منکهدلمشکست💔 دعاکنیدبرام،دعاکنیدآقابهزندگیمنظرکنه... انشاءالله مقدماتظهورفراهممیشه...
_
انشاءالله 🌱
خب رفقا بیشتر از این فرصت نیست در خدمت باشیم اون ممبری که گفته بودین یه راهکار بگین چشم انشاءالله در محافل بعدی
نظری داشتین بگین ناشناس ها خوانده میشه🌱😄🚶♀
همه رفتند و دل بے سر و پا جا مانده
از هواے حرم کرب و بلا جا مانده
به گمانم که میان همه زائر ها
فقط امضاے برات دل ما جا مانده
یک به یک می رسد از هر طرفے نامه دوست
که حلالم بکن ای از همه جا مانده
صرف کردند همه فعل خداحافظی و
یک نفر هست ز جمع رفقا جا مانده
التماس دعا
یاعلی🌱✨
#السلامعلیڪیاحسینابنعلۍعلیہالسلام❤
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْاَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهمعجللوليڪالفرج 🌱📿
🕊 تلاوت آیات قرآن ڪریم ؛
بــہ نـیّـت
برادرشهیدمان مےخوانیم 🌹
#صــ۱٦٥ـفحه 📚
____________________
🍃| ࢪفیقشہیدمابراهیمهادے| 🍃
#رفیقشھیدم
تویی آنکه دوست دارمت
اماندارمت!
.
< @Refigh_shahidam >
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 اخلاص و چه زیبا گفت امام محمد باقر(ع):از تیرهای شیطان ، سخن گفتن با زنان نامحرم
#سلامبرابراهیم۱📚
اخلاص
وقتی میدید صاحبخانه برای پذیرائی هیئت مشکل دارد ، بدون کمترین حرفی برای همه میهمانها و عزادارها غذا تهیه میکرد . میگفت : مجلس امام حسین(ع) باید از همه لحاظ کامل باشد . شبهای جمعه هم بعد از برنامه بسیج برای بچهها شام تهیه میکرد . پس از صرف غذا دسته جمعی به زیارت حضرت عبدالعظیم یا بهشت زهرا(علیهاالسلام) میرفتیم . بچههای بسیج و هیئتی ، هیچوقت آن دوران را فراموش نمیکنند . هر چند آن دوران زیبا و به یادماندنی طولانی نشد!
یکبار به ابراهیم گفتم : داداش ، اینهمه پول از کجا مییاری؟! از آموزش و پرورش ماهی دوهزار تومان حقوق میگیری ، ولی چند برابرش را برای دیگران خرج میکنی!
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
شهدا اصرار داشتند هرچه زودتر،
در بهترین حالت خدا را ملاقات کنند
دنیایی نبودند..!
اما ما تازه میخواهیم سعی کنیم
که گناه نکنیم..!
🕊 @refigh_shahidam 🖤
﴿#زیآرتعٰاشۅرٰا 📿﴾
السلامعلیڪیااباٰعبدِالله🖤
•۩|#قرائت زیارت
عاشورآ بھنیّت❤️
#شھید حاج محمّدحسین بشیرے
•°🌱|@refigh_shahidam
• #نمازاولوقت_الٺمآسدعآ 🌱
شیطان تا وقتی که انسان نماز های پنجگانه را در وقتش می خواند،خائف وترسناک است واز انسانها برکنار است وقتی که نمازهایش را ضایع کرد ودروقت مقرر انجام ندادبراو جرأت می کند واورا به گناهان کبیره می اندازد🌱
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هفتاد و یک
- هانیه :
میخواستم با محمد ست بخریم
بهش گفتم اگه از این نوع حلقه خوشش میاد
بخریمش
گفت که خدا طلا برای آقایون را حرام کرده
نمیدونستم ...
اخه همیشه عمو و بقیه طلا میپوشیدن
گفتم پس منم نمیخرم
محمد گفت :
نگفتم برای خانوم هاهم حرام کرده
گفتم فقط آقایون
خلاصه به زور از مغازه محمد و آوردم بیرون و گفتم یا نخریم یا اگه میخریم مثل هم باشه
محمد گفت جایی سراغ داره بریم اگه من خوشم اومد بخریم
سوار ماشین شدیم تا وقتی برسیم از محمد پرسیدم:
چرا خدا طلا را برای آقایون حرام کرده
محمد گفت :
اگه پسر ها طلا استفاده بکنن ممکنه سرطان بگیرن
نمازشون هم باطله
طلا برای مرد هم خیلی بده
هم خیلی ضرر داره
برای همون خدا حرامش کرده!
گفتم :
عجب این خدا هرحرفی زده علم امروز داره ثابت میکنه که این حرف منطقی هست
---
رسیدیم ...
تجریش بود
ما هروقت تجریش میآمدیم میرفتیم داخل بازارش
این بار هم با محمد اول رفتیم زیارت
بعد داخل بازار اومدیم
یکم که راه رفتیم به
یک مغازه انگشتر فروشی رسیدیم
رفتیم داخل آقای فروشنده با محمد انقدر گرم و صمیمی حرف زد و
وقتی فهمید ازدواج میخوایم بکنیم کلی تبریک گفت
محمد خواهش کرد که سینی انگشتر های ستی که داره و بیارد
وقتی سینی انگشتر ها را آورد خیلی ذوق کردم
کلی انگشتر با سنگ های رنگ رنگی
- محمد این چه سنگیه؟
+ شرف شمس
- این چه سنگیه؟
+ دُر نجف
- این یکی چی؟
+ اسمش زمرد
انقدر انگشتر ها قشنگ بودن که دلم میخواست همه را بخرم
اما بالاخره با محمد به این نتیجه رسیدم که بهتره انگشتر دُر نجف بخریم
بعد از خرید محمد گفت سنگ دُر آدم خیلی آرام میکنه
روی حلقه خوبه که ادم حساس نباشه اول زندگی قهر و دعوا درست بشه
خب منم دلم میخواست حلقه طلا بخرم
ولی یه تیکه طلا که سند خوشی من نمیشه
اگرم نشد بخرید خب اشکالش چیه
همین که حالتون خوب باشه یه نعمته
یک قرآن سفید هم خریدیم
برای محمد و خودم بدای عقد یکم لباس خریدیم
یک آویز وانیکاد برای جلو ماشین خریدیم
بعد چهار پنج ساعت محمد من و برد خانه
یک ربع هم اومد نشست چایی خورد
و رفت
ان روز شیفت بود
بالاخره گفتم احترام احترام میاره
یک ربع وقت گذاشتن یک عمر احترام میاره
بعد از نماز مغرب و عشا خرید هایی که کرده بودیم را به مامان و بابا نشان دادم
بابا از حلقه ام ناراحت شده بود میگفت
تو یک بار ازدواج میکنی نباید انگشتر میخریدی
بعدا هم میتونستی از این انگشتر ها بخری
گفتم :
بابا حلقه و انگشتر که سند خوشبختی من نمیشه
خیلی ها هستن فقط چند ماه اول زندگیشون حلقه میپوشن بعد میفروشنش
برای چند ماه چرا حال خوبمو خراب بکنم
تازه طلا برای مرد حرامه اجازه ندادم اعتراض بکنه و گفتم
طلا باعث میشه سرطان خون بین مرد ها رواج پیدا بکنه
اول زندگی به خاطر یک تیکه انگشتر همین مونده که محمد هم بیفته بیمارستان
مامان گفت :
علی چیکارشون داری حتما هانیه و شوهرش از این انگشتر ها دلشون میخواسته
مگه خودمون یادت نیست
باباهم راضی شد
---
چند روز بعد محمد گفت که دوستش از کما درامده و حالش خیلی بهتر شده
باهم رفتیم عیادت دوستش
خانومش و دخترش هم بیمارستان کنار عزیزشون بودند
دیگه محمد انقدر حرف زد که حال و هوای دوستش عوض شد
من هم دختر دوستش و گرفتم
تا خانومش بره نماز بخوانه و لباس هایش عوض بکنه و برگرده
بنده های خدا خودشون تنهاتوی این شهر زندگی میکردن و مامان باباهاشون کرمان بودند...
خوشحال بودم که میدیدم به قول بابا این جماعت مذهبی ...
اصلا ترسناک نیستن تازه خیلی خوش خنده و شوخ هستن🚶♀
ابراهیم ای کاش حداقل قبری داشتی میومدم و بابت کمک هایت تشکر میکردم (:
بعضی شهدا مزار دارنو حالا آدم ها میتوانند بروند
امروز نشد
فردا نشد پس فردا
بالاخره سر مزار شهید منتخبشون میروند
اما بعضی شهدا حتی مزار هم ندارند
این شهدا احتمالا خودشون میان پیش ما به عقیده من 🌱
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
پارت هفتاد و دو
- هانیه:
شب محمد زنگ زد و گفت
فردای روز عقد قراره مشهد بریم
گفت که دلش میخواد بریم زیارت امام رضا و بعد بریم سر مزار پدرش توی بهشت رضوان خب شهر اصلی محمد مشهد بود دیگه
مامان و بابا هم دیگه حرفی نداشتن چون شرعا و قانونا بعد از عقد زن محمد میشدم ....
---
| عیـد غدیـر ، روز عقـد |
- هانیه :
دیشب از استرس نتوانستم بخوابم
محمد هم تا ساعت دو بیدار نگه داشتم ولی دیگه خوابش برد
صبح ساعت ۱۰ محمد کارش تمام شد و داشت میرفت دسته گل بخره بعدش هم بره خونه و برای مراسم آماده حاضر بشود
بعد از نماز ظهر قرآن باز کردم سوره یس قلب قرآن اومد
شروع کردم به خواندن آیه های سوره یس
یس ..
و القرآن الحکیم
انک لمن المرسلین
علی صراط المستقیم💚🌱
به اینجا که رسید از عمق وجودم خداروشکر کردم
این صراط مستقیم واقعا خیلی مهمه
من یک عمر به میل خودم زندگی کردم
حالا یک عمر هم میخواهم به میل خدا زندگی بکنم !
بعد از نماز و قرآن رفتم حمام و وقتی اومدم بیرون لباس هایی که خریده بودمو پوشیدم
عطر زدم بالاخره باید خوش بو باشی ولی هرچیزی یک اندازه ای داره
خوش بو باشیم اما نه اینکه وقتی راه میری
یک قافله هم مست و مدهوش بکنی
اصلا بیخیال شاید یکی از بوی عطرت خوشش نیومد بدبخت مجبور نیست که بوی حشره کش حس بکنه خخخخ
میخواستم چادر سفیدم را بپوشم
اما گفتم اولا که چروک میشه و ممکنه توی راه کثیف هم بشه
بعدش الان هی مردم نگاه میکنند
آدم معذب میشه
همان جا توی محضر میپوشمش
مامان و بابا وقتی من و دیدن خیلی خوشحال شدن
مامان از دوران عقد خودشون میگفت
بابا هم میگفت که دیگه از دست هانیه راحت شدیم
-----
چادر سفیدم را سر کردم و کنار محمد روی صندلی نشستم
دور تا دور اتاق برای مهمان ها صندلی چیده شده بود
وسط اتاق یک سفره سفید انداخته شده بود
جام های شیشه که با ربان تزیین شده بود
قرآن سفیدی که با محمد از تجریش خریده بودیم
گل های سفید
کنار آیینه و شمعدان بود
برای من و محمد دو تا صندلی سفید گذاشته بودن بالای سفره عقـد
نگاه دست های محمد کردم دعا داشت میکرد ،منتظر عاقد بودیم
نگاهم چرخید به صورت مهمان ها
بعضی فامیل های محمد با شوق نگاه ما میکردند بعضی ها هم ………
فامیل های خودمون خیلی هاشون با ترحم و انزجار نگاه میکردند
خب حق داشتن محمد و خانواده اش خیلی با فامیل های ما فرق داشتن 🚶♀
توی دلم شروع کردم با خدا و ابراهیم حرف زدن گفتم :
- من غرق شده بودم در سیاهی و ظلمات گناه خدایا تو ابراهیم را فرستادی تا منو نجات بده. . .
از دریای گناه به دریای سفیدی و زلالی هدایت کردی '!
بله ...
عاقبت شب هجر سحر میگردد. . .🕊
من نجات پیدا کردم برای همه کسایی که پشت میله های گناه اسیر شدن دعا میکنم...
دعا میکنم که دلباخته خدا شوند(:
---
عاقد اومد
نیلی و یکی از فامیل های محمد تور بالای سرمون گرفتند و خواهر محمدهم قند میسایید
چندبارم نزدیک بود قند و بکوب توی سرمون
عاقد گفت که
باید قبل از عقد صیغه را باطل بکنه
وقتی میخواست صیغه باطل بکنه گفت که عروس خانوم مهریه صیغه را میبخشه یا میگیره!؟
من گفتم میگیرم😌 دوازده تا گل رز مهریه صیغه ام بود . . .
میدونستم محمد میتونه گل بخره وگرنه حواسم به این بود که حضرت فاطمه هیچ وقت چیزی از علی نخواسته بود که مبادا نتواند تهیه بکند و شرمنده بشود (:
و خب محمد بیچاره هم جا خورد بعدش خندید و گفت بهتون میدمش خانوم
خطبه عقد جاری شد . . .
+ زوجت متوکلی هانیة موکلت محمد علی ......
بعد از خطبه و دعا های مربوطه عاقد پرسید
سرکار خانوم هانیه مشکات برای بار اول میپرسم آیا حاضر هستید شما را به عقد دائم محمد راسخ دربیاورم؟
نیلی پارازیت انداخت و گفت:
عروس و گشت ارشاد برد
عاقد دوباره پرسید و دوباره هم نیلی جواب داد
عروس رفته گل بکنه متاسفانه شهرداری گرفتش
تنها آدم شلوغی که اونجا بود همین نیلی بود
برای بار آخر عاقد پرسید
سرکار خانوم هانیه مشکات آیا حاضر هستید شما را به عقد دائم محمد راسخ دربیاورم؟
خواستم .....
نویسنده✍ | #الفنـور_هانیهبانــو
#السلامعلیڪیاحسینابنعلۍعلیہالسلام❤
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْاَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهمعجللوليڪالفرج 🌱📿
🕊 تلاوت آیات قرآن ڪریم ؛
بــہ نـیّـت
برادرشهیدمان مےخوانیم 🌹
#صــ۱۶۶ـفحه 📚
________________
🍃| ࢪفیقشہیدمابراهیمهادے| 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امامرضاجانم💛
دور از تو نیستم ڪہ دلم در هواے توست
قلبم به زیر تابش گنبد طلاے توست ...
#چھارشنبههاےامامرضایی🌱
˹ @refigh_shahidam ˼
رفیق شهیدم ابراهیم هادی
#سلامبرابراهیم۱📚 اخلاص وقتی میدید صاحبخانه برای پذیرائی هیئت مشکل دارد ، بدون کمترین حرفی برای ه
#سلامبرابراهیم۱📚
اخلاص
نگاهی به صورتم انداخت و گفت : روزی رسان خداست . در این برنامه ها من فقط وسیله ام . من از خدا خواستم هیچوقت جیبم خالی نماند . خدا هم از جائی که فکرش را نمیکنم اسباب خیر را برایم فراهم میکند .
.............................
برخوردصحیح
جمعیازدوستانشهید
از خیابان ۱۷ شهریور عبور کردیم . من روی موتور پشت سر ابراهیم بودم . ناگهان یک موتور سوار دیگر با سرعت از داخل کوچه وارد خیابان شد . پیچید جلوی ما و ابراهیم شدید ترمز کرد . جوان موتور سوار که قیافه و ظاهر درستی هم نداشت ، داد زد : هُو! چیکار میکنی؟! بعد هم ایستاد و با عصبانیت ما را نگاه کرد!
همه میدانستند که او مقصیر است . من هم دوست داشتم ابراهیم با آن بدن قوی پائین بیاید و جوابش را بدهد .