امّ تُقا
من آنجا بیشتر حسش کردم.
توی آن سحر عجیب و غریب که برای نماز صبح بیدار شده بودم.
بی حالی و ضعف بیماری، حالا با منگی ناشی از قرص ها توامان شده بود و تعادلم را بهم میزد. دست به دیوار، وارد پاگرد شدم و خواستم سمت سرویس بپیچم که زمزمه ضعیفی از پایین، توجهم را جلب کرد. از لای نردههای فلزی نگاه کردم.
نور ضعیفی از سمت آشپزخانه بیرون میزد.
درد و کوفتگی، هنوز کف پاهایم ناله میزد.
دست به نرده ها گرفتم و آهسته آهسته پله ها را پایین رفتم.
تُقا، بدون بالشت یا روانداز، یک بری گوشه آشپزخانه خوابش برده بود و دختر سه ساله اش مطهره، پشت به مادر چندک زده بود و رو به رو را نگاه میکرد. کمی جلوتر رفتم. صدای زمزمه بالاتر رفت و توانستم ظرف پر از دانه های سرخ انار را ببینم و دستهایی سفید که چروک برداشته بود و انارهای تِرَک برداشته را بر روی ظرف میتکاند و شعری عربی و کودکانه، برای مطهره زمزمه میکرد.
باز هم جلوتر رفتم و مثل مسخ شده ها، چفت چهارچوب آشپزخانه، کنارشان زانو زدم.
پیرزن سر بالا آورد و لبخند زد.
پرسیدم: امّ تقا، شما خودتون عربید؟
صورت سفیدش را به تایید تکان داد.
بعد گفت: من عرب، زوجی، ایرانی؛ دامادمان هم ایرانی.
بعد گفت که تُقا، این دختر زیبای خفته که از خستگی کنج آشپزخانه خوابش برده، در دانشگاه اهل البیت پزشکی میخوانده که با علی ایرانی ازدواج میکند و همین میشود که هر سال اربعین، میزبان کلی زائر ایرانی و خارجی دانشجو توی خانه پدریش در کربلاست؛ آنقدری که حتی جایی برای خوابیدن خودشان هم در خانه پیدا نمیشود.
همین، من را یک دنیا شرمنده میکند.
اما امّ تُقا لبخند میزند و با زبان شکسته بسته میگوید: همه اش از لطف حسین است.
این روزها به یک لیوان آب توی این خانه، یکی میگوید: مای؛ یکی آب، یکی واتر، یکی سوء و ...
رفتنی، کوله ام را باز میکنم و بسته زعفران و زرشک را بیرون میکشم.
عطرش باز نشده، در مشام میپیچد. میگویم: سوغات امام رضا جان است.
اشک توی چشم پیرزن حلقه میزند و با پرِ شال سیاه عربی، کنارش میزند.
فکر میکنم تُقا، عجب اسم زیبا و پر معنایی است. اسمی که از پرهیزگاری میاید.
اسمی که پر از سعادت است...
پیرزن، وقت اسم انتخاب کردن برای دخترش هم کلی خوش سلیقگی کرده.
درست مثل آلبوم تمدنی قشنگی که در خانه کوچک باصفایش ساخته.
فارس و ترک و عرب و افغان را میبینم که تَنگ در کنار هم تشک انداختهاند و همهشان وقت نوشیدن همان لیوان آب با گویشهای متفاوت، فقط میگویند: سلام بر حسین!
و شاید زیر لب، سلام بر مهدی!
✍ فاطمه شایانپویا
📝 روایت ۴۵۷
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat
یک پسر داشتند و یک دختر.
از آن امام حسینی هایی بودند که به بهانه جمع میکردند و می آمدند کربلا.
مهر گذرنامه شان خشک نشده مهر میخورد. عرفه، شعبان،شب قدر، عاشورا،اربعین...
به دست تقدیر از مهران همسفر شدیم. آنقدر خون گرم و با نشاط بودند انگار هزار سال است مارامیشناسند.
توی روضه ی موکب نشسته بودیم. عکس پروفایلش را باز کرد و نشانم داد و گفت ببین پسرم چقد قشنگه.
6،7 ساله بود. نگاهش کردم و گفتم ماشالله. خدا حفظش کنه. پس چرا باتون نیمده؟
گفت:" بامون اومد. ولی بامون برنگشت.
سه سال پیش اربعین، تو مسیر پیاده روی، کنار جاده، ماشین زد و از دست رفت.
پدرش سوار آمبولانس شد و بردش. من تو این بیابونا با گریه میدویدم... "
ماتم برد. بی اختیار گفتم" وای... ای وای از دلتون... "هیچ کلمه ای نداشتم که داغ غمش و هرم اشکهای صورتش را سردتر کند...
خودش ادامه داد :" ولی سال بعدش که کرونا اومد نتونستیم نیایم!چهار شبانه روز دم مرز نشستیم. هرچی گیر اومد خوردیم. هرجا بود خوابیدیم. تااااا آخر گذاشتند بیایم...
آخه ما رو امام حسین یه جور دیگه خریده بود.اگه نمیومدیم غریبه و آشنا خیال برشون میداشت به خاطر رفتن محمد علیه! انگار قهر کرده باشیم!
نمیشد نیایم... "
بعضی ها انگار تا برای حسین، جان نگذارند، جان نمیگیرند...
آنقدر می آیند و میروند و میدوند و میگریند و می تپند تا بمیرند...
تا برای حسین بمیرند...
ما امدن و رفتنمان شوخی است.
ادا در می آوریم.
ادای خوب هارا در می اوریم
ما ضد افتاب زن ها، عینک دودی به همراه ها، ابلیمو و نعنا و هزار اگر و مبادا به چمدان ها... ما سنگین بارها...
و الا که سفر اربعین فقط باید جان با خودت ببری
آن هم اگر جا ماندو برنگشت چه بهتر!
نه همسفر؟
نه داغ دیده؟
به قول خودش فدای سر حسین.
✍ ر.ابوترابی
📝 روایت ۴۵۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat
@otaghekonji
از مرز که رد شدیم اِسممان عوض شد. اولین نفر که اسم جدید رویمان گذاشت مرد سیهچردهی عراقی بود که سینی قیمه نجفی را جلومان گرفت و گفت:(( طعام زایر ))
از آن به بعد نه خانم بودیم نه آقا، نه سید، نه حبیبتی،(( زایر)) بودیم و ((زایره))
چند ماه قبلتر که مشرف شدیم فقط در حرم زایره بودیم که خادمهی حرم با پَرَش بهمان میزد و میگفت:(( طریق زایره)). اما حالا به محض ورود به خاک عراق زایر شده بودیم واین یعنی برای مردم آن دیار حرمت داشتیم. یعنی کسی بودیم که قصدمان زیارت حسین بود. کاری نداشتند اصلا کربلا میرویم یانه، چند روز آنجا میمانیم، یا چندبار حرم میرویم! ایام اربعین بود و هر کس پا در آن خاک میگذاشت لابد قصدش زیارت حسین بود.
این بود که وسط شلوغی موکب وقتی آن زایر درخواست اختصاصی برای حلیم بدون دارچین داشت، ((چشم)) شنید.
این بود که آن زن عربِ دستفروش وقتی بهانهگیریهای دخترجان را دید از همان بساط محقرش پرچم کوچکی را هدیه داد به زایر کوچک حسین.
این بود که وقتی دخترک تب کرد پیرزن اهوازی با آن خستگی بلند شد به دلجویی و همراهی با من.
از همان لحظهای که اسمت زایر میشود دیگر خودت نیستی، مفعولٌبِهی داری به نام حسین که متعلق به او میشوی و کیست که نداند هرچیزی که متعلق به حسین است احترامش واجب است. میخواهد فلزی باشد که ضریح حسین شده یا غذایی که نذر حسین شده و یا آدمی که زایر حسین شده است. تا وقتی اسمت زایر باشد همهچیزت مقدس و قابل تکریم است حتی خاک پایت...
✍ صفدری
📝 روایت ۴۷۸
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat
هدایت شده از خط روایت
یوماللههایی در راه است...
زینب ۴ سالهام پشت سرِ هم حرف میزند. از سفری خیالی میگوید با دوستی خیالی به نام "فاطمه خراسانی" به "کربلا" با روپوش مدرسه قرمزش، سوار بر ماشین سواری خودش. پشت سر هم میگوید از ماجراهای سفر پر دامنه و معاشرتهایش که در انتها با رسیدن به ما یعنی خانوادهاش ختم به خیر میشود.
دنیای زینب؛ دنیای جدیدی است. آنجا سفر به کربلا مثل رفتن به سر کوچه یا آنطرف خیابان است. دوستِ خراسانیاش هم خصوصیات ویژهای دارد به گمانم. آنها در تعقیب اهداف خاصی هستند که در تصور من نمیگنجد.
با دقت به چشمهایش نگاه میکنم. شاد و هیجانزده تعریف میکند که یک نفر ماشینش را میشکند. با اینحال میان او و آن آدم خصومتی نیست. زینب حتی متعرض او نمیشود.
به نظرم دنیای زینب دنیای جدیدی است. من همسن او که بودم، اخبار پر بود از جنایتهای صهیونیستها در حق فلسطینیها. کودکانه مشغول بازی با باربیها و پرنسسهای خیالی بودم و فقط میدانستم جایی در این کره خاکی، یک کودک در پناهِ پدرش به دست اسرائیلیها کشته شده. کاری از دستهای کوچکم بر نمیآمد. پدرم سر و کارش با اخبار بود و من میشنیدم و میدیدم اما نمیپرسیدم. پدر همیشه تحلیلهایش را در اداره روی کاغذ میآورد و مادر حرفهای سیاسی نمیزد. من بزرگ و بزرگتر شدم تا روزی که فهمیدم باید خودم بروم و جواب سوالهایم را پیدا کنم.
دنیای من، از زمانی شروع شده بود که جمله "راه قدس از کربلا میگذرد" هنوز معنا داشت. در دنیای من، همیشه یک عده آدم زورگو و قلدر بودند که یا زورمان به آنها نمیرسید یا به سختی جلوی آنها ایستادگی کرده بودیم. باید حق مسلم خودمان را جار میزدیم و با تحریم و فشار اقتصادی دست و پنجه میکردیم.
اما دنیای زینب؛ دنیای جدیدی است. دوست عزیز خیالیاش خراسانی است و برای من تداعی کننده آدمهای نازنین در روزهای خوش است. در دنیای زینب، دو دختر جوان میتوانند سوار بر اتومبیل شخصیشان، راحت به کربلا بروند. ناملایمتهای زندگیشان از جانب خصم نیست. فقط وقتی خسته میشوند، برمیگردند خانه، پیش خانوادهی مهربان و گرم.
زینب دارد برای زمانی تربیت میشود که مرزها تغییر کرده است. سخنی از دشمنان به میان نمیآید چرا که ضعیف هستند و اندک. ماموریتها و مسئولیتها تغییر کرده و همه چیز به شکل دیگری صورت پیدا کرده است. در آن تاریخ، یوم اللههایی جشن گرفته میشود که ما آرزوی دیدن آنها را داشتیم. حدس میزنم در کتابهای تاریخ، علاوه بر انقلاب اسلامی ایران، انقلابهای دیگری هم هستند. با این حال، من باز هم میتوانم برای فرزندان و نوههایم چای بریزم و شروع کنم به تعریف کردن: خالهتان زینب ۴ ساله بود که طوفان الاقصی شروع شد...
✍ نرگس نورعلیوند
📝 متن ۳۵_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat