کنار آن توقف کردیم . منتظر برخورد ابراهیم بودم . ابراهیم کمی مکث کرد و بعد همینطور که روی موتور نشسته بود با راننده سلام و احوال پرسی گرمی کرد! راننده که تیپ ظاهری ما و برخورد خانمش را دیده بود ، توقع چنین سلام و علیکی را نداشت . بعد از جواب سلام ، ابراهیم گفت : من خیلی معذرت می‌خوام ، خانم شما فحش بدی به من و همه ریش‌دارها داد . می‌خواهم‌ بدونم که...راننده حرف ابراهیم را قطع کرد و گفت : خانم بنده غلط کرد ، بیجا کرد!
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلام‌‌بر‌ابراهیم۱📚 برخورد‌صحیح پاییز ۱۳۶۱ بود . با موتور به سمت میدان آزادی می‌رفتیم . می‌خواستم اب
📚 برخورد‌صحیح ابراهیم گفت : نه آقا اینطوری صحبت نکن . من فقط می‌خواهم بدانم آیا حقی از ایشان گردن بنده است؟ یا من کار نادرستی کردم که با من اینطور برخورد کردند؟! راننده اصلاً فکر نمی‌کرد ما اینگونه برخورد کنیم . از ماشین پیاده شد . صورت ابراهیم را بوسید و گفت : نه دوست عزیز، شما هیچ خطائی نکردی . ما اشتباه کردیم . خیلی هم شرمنده‌ایم . بعد از کلی معذرت خواهی از ما جدا شد . این رفتارها و برخورد‌های ابراهیم ، آن هم در آن مقطع زمانی برای ما خیلی عجیب بود . اما با این کارها راه درست برخورد کردن با مردم را به ما نشان می‌داد . همیشه می‌گفت : در زندگی ، آدمی موفق‌تر است که در برابر عصبانیت دیگران صبور باشد .
📚 دوست من دردي حس نميكردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد. بعد فرمودند: كسي ميآيد و شما را نجات ميدهد. او دوست ماست! لحظاتي بعد ابراهيم آمد. با همان صالبت هميشگي. مرا به دوش گرفت و حركت كرد. آن جمال نوراني ابراهيم را دوست خود معرفي كرد. خوشا به حالش اينها را ماشاءالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گيلان غرب. ٭٭٭ ماشــاءالله سالها در منطقه حضور داشت. او از معلمين با اخلاص وباتقواي گيلان غرب بود كــه از روز آغاز جنگ تا روز پاياني جنگ شــجاعانه در جبهه‌ها و همه عمليات‌هاحضور داشت. او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگي به ياران شهيدش پيوست.
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
سلام‌بر‌ابراهیم ســاكت شدم. بغض گلويم را گرفته بود. سرش را بلند كرد و نگاهم كرد. گفتم: انشاءالله
📚 معجزه‌اذان با خودم گفتم : ابراهیم با یک اذان چه کرد! یک تپه آزاد شد ، یک عملیات پیروز شد ، هجده نفر هم مثل حرّ قعر جهنم به بهشت رفتند . بعد به یاد حرفم به آن رزمنده عراقی افتادم : ان شاء الله در بهشت همدیگر را می‌بینید . بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد . بعد خداحافظی کردم و آمدم بیرون . من شک نداشتم ابراهیم می‌دانست کجا باید اذان بگوید ، تا دل دشمن را به لرزه در آورد . و آن‌هایی را که هنوز ایمان در قلبشان باقی مانده هدایت کند! ................... اخلاص عباس‌هادی با ابراهیم از ورزش صحبت می‌کردیم . می‌گفت : وقتی برای ورزش یا مسابقات کشتی می‌رفتم ، همیشه با وضو بودم . همیشه هم قبل از مسابقات کشتی دو رکعت نماز می‌خواندم . پرسیدم : چه نمازی؟! گفت : دو رکعت نماز مستحبی! از خدا می‌خواستم یک وقت تو مسابقه ، حال کسی را نگیرم! ابراهیم به هیچ وجه گرد گناه نمی‌چرخید .