eitaa logo
جشنواره روایت جهاد
443 دنبال‌کننده
164 عکس
81 ویدیو
0 فایل
جشنواره هنری، ادبی و خبری روایت جهاد استان قم ادمین: @revayatejahad_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
20.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اکران آثار راه یافته به مرحله داوری نخستین جشنواره استانی روایت جهاد 🎥 بخش خبری | 🏅سرکار خانم زهره بیادی ▫️شماره پنجاه و دوم▫️ 💯 فراخوان برگزاری دومین دوره این جشنواره به زودی اطلاع‌رسانی خواهد شد. 🔘 جشنواره استان قم 🆔 @revayatejahadi
23.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اکران آثار راه یافته به مرحله داوری نخستین جشنواره استانی روایت جهاد 🎥 بخش خبری | 🏅سرکار خانم شیما کرمیانی ▫️شماره پنجاه و سوم▫️ 💯 فراخوان برگزاری دومین دوره این جشنواره به زودی اطلاع‌رسانی خواهد شد. 🔘 جشنواره استان قم 🆔 @revayatejahadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
19.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اکران آثار راه یافته به مرحله داوری نخستین جشنواره استانی روایت جهاد 🎥 بخش خبری | 🏅سرکار خانم شیما کرمیانی ▫️شماره پنجاه و چهارم▫️ 💯 فراخوان برگزاری دومین دوره این جشنواره به زودی اطلاع‌رسانی خواهد شد. 🔘 جشنواره استان قم 🆔 @revayatejahadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اکران آثار راه یافته به مرحله داوری نخستین جشنواره استانی روایت جهاد ✍ بخش ادبی | سه خط(بخش دوم) بعدی تو را انداختم روی پایم تا باز هم بخوابم که این بار فریاد میثم بلند شد: »ولم کن روانی! صبحونه نمیخوام، بذار ب کپَم!« چند لحظه بعد صدای لیچارهای صالح هم با غیژغیژ تخت آهنی یکی شد! در همین حیص و بیص، بوی لذیذی بینیمان را قلقک داد و ته مانده خواب را از سرمان پراند؛ ردص بو رساندمان به سفره وسط حجره که در آن بدون هر آرایش و تشریفاتی، یک نان سنگک برشته و یک سطل حلیم به ما چشمک میزد. میثم و صالح در لحظه صدای اعتراضشان قطع شد و با یک جَ ست، خودشان را به سفره رساندند! من هم تا دم سفره خزیدم و بعد چهارزانو و مؤدب نشستم. از آنجا که هر سهمان قبال بابت پیشدستی در خوردن غذا، طعم کبودی دستها را با چنگال و ته قاشق های محمدحسین چشیده بودیم، لذا هیچکس جرئت دست درازی سمت ظرف حلیم را نداشت و هر سه با چشمهای پف کرده، گردنی کج و کُرنشی محترمانه دور سفره منتظر ماندیم تا محمدحسین سهم مان را بدهد. بعد از اینکه محمدحسین سر حوصله و با دقت برای همه حلیم کشید و خوردنمان شروع شد، یادمان آمد مناسبت این صبحانه کریمانه را از او سؤال کنیم. مثل همیشه کوتاه و بی مقدمه جواب داد: »دارم میرم سوریه! یه ساعت دیگه حرکته!« آنقدر از این تصمیم های یکدفع های و قاطع از او سراغ داشتیم که دیگر کسی به جدی بودنش شک نمیکرد؛ مثال، یکبار چندتا از دوستانش را برده بود ک رم ج گان1 آنقدر بهشان خوش گذشت و آنجا ماندند که متوجه تمام شدن پولشان نشدند؛ البته محمدحسین میگفت، چندبار تذکر دادم اما کسی جدی نگرفت، موقع برگشتن محمدحسین گفت: »پیاده میریم قم!« همه زدند زیر خنده؛ اما حدود 11 ساعت بعد، وقتی توی خانه هایشان، پاهای ورم کرده و تاول زدهشان را از کفش بیرون میآوردند، فهمیدندکه حرف محمدحسین، خیلی هم خنده دار نبود! یا در ۱۱ سالگی وقتی خانه شان رفته بود پردیسان2 تصمیم گرفت تابستان را با یکی از دوستانش که در پردیسان با او آشنا شده بود، بیاید کلاس تابستانی مسجد محمودیه محله آذر-پیش دوستان قدیمیاش- خانوادهاش از این تصمیم استقبال نکردند و برای منصرف کردنش پول توجیبی او را قطع کردند. محمدحسین دو ماه تمام، در آن گرمای ذلصه کننده قم، هر روز با دوچرخه چین۲۲ دو تَرک، این مسیر که هر کورسش حدود 50 دقیقه زمان میبرد را رکاب میزد، میآمد کلاس تابستانی و قبل از غروب دوباره برمیگشت! ماجرای قلک هایش هم که نوبر بود؛ وقتی آن قلک سفالی نیم متری را جلوی نگاه مبهوت ما آورد و گذاشت روی میز کنج حجره، میثم گفت: »یعنی واقعا بدون اینکه از سیبیالت خجالت بکشی، میخوای توی این قلک پول جمع کنی؟!« محمدحسین با خنده جواب داد: »دیروز رفتم برای داداشام قلک بگیرم؛ یه دفعه این بزرگه چشمم رو گرفت!« همین! یک قلک سفالی بزرگ چشمش را گرفته بود و به همین خاطر، در آستانه 2۱ سالگی تصمیم گرفت برای خودش قلک بخرد! 🏅اثر جناب آقای مهدی کمیلی فر ▫️شماره شصت دوم▫️ 💯 فراخوان برگزاری دومین دوره این جشنواره به زودی اطلاع‌رسانی خواهد شد. 🔘 جشنواره استان قم 🆔 @revayatejahadi
اکران آثار راه یافته به مرحله داوری نخستین جشنواره استانی روایت جهاد ✍ بخش ادبی | سه خط(بخش آخر) عاقبت پول های توی آن قلک که روز به روز سنگین تر میشد هم جالب بود؛ مانده بود وقتی قلک را که شکست با پولش دوچرخه بگیرد یا یک راکت پینگ پنگ حرفهای بخرد. اما وقتی برای اردوی جهادی اسم نوشت و قرار شد از بین ثبت نام کنندگان قرعه کشی شود، گفت: «اگه اسمم دربیاد، قلکم رو هم میدم خرج اردوجهادی کنن!» عجیب اینکه، اسمش برای اردوی جهادی در نیامد اما او قلکش را از گوشه حجره برداشت و هدیه کرد به اردوی جهادی! عجیب تر اینکه دو روز بعد، معلوم نبود با چه نیتی، یک قلک سفالی بزرگتر گذاشت روی میز کنج حجره و دوباره روز از نو، روزی از نو! حال چنین شخصیتی اگر وسط بحبوحه جنگ سوریه و جوالن داعش و النصره بگوید، یک ساعت دیگر قصد رفتن به سوریه دارد، آن هم با سابقه یکبار بیخبر رفتن و شش ماه غیب شدن، برای ما تعجبی نداشت. صالح یک لقمه بزرگ گرفت و قبل از اینکه ببرد توی دهانش گفت:«سالم برسون؛ از سایه برو، نامه هم فراموش نشه!» واکنش من و میثم هم فرق زیادی با صالح نداشت فقط میثم اضافه کرد:«الاقل تا عید برگرد، امسال با هم بریم اردوجهادی، گفتن اونایی که پارسال اسمشون در نیومده رو تو اولویت میذارن.» این تنها حرفی بود که باعث شد چند لحظه لبخند از لب محمدحسین پاک شود؛ خیلی دلش میخواست توی کارنامه بلند و بالای سفرها و چالش هایش، حداقل یک اردوی جهادی هم ثبت شود و لذتی را که اردوجهادی رفته ها از آن میگویند را بچشد، اما هیچوقت چنین فرصتی نصیبش نشده بود. گفت: «دوست داشتم بیام، ولی شاید نرسم...» دوباره لبخندش برگشت و گفت: «حاال یه کاریش میکنم!» نوروز از راه رسید؛ محمد حسین هنوز سوریه بود؛ من و میثم و صالح رفتیم اردوی جهادی؛ موقع دیوارچینی یکی از فرغون های مالت چپ کرد و مالت پخش زمین شد، صالح از بالای داربست به راننده فرغون گفت: «عیب نداره برادر، پول این مالت از ته مانده قلک رفیق ما بوده، حتما خدا ازش قبول نکرده!» مقابل نگاه هاج و واج و پر از سؤال بقیه، سه تایی زدیم زیر خنده. از دیوارچینی و رنگ آمیزی مسجد و مدرسه گرفته تا فوتبال و دورهمی با بچه های روستا، جای محمدحسین و شیطنت هایش همه جا خالی بود؛ عکس و فیلمهای اردو را نگه داشتیم تا وقتی برگشت نشانش بدهیم و دلش را آب کنیم. قرار بود تا چهاردهم بیاید، اما نیامد. پانزدهم و شانزدهم هم نیامد؛ تا اینکه هفدهم خبرش آمد... تا چند روز، اول صبح وقتی هنوز آفتاب نزده بود، از زیر پتو به چراغ بزرگ وسط اتاق نگاه میکردم و آرزو میکردم، کاش الان چراغ روشن میشد و نور کور کننده اش به چشم مان میخورد و بعد صدای محمدحسین به گوش میرسید که: «پاشید دیگه نفله ها، صبح شده!» چند روز بعد، یکی از دوستان محمدحسین آمد حجره و گفت، کاغذی از محمدحسین پیشش هست که سپرده بود اگر شهید شد به شما هم حجرهای ها برسانم. تای کاغذ را باز کردم؛ بعد از مقدمهای کوتاه، توی سه خط تکلیف وسایل باقیماندهاش در حجره را روشن کرده بود: لباسها، هدیه به فقرا کتابها، هدیه به کتابخانه قلک: هدیه به اردوی جهادی... یاد خنده آخرش افتادم و جملهای که پشت آن خنده لطیف، طنینانداخت توی گوشم: «حاال یه کاریش میکنم!» 🏅اثر جناب آقای مهدی کمیلی فر ▫️شماره شصت سوم▫️ 💯 فراخوان برگزاری دومین دوره این جشنواره به زودی اطلاع‌رسانی خواهد شد. 🔘 جشنواره استان قم 🆔 @revayatejahadi
اکران آثار راه یافته به مرحله داوری نخستین جشنواره استانی روایت جهاد ✍ بخش ادبی | الهی به امید تو... مولای من ما درس عشق را از مکتب حسین آموخته ایم و و الفبای جهاد را از شهدایمان به ارث برده ایم... در مکتب حسین، تشنه هم تشنه آب نیست... و در الفبای جهاد، خسته هم خسته خدمت نیست... پایِ قرارِ خادمی را که در دلت امضا کنی نه سختی را میبینی نه خستگیهایش را... دست میدهی به دست امثال حسن باقری که میگفت کار برای خدا خستگی ندارد... مولا جان ما خسته خدمت در راهت نمیشویم... برای آمدنت همه پای کاریم... و تا آمدنت صبورانه میجنگیم... اللهم عجل لولیک الفرج 🏅اثر سرکار خانم فاطمه والی زاده ▫️شماره شصت چهارم▫️ 💯 فراخوان برگزاری دومین دوره این جشنواره به زودی اطلاع‌رسانی خواهد شد. 🔘 جشنواره استان قم 🆔 @revayatejahadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
32.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اکران آثار راه یافته به مرحله داوری نخستین جشنواره استانی روایت جهاد 🎥 بخش خبری | 🏅سرکار خانم شیما کرمیانی ▫️شماره شصت و پنجم▫️ 💯 فراخوان برگزاری دومین دوره این جشنواره به زودی اطلاع‌رسانی خواهد شد. 🔘 جشنواره استان قم 🆔 @revayatejahadi
49.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اکران آثار راه یافته به مرحله داوری نخستین جشنواره استانی روایت جهاد 🎥 بخش خبری | 🏅جناب آقای حسین نبی گل ▫️شماره شصت و ششم▫️ 💯 فراخوان برگزاری دومین دوره این جشنواره به زودی اطلاع‌رسانی خواهد شد. 🔘 جشنواره استان قم 🆔 @revayatejahadi
31.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اکران آثار راه یافته به مرحله داوری نخستین جشنواره استانی روایت جهاد 🎥 بخش خبری | 🏅سرکار خانم معصومه سعادتی فردویی ▫️شماره شصت و هفتم▫️ 💯 فراخوان برگزاری دومین دوره این جشنواره به زودی اطلاع‌رسانی خواهد شد. 🔘 جشنواره استان قم 🆔 @revayatejahadi