هدایت شده از مستوره | فاطمه مرادی
مصطفاهای عزیز
چندهفته پیش با زنی مصاحبه داشتم. گفت قبل از انقلاب به آن نیمچهپارچهای که بر سر میگذاشته اعتقادی نداشته و چراییاش را هم نمیدانسته. بعدتر توی جلسهی خواستگاری از مرد آیندهاش شنیده که مقلد امام خمینی (ره) است. همخانه و همسفر که شدند آنقدر از آن مرد طمأنینه و روی خوش دیده که مشتاق شده بداند این خمینی کیست که دل طیب و طاهر شوهرش را برده. کنجکاوی همانا و شروع مطالعات و انتخاب حجاب هم همان.
.
وقتی قصهی تحولش را شنیدم یاد «غاده جابر» افتادم. زنی لبنانی که با فرهنگ اروپایی قد کشیده بود و حجاب اسلامی نداشت. در همان دوران با مردی آشنا شد که روحی بزرگ و لطیف و خواستنی داشت. در یکی از سفرها از آن محبوب هدیهای گرفت و تا بازش کرد چشمش افتاد به روسریای قرمز با گلهای درشت. بعدها توی کتاب خاطرات همسرش گفته: «من میدانستم بچهها به مصطفی حمله میکنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد میآورید موسسه، اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی میکرد مرا به بچهها نزدیک کند. میگفت: ایشان خیلی خوبند. اینطور که شما فکر میکنید، نیست. به خاطر شما میآیند موسسه و میخواهند از شما یاد بگیرند. انشاءالله خودمان بهش یاد میدهیم. نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوامش آن چنانیاند. اینها خیلی روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد و به اسلام آورد. نه ماه زیبا با هم داشتیم و بعد با هم ازدواج کردیم.»
.
و غاده آنقدر محو زیباییهای درون مصطفی شد که وقتی دوستش پرسیده بود: «تو که میگفتی همسرم نباید نقصی داشته باشه چطور به دکتر که سرش مو نداره بله گفتی؟!» با ناراحتی گفته بود که شوهرش کچل نیست و او اشتباه میکند. اما شب وقتی مرد خانهاش را دید، زد زیر خنده که: «مصطفی تو کچلی؟ من نمیدانستم.» و هردو خندیده بودند. آن مرد که دل و عقل غاده را برده بود، مصطفی چمران بود.
#شهید_مصطفی_چمران
@masture