eitaa logo
قرارگاه رسانه ای عهد
592 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.6هزار ویدیو
380 فایل
●| برای دیده شدن شما تلاش می‌کنیم. 📢 تنها پایگاه اطلاع رسانی جبهه فرهنگی اجتماعی جنوبغرب استان تهران قرارگاه رسانه‌ای #عهد ■ ارتباط با مدیر و ارسال رویدادها و اخبار: 👤 @jebhe_farhangi_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸رهبر انقلاب،: از ماه رجب برای تقویت بُعد معنویت استفاده کنید. ماه رجب، شعبان و رمضان، بهار معنویت است؛ شما هم در بهار عمر قرار دارید؛ از این بهار معنویت استفاده کنید با یاد و ذکر خدا، استفاده از دعاها، تلاوت قرآن، نماز اول وقت، پرهیز از گناه و اخلاق نیک. ۹۵/٢/١ ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸یادواره شهدای شهرستان و سالگرد تدفین شهید هرمز شریفیان 🔺به نفس حاج منصور ارضی ▫️چهارشنبه ۲۹ بهمن بعد از نماز مغرب و عشا ▫️واوان مسجد جامع خاتم الانبیا (ص) ➕به بپیوندید: @resane_ahd
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت شصت و چهارم: جراحی با طعم عشق برنامه جدی
📚 🔸قسمت شصت و پنجم: برو دایسون یکی از بچه ها موقع خوردن نهار … رسما من رو خطاب قرار داد … - واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی… اون یه مرد جذاب و نابغه است … و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه .. همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد … و من فقط نگاه می کردم … واقعا نمی دونستم چی باید بگم … یا دیگه به چی فکر کنم … برنامه فشرده و سنگین بیمارستان … فشار دو برابر عمل های جراحی … تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه … حالا هم که … چند لحظه بهش نگاه کردم … با دیدن نگاه خسته من ساکت شد …از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون … خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم … سرمای سختی خورده بودم … با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن … تب بالا، سر درد و سرگیجه … حالم خیلی خراب بود … توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد … چشم هام می سوخت و به سختی باز شد … پرده اشک جلوی چشمم … نگذاشت اسم رو درست ببینم … فکر کردم شاید از بیمارستانه … اما دایسون بود … تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن … - چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست … گریه ام گرفت … حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم … با اون حال … حالا باید … حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم … - حتی اگر در حال مرگ هم باشم … اصلا به شما مربوط نیست … و تلفن رو قطع کردم … به زحمت صدام در می اومد … صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود … ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸دوره معرفتی تربیتی 🔺ویژه فعالان فرهنگی و تربیتی برادر و خواهر 🔹جهت ثبت نام و اطلاعات بیشتر هشتگ را به همراه نام و نام خانوادگی، سن و شماره تماس به آدرس کاربری @RMRAGHI در و و یا به شماره تماس 09909395339 ارسال نمائید. @raghiamoozesh ➕به بپیوندید: @resane_ahd
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #گزارش_تصویری📷 🔸دوره معرفتی تربیتی انسان جاری از آثار استاد علی صفایی حائری استاد حجت الاسلام محمد آجرلو ▫️مرکز آموزشی پژوهشی راقی @raghiamoozesh #جبهه_فرهنگی_اجتماعی_جنوبغرب_استان_تهران ➕به #رسانه_عهد بپیوندید: @resane_ahd
🔸درس اخلاق حضرت آیت الله فروغی ▫️هیات سجادیه شهرستان اسلامشهر ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🌺در روز اولش که قدم در جهان گذاشت باعث شده به فخر رجب، باقرالعلوم (ع) 🌹میلاد امام محمد باقر مبارک ➕به بپیوندید: @resane_ahd
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت شصت و پنجم: برو دایسون یکی از بچه ها موق
📚 🔸قسمت شصت و ششم: با پدرم حرف بزن پشت سر هم زنگ می زد … توان جواب دادن نداشتم … اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم … توی حال خودم نبودم … دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد … - چرا دست از سرم برنمی داری؟ … برو پی کارت … - در رو باز کن زینب … من پشت در خونه ات هستم … تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه … - دارو خوردم … اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان… یهو گریه ام گرفت … لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم … حتی بدون اینکه کاری بکنه … وجودش برام آرامش بخش بود … تب، تنهایی، غربت … دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم … - دست از سرم بردار … چرا دست از سرم برنمی داری؟ … اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟… اشک می ریختم و سرش داد می زدم … - واقعا … داری گریه می کنی؟ … من واقعا بهت علاقه دارم… توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ … پریدم توی حرفش … - باشه … واقعا بهم علاقه داری؟ … با پدرم حرف بزن … این رسم ماست … رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم … چند لحظه ساکت شد … حسابی جا خورده بود … - توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ … آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم … دیگه توان حرف زدن نداشتم … - باشه … شماره پدرت رو بده … پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ … من فارسی بلد نیستم … - پدرم شهید شده … تو هم که به خدا … و این چیزها اعتقاد نداری … به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم … از اینجا برو … برو … و دیگه نفهمیدم چی شد … از حال رفتم … ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸توصیه های امام سیدعلی خامنه ای در رابطه اعمال ماه رجب 🔺ماه رجب، ماه شعبان یک آمادگاهی است برای اینکه انسان در ماه مبارک رمضان بتواند با آمادگی وارد شود. مقام معظم رهبری مدظله العالی ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸چگونه تشکیلات زنده می‌ماند؟! 🔺مجموعه‌ی تشكیلاتی، حیاتش به این است كه از بالا مرتّب زیر نظر باشد. یعنی یك نفر، دائم به آن تشكیلات نگاه كند. این نگاه، مثل نور چراغ قوّه است و تا زمانی كه به یك نقطه افتاده باشد، آن نقطه روشن است. اما به مجرّدی كه چراغ قوّه را گرداندید، دیگر آن نقطه روشن نیست. كسی كه بالا سر است، باید دائم مجموعه را زیر نظر داشته باشد و با چشم و نگاه اوست كه مجموعه جان می‌گیرد. «نگاه» كه عرض می‌كنم، نگاه ظاهری نیست؛ مقصود، مدد رساندنِ فرد ناظر و بالاسر است. ▫️امام خامنه‌ای ؛ ۱۳۷۳/۴/۲۲ ➕به بپیوندید: @resane_ahd
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت شصت و ششم: با پدرم حرف بزن پشت سر هم زنگ
📚 🔸قسمت شصت و هفتم: ۴۶ تماس بی پاسخ نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم … سرگیجه ام قطع شده بود … تبم هم خیلی پایین اومده بود … اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم … از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم … بلند که شدم … دیدم تلفنم روی زمین افتاده … باورم نمی شد … ۴۶ تماس بی پاسخ از دکتر دایسون … با همون بی حس و حالی … رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم … تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود … مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین … از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم … انگار نصف جونم پریده بود … در رو باز کردم … باورم نمی شد … یان دایسون پشت در بود… در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد … با حالت خاصی بهم نگاه کرد … اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام … - با پدرت حرف زدم … گفت از صبح چیزی نخوردی … مطمئن شو تا آخرش رو می خوری .. این رو گفت و بی معطلی رفت … خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل … توش رو که نگاه کردم … چند تا ظرف غذا بود … با یه کاغذ … روش نوشته بود … - از یه رستوران اسلامی گرفتم … کلی گشتم تا پیداش کردم … دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری … نشستم روی مبل … ناخودآگاه خنده ام گرفت … ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸ماجرایی که دهه هشتادی‌ها و نودی‌ها چیزی از آن نمی‌دانند ➕داستان ۱۲ ساعته‌ای که ۹ میلیون کودک ایرانی در بهار ۱۳۷۴ تجربه کردند ➕به بپیوندید: @resane_ahd
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #سری_استوری 🔸اعمال مشترک ماه رجب یعنی این اعمال و عبادات، مخصوص روز خاصی از ماه رجب نیست و میتوانید در طول این ماه و یا هر روز انجام دهید. #جبهه_فرهنگی_اجتماعی_جنوبغرب_استان_تهران ➕به #رسانه_عهد بپیوندید: @resane_ahd
🔸مادرها اشرف هستند 🔺امام خمینی (ره): بانوان محترم! شما مسئولیت دارید نسبت به فرزندان خود، مسئولیت دارید نسبت به کشور خودتان. شما می‌‌توانید بچه هایی تربیت کنید که یک کشور را آباد کنند. شما می‌‌توانید بچه‌هایی را تربیت کنید که حفاظت از انبیا بکنند؛ آنها را تربیت کنید. مادرها بیشتر مسئول هستند؛ و مادرها اشرف هستند. شرافت مادری از شرافت پدری بیشتر است. تأثیر مادر هم در روحیه اطفال از تأثیر پدر بیشتر است. ➕به بپیوندید: @resane_ahd
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت شصت و هفتم: ۴۶ تماس بی پاسخ نزدیک نیمه ش
📚 🔸قسمت شصت و هشتم: احساست را نشان بده برگشتم بیمارستان … باهام سرسنگین بود … غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار … حرف دیگه ای نمی زد … هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید … اولین چیزی که می پرسید این بود … - با هم دعواتون شده؟ … با هم قهر کردید؟ … تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم … چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد … و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست … - واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه … - از شخصی مثل شما هم بعیده … در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه … - من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم … - پس چطور انتظار دارید … من احساس شما رو قبول کنم؟… منم احساس شما رو نمی بینم … آسانسور ایستاد … این رو گفتم و رفتم بیرون … تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود … چنان بهم ریخته و عصبانی … که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه … سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد … تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد … گوشیم زنگ زد … دکتر دایسون بود … - دکتر حسینی … همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم… بیاید توی حیاط بیمارستان … رفتم توی حیاط … خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد … بعد از سه روز … بدون هیچ مقدمه ای … - چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ … من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ … حتی اون شب … ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد … که فقط بهتون غذا بدم … حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من … و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟ … این رو گفتم و سریع از اونجا دور شدم … در حالی که ته دلم… از صمیم قلب به خدا التماس می کردم … یه بلای جدید سرم نیاد … ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd