▪️#محرم_نوشت
به دنبال تو میگردد برادر
الا یا ایها الساقی کجائی؟
برای روز نهم، که متعلق به عباس بن علی (علیهالسلام)، برادرِ حسین است..
#روضه #یا_عباس #تاسوعا
#عزاداری #روزنهم #یا_باب_الحوائج
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
زینب بابا
▪️محرم که میآید یاد پدر بیشتر از قبل در ذهنم جولان میدهد. میپیچد در رگ و پیام. دست و دلم به کار نمیرود. آشپزخانه تعطیل. دار قالی را ول میکنم به امان خدا. برای بابا استوری میکنم زمین جای خوبی نبود.
فکر میکنم به محرمی که پدر پرواز کرد. به دهه محرم. به آن صبح زود قبل از اذان که گرما هوا را شرجی کرده بود و ما بچههای کوچک توی پشه بند در ایوان خوابیده بودیم و بالای سرمان کاسه یخ شناور در آب بود و بابا دیر از مسجد آمد. روضه خوانی داشت. مثل همه محرمهای سالهای قبل.
اما آنسال بعد از آمدنش ما خواب بودیم و وقتی بیدار شدیم بابا برای همیشه خوابیده بود. تا ابدیت. فردا #تاسوعا بود.
▫️محرم که میشود دلم پر میزند برای نوحههای بابا. نسخههای کوچک و ورقههایی که میداد دست قاسم و عباس و رقیه.
هر کدام توی اتاق بزرگِ خانه به نوبت و با بالا رفتن دستِ بابا نسخههایی که بابا نوشته بود را میخواندند.
نوای زینب سوزناک بود. همیشه دلم آتش میگرفت و میسوخت. شاید چون هیچ زنی نبود که جای زینب را بگیرد و نقش بازی کند.
در عالم کودکیام گاهی رقیه میشدم و عمهام زینب را صدا میزدم. بابا حسین حال دیگری داشت. عمامه و عبای سبز پوشیده بود و چکمههای قهوهای بلند و در دستش شمشیری چاک چاک صدا میکرد و در آسمان آفتابی و هوای داغ برق میزد و میچرخید.
وقتی بابا شمشیر میزد قلب من پشت در اتاق میتپید مثل گنجشکی در قفس.
▪️بابا، عباس هم میشد. صدایش فضای اتاق را پاره میکرد. شیر یلی بود برای خودش. مانده بودم با آن خسخس سینه چطور نعره میزند و یزیدیان را متلاشی میکند.
اما از همه کوچکتر علی پسر پنج ساله حاج اکبر همسایه قدیمیمان بود. چهره روشنی داشت. ابروهای پرپشت کمانی و چشمهای درشت مشکی. علی، میشد رقیه. وقتی عمه عمه زینب میگفت وقتی بابا حسین را صدا میزد قلبم به تپش میافتاد. انگار خودم بودم. خودم را میانداختم در آغوش بابا. گریه میکردم. آب میخواستم. بابا اشک میریخت و من اشکهایش را با دستهای کوچکم پاک میکردم.
علی حالا دیگر "بابا حسین" شده.
▫️از آخرین تعزیه خوانی بابا سالها میگذرد. نسخههای قدیمی پاره و رنگ و رو رفته را با نخ سیاه و سوزن به هم میدوزم. اینها تنها یادگاریهای بابا هستند که برایم گذاشت.
کاش بود تا میفهمید چطور دارم برایش نقش زینب را بازی میکنم. نقشی که آن سالها هیچ کس بازی نمیکرد. حتما خوشحال میشد.
▪️گاهی شبها کنار همان دار قالی، شمع کوچکی روشن میکنم و نسخهها را باز میگذارم. صدای بابا را در ذهنم مرور میکنم که با آن صدای لرزان و پرطنین میخواند: «عمه جان! این خیمه تاریک شده...»
من نقش زینب را بیصدا ادامه میدهم. با سوزن، با نخ، با چشمهایی خسته که هنوز به پنجرههای خانهٔ قدیمی دوخته شدهاند.
باد شبهای محرم خاصیت غریبی دارد...
انگار پیامی با خودش میآورد، از سالهای دور، از اتاقی که تعزیه در آن اجرا میشد.
گاهی حس میکنم بابا پشت در ایستاده. نسخه در دست. منتظر است تا صدایم کند.
«دخترم... وقت نقش زینب است.»
▫️پای نسخهها که مینشینم، فقط نخ نیست که از سوزن عبور میکند؛
این دل است، که لحظه لحظه به آن تعزیه قدیمی گره میخورد.
کوکها فقط کوک پارچه نیستند. صدای نوحهاند.
و من، میان تاریکی ایوان و بوی شرجی هوا، به گذشته بازمیگردم و با هر قطره اشک، عاشورا را زنده نگه میدارم.
امسال هم، تعزیه بدون بابا اجرا میشود،
اما نه بیصدا...
بلکه با زمزمهٔ دل من، با اشکی که بر نخ مشکی نشسته، با قلبی که پشت در اتاق میتپد، درست مثل همان سالها.
✍🏼 #هاجر_دهقانی
#شب_تاسوعا
○● @revayat_khane ●○