یکم‌بی‌موقعست ولی‌میخوام‌یه‌داستانی‌تعریف‌کنم‌براتون ک خیلی تاثیر گذار 🌸

تصورکنید پدرتون‌پاسداره ،مخصوصا دخترخانوما

یه‌روزبعدازظهرمیادمیگه‌امشب‌بایدبرم ماموریت(:!!

یهوته‌دلت‌خالی‌میشه... باباوقتی‌نمیگه‌کجامیره‌یعنی‌ جای‌خطرناکیه!!

توی‌دلت‌میگی من‌قوی‌ام من‌قوی‌ام مگه‌خون‌جوونایی‌که‌رفتن‌ومدافع‌حرم بودن‌وشهیدشدن‌ازخون‌بابای‌من‌سرخ تره؟؟؟

خودتوباهمین‌حرفاسرگرم‌میکنی یه‌هفته‌ای‌میگذره‌وتازه‌میفهمی‌بابات رفته‌سوریه‌برای‌دفاع‌از‌حرم‌بی‌بی💔

ته‌دلت...یجوری میشه...ینی بابای‌منم؟!

بهت‌میگه‌براش‌دعا کنی دعاکنی‌که‌شهیدبشه... نمیدونه‌بااین‌حرفاش‌داره‌بادلت‌چیکارمیکنه... مگه‌میشه‌دختری‌برای‌پدرش‌دعای‌شهادت کنه... دختراگه‌یه‌روزببینه‌باباش‌سرش‌درد میکنه‌جوونش‌درمیاد.. ازترس‌میمیره... خدایابابام‌چیزیش‌نشه... پناهم‌بلایی‌سرش‌نیاد💔

یه‌شب‌بابازنگ‌میزنه پشت‌گوشی‌میتونی‌چهره‌نورانیشوبا محاسن‌بلندش‌تصورکنی(: بهت میگه:دختر بابا! یه‌وقت‌موقع‌خوندن‌زیارت‌عاشورات دروغ‌نگیا!! میگی‌ینی‌چی؟؟؟

میگه‌راضی‌به‌شهادتم‌هستی؟؟ +بابااین‌حرفاچیه‌میزنی؟ -مگه‌تونمیگی‌بابی‌انت‌وامی؟ نکنه دروغ میگی؟؟ یهو کل بدنت یخ میکنه...ینی این همه سال دروغ میگفتی؟؟

وتلفن‌قطع‌میشه... وتومیمونی و قلبت اشکات دفترت ویه‌سجاده ونمیدونی‌ازخداپدرخودتوبخوای:) یابرای‌خانواده‌شهداطلب‌صبرکنی...

این‌نوشته‌فقط‌یک‌هفته‌اززندگی‌ دختران‌پاسداره... فقط یک هفته... فقط یک لحظه یک‌لحظه‌پدرت‌روجای‌این‌پدربزاروببین واقعاطاقتش‌روخدابهت‌داده‌یانه...