#مستقیم_کرمان
موکب شهید بلباسی بود،
برادرش ایستاده بود دم در، ایستادم به صحبت. مهربان پاسخهایم را داد.
صحبت از معجزه که شد، بغض کرد.
گفت: «نیت کردم امسال موکب را بیاورم کرمان، صبح نشده رفیقم زنگ زد،خواب دیده بود دیشب کربلا موکب زدهایم.»
موقع آمدن هم یک سربند بست روی پیشانی هلیا و سرش را بوسید و التماس دعا گفت.
بعد انفجار تماس گرفتم، موکب نزدیک محل انفجار بود. گفت «دیدین درست بغل گوشمان کربلا شد.»
✍ #نسترن_صمیمی
• @revayat_khane •
#مستقیم_کرمان
آمده بود براتِ کربلا را بگیرد از حاج قاسم، سالها بود دلش را گره زده بود به بدنِ اربا اربای حسین...
اما چشمانش گنبدش را آرزو میکرد،
بدون تن تا حرم پرواز کرد.
✍ #نسترن_صمیمی
• @revayat_khane •
#مستقیم_کرمان
#روایت_کرمان
<< 🍃 همه داشتند از سرازیری مزار میآمدند پایین. دست همه پُر از گل بود گلهای نرگس، بویش آدم را مست میکند آنهم کنار سردار دلها باشی و شب میلاد خانم فاطمه زهرا(س) هم باشد...
خیلی چشم چرخاندم بفهمم کجا گل پخش میکنند، دلم گل نرگسی را میخواست که اینجا به دستم رسیده باشد انگار با نرگسهای معمولی عطر و بویش فرق میکرد.
دختر مانتویی ۱۴، ۱۵ سالهای که شال کرم رنگش عقب رفته بود و کاپشنش کوتاه بود و زیپش باز ایستاده بود کنار یکی از موکبها، توی دستش یه دسته بزرگ نرگس داشت، رفتم سمتش فکر کرد میخواهم تذکر حجاب بدهم داشت گارد میگرفت، لبخند زدم:
- میشه یه شاخه نرگساتو به منم بدی؟
نگاهم کرد، یک شاخه از بین نرگسهایش کشید بیرون و داد دستم.
تشکر کردم، «حضرت زهرا پشت و پناهت»
شالش را کمی جلو کشید.
>> 🍂 امروز توی عکسها یک شاخه گل نرگس زیر پاها له شده بود، یاد دختر افتادم، به حضرت زهرا سپرده بودمش،
کاش شماره تماسی از او داشتم.
✍ #نسترن_صمیمی
• @revayat_khane •