eitaa logo
فرزندان منتظَِر
163 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
313 فایل
صَاحِبُ هَذَا الْأَمْرِ الشَّرِیدُ الطَّرِیدُ الْفَرِیدُ الْوَحِیدُ.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 😂🤣🌸 🌸خواب سنگین 🌸جزو بچه های اطلاعات و عملیات لشگر 27 بودیم و به تیپ انصار مامور شده بودیم. مقر ما روستایی بود بنام مله دزگه در نزدیکی سرپل ذهاب. تابستان بود و هوا گرم. بچه ها در بیرون از سنگر ها یک برزنت انداخته بودند و به غیر از انکه نماز را روی ان می خواندند محل خواب بچه ها هم بود یک روز برای نماز صبح بیدار شدم و دیدم همه بچه ها اسلحه به دست در حال بیرون اوردن پوتین بودند و با هم درباره موضوعی بلند بلند صحبت میکردند. یکی از بچه ها که متوجه بیدار شدن من شده بود؛ بلند گفت ، بچه ها فلاح خواب بوده. که همه زدند زیر خنده و من هم از همه جا بی خبر به انها که از حالت رزمی خارجی می شدند نگاه میکردم. تازه متوجه شدم نگهبان متوجه یک گروه گشتی عراقی شده بوده و به سمت انها تیراندازی کرده بوده و بچه ها که بیدار شده بودند سریع مسلح شده بودند دنبال تیم گشتی عراقی رفته بودند و از یک تعقیب و گریز برمیگشتند. این در حالی بود که من خواب بودم و از همه این اتفاقات بی خبر. روز بعد بچه ها از سنگینی خواب من می خندیدند و می گفتند چطور تو متوجه این همه تیراندازی و سر و صدا نشدی ؟ رزمنده عزیز عباسعلی فلاح
🌸 😂🤣🌸 🌸حوری عزیزم!!! 🌸گفتم:"احمد! گلوله که خورد کنارت، چی شد؟" گفت:" یه لحظه فقط آتیش انفجارشو دیدم و بعد دیگه چیزی نفهمیدم". گفتم:" خب! گفت:" نمیدونم چه قدر گذشت که آروم چشمامو باز کردم؛ چشمام، تار تار می دید.فقط دیدم چند تاحوری دور و برم قدم می زنند. یادم اومد که جبهه بوده ام و حالا شهید شده ام. خوشحال شدم. می خواستم به حوری ها بگم بیایید کنارم؛ اماصدام در نمی اومد. تو دلم گفتم: خب، الحمدالله که ما هم شهید شدیم و یه دسته حوری نصیبمون شد. می خواستم چشمامو بیشتر باز کنم تا حوریا رو بهتر ببینم؛اما نمی شد. داشتم به شهید شدنم فکر می کردم که یکی از حوری ها اومد بالا سرم. خوشحال شدم. گفتم:حالا دستشو می گیرم و می گم حوری عزیزم! چرا خبری از ما نمی گیری؟! خدای ناکرده ما هم شهید شدیم!. بعد گفتم:"نه! اول می پرسم: تو بهشت که نباید بدن آدم درد کنه و بسوزه؛ پس چرا بدن من اینقدردرد می کنه؟! داشتم فکر می کردم که یه دفعه چیز تیزی رو فرو کرد توشکمم. صدام دراومد و جیغم همه جا رو پر کرد. چشمامو کاملا باز کردم دیدم پرستاره.خنده ام گرفت. گفت:" چرا می خندی؟". دوباره خندیدم و گفتم:" چیزی نیست و بعد کمی نگاشکردم و تو دلم گفتم: خوبه این حوری نیست با این قیافه اش؟!😂😂
🌸 😂🤣🌸 🌸خروپف 🌸صحبت از شهادت و جدایی بود و این‌که بعضی جنازه‌ها زیر آتش می‌مانند و یا به نحوی شهید می‌شوند که قابل شناسایی نیستند. هرکس از خود، نشانه‌ای می‌داد تا شناساییِ جنازه، ممکن باشد. یکی می‌گفت: «دست راست من این انگشتری است.» دیگری می‌گفت: «من تسبیحم را دور گردنم می‌اندازم و...» اما نشانه‌ای که یکی از بچه‌ها داد، برای ما بسیار جالب بود. او می‌گفت: «من در خواب، خُروپُف می‌کنم؛ پس اگر شهیدی را دیدید که خُروپُف می‌کند، شک نکنید که خودم هستم.»
🌸 😂🤣🌸 🌸 آی شربته... 🌸از تمرینات قبل از عملیات برگشته بودیم و از تشنگی له له می‌زدیم. دم مقر گردان چشممان افتاد به دیگ بزرگی که جلوی حسینه گذاشته شده بود و یکی از بچه‌ها با آب و تاب داشت ملاقه را به دیگ می‌زد و می‌گفت: آی شربته! آی شربته!... بچه‌ها به طرفش هجوم آوردند، وقتی بهش نزدیک شدیم دیدیم دارد می‌گوید: آی شهر بَده!... آی شهر بَده!!!😂😂 معلوم شد آن قابلمه بزرگ فقط آب دارد و هر کس که خورده بود ته لیوانش را به سمتش می‌ریخت. یکی هم شوخی و جدی ملاقه را از دستش گرفت و دنبالش کرد...
🌸 😂🤣🌸 🌸مرخصی 🌸حرف‌ها کشیده شد به اینکه اگر ما شهید بشوم چه می‌شود و چطور باید بشود. مثلا یکی که روزه قضا بر گردنش بود می‌گفت: «مگه شما همت کند وگرنه من اینقدر پول ندارم کسی را اجیر کنم» بحث حلالیت طلبیدن که شد یکی گفت: «اتفاقا من هم یک سیلی به گوش کسی زده ام، دلم می‌خواست می‌ماندم و کار را با یک سیلی دیگر تمام می‌کردم!!!»😂 خلاصه شوخی و جدی قاطی شده بود تا اینکه معاون گردان هم به حرف آمد و گفت: «من اگر شهید شدم فقط غصه 35 روز مرخصیم را می‌خورم که نرفتم...» هنوز کلامش به آخر نرسیده بود که یکی پرید وسط و گفت: «قربان دستت بنویس بدهند به من!»😁
🌸 😂🤣🌸 🌸اسلام در خطر است... 🌸بچه‌های گردان دور یک نفر جمع شده بودند و بر تعداد آنها هم اضافه می‌شد. مشکوک شدم من هم به طرفشان رفتم تا علت را جویا شوم. دیدم رزمنده‌ای دارد می‌گوید: «اگر به من پایانی ندهید بی اجازه به اهواز می‌روم.» پرسیدم :‌ «چی شده؟ قضیه چیه؟» همان رزمنده گفت: «به من گفتند برو جبهه، اسلام در خطره آمدم اینجا می‌بینم جان خودم در خطره .
🌸 😂🤣🌸 🌸بچه‌های سر پست 🌸شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم . آن شب ، مهتاب عجیبی بود . فرمانده آمد داخل سنگر . گفت : این قدر چرت نزنید تنبل می شوید . به جای این کار بروید اول خط، یک سری به بچه های بسیجی بزنید. بلند شدیم و رفتیم به طرف خاک ریزهای بلندی که در خط مقدم بود . بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودند. آنها مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله آدمیزاد روی خاکریز گذاشته بودند که وقتی کسی سرش را از خاک ریز بالا می آورد، بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و آنها را نزنند ! مهتاب از آن طرف افتاده بود و ما، بی خبر از همه جا بر عکس، خیال می کردیم که اینها همه کله ی رزمنده هاست که پشت خاکریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست . یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم ! صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدند تا چند روز، نقل مجلس آنها شده بودیم . هی ماجرا را برای هم تعریف می کردند و می خندیدند !
🌸 😂🤣🌸 🌸شهردار 🌸گاهی می‌شد که آهی در بساط نداشتیم، حتی قند برای چای خوردن. شب پنیر،‌ صبح پنیر، ظهر چند خرما... در چنین شرایطی طبع شوخی بچه‌ها گل می‌کرد و هر کس چیزی نثار شهر دارِِِِِِِِ ِ آن روز می‌کرد. اتفاقا یک روز که من شهردار بودم و گرسنگی به آنها فشار آورده بود، یکی گفت: «ای که دستت می‌رسد کاری بکن!» من هم بی درنگ مثل خودشان جواب دادم: «می رسد دستم ولیکن نیست کار... کف دست که مو ندارد، اگه خودمو می‌خورید بار بندازیم .
🌸 😂🤣🌸 🌸رئیس کچل‌ها ... 🌸به من می‌ گفتند، تو عامل مخرب جبهه‌ هايی هروقت كه می‌ رفتم جبهه همه‌ چيز را به‌‌‌ هم می‌ ريختم و سر بـه سر بچه هـا می‌ گذاشتم تا روحيه بگيرند...در جريان يكی‌از عمليات‌ها يك‌روز به عمليات مانده بود و من هم مسئول تداركات بودم. اين كه بچه‌ها شاد شـوند و در عمليـات بـا روحيـه‌ ی بيشـتری شرکـت ڪنند به نيروهای تداركاتی اعلام كردم دستور آمده بچه‌ هـای تدارڪات بايـد سَر هايشـان را از تَه بتراشند! بچه‌ها كه ازاين حرف من جا خورده بودند همه اعتراض كردند و می گفتند: « چرا بايد اين كار را بكنيم »؟ من هم فكری کردم و گفتم تراشيدن‌سرها برای اينست كه رزمندگان توي خط بتوانند براحتی بچه‌ های تدراكات را شناسايی‌كنند.همه قبول كردند و شروع‌ كرديم سر همه نيروهارا كچل كرديم. اولين آنها شهيد ميركمالی بود..فردای آن‌روز برای عمليات آماده می‌شديم،يكی‌از فرماندهان وقتی ديد بچه‌های تداركات كچل كرده‌اند،گفت«شما چرا اينطوری شده‌ ايد، كـی گفتـه شـما کچـل کـنيد؟ » اين‌را كه گفت همه بچه‌ها مرا نشان دادند ومن هم گفتم«من دستور دادم، مگر رييس تداركات نيستم ؟؟ خوب به‌ نـظرم‌ رسید بـرای شناسايی بچه‌های‌تداركات در منطقه عملياتی اين بهترين كار است.» البته همينطور هم شد و كچل كردنِ بچه‌های‌تداركات به‌شناسايی ودر دسترس‌بودن آن‌ها توی عمليـات خيلی کـمك كـرد. راوی: محمد حصاری منبع: ماندگاران ، حسن شكيب‌زاده نشر شاهـد سال ۱۳۹۰
بعدشما بہ اختلاس رفت! ایمانمان رنگ باخت! محبت هاو بردبارے هاتمام شد! صفاوسادگے در رنگ دنیا رنگ باخت! وقتی از رنگ فاصلہ گرفتیم! حنایمان رنگے ندارد