🔥 جنگ به روستای ما آمد 🔥
قسمت بیست و یکم
خانه صيدا را دوست نداشتم. بين در و ديوارش احساس خفگی می کردم و انگار منتظر فرصتی بودم تا بچه ها گریه کنند و بگویند دلشان برای جبیل تنگ شده. صبح روز بعد آفتاب نزده لباس های نشسته را پشت ماشین ریختم و در جاده جبیل بودیم. ساعت ۸ صبح بود که لباس ها را می خواستم به ماشین قدیمی و کهنه مادرم بریزم. صیدا ماشین لباسشویی نداشتم و اینقدر با دست لباس شسته بودم که از کت و کول افتاده بودم. ماشین لباس شویی مادرم به درد نمی خورد. وسط کار می دیدی دارد می آید وسط اتاق و آب همه جا را بر می داشت. اما هر چه بود از لباس شسن با دست که بهتر بود. تلفنم زنگ خورد. یک لحظه فكر كردم شاید شوهرم باشد. شاید برگشته باشد صیدا و ما نباشیم. خیلی وقت بود که خبری از شوهرم نداشتم. زنده است؟ شهید شده؟ نمی دانم. شماره ای ناشناس بود و صدایی ضبط شده. دقیقا حرف هایش را یادم نیست. اما این را خوب یادم است. گفت تا یک ساعت دیگر خانه بمباران می شود. اول خیال کردم که کار برادرم است. دارد سر به سرمان می گذارد تا بخندد. مثل دفعه پیش که صدایش را عوض کرد و خواهر بزرگم را ترساند و خودش از خنده روده بر شده بود. اما اینبار صدا فرق می کرد. نه شبیه صدای برادرم بود و نه لحن صدا سر سوزنی بوی شوخی داشت. هنوز هم نمی دانستم چطور شماره های مردم را داشتند؟ تا چند دقیقه در جا خشکم زد. این خانه چیزی نداشت جز یک عده زن و بچه. این خانه فقط یک انبار کوچک داشت. انبار وسایل کهنه و قدیمی مادرم که تار عنکبوت بسته بود و لانه امنی شده بود برای موش ها. انبار مقاومت کجا بود؟ گیج شده بودم. حالا باید چکار می کردیم؟ یاد آن خانه قدیمی افتادم. یاد آن دختر کوچکی که بلوز یاسی داشت. همان که جنازه اش را از زیر آوار بیرون کشیدند. آنجا هم انبار مقاومت نبود. آنها هم فقط زن و بچه بودند. مثل ما. هیچ کدام از مردهای ما اینجا نبودند. ما فقط زن و بچه های کوچک بودیم. نمی زند؟ می زند؟ نمی دانستم. مگر آن خانه را نزد؟ یک لحظه در خیالم بچه هایم را دیدم که دارند از زیر خاک بیرونشان می کشند و حتما شب در شبکه های mtv و الحدث و العربية اعلام مي كردند كه مقر مقاومت را زده اند. اينكه چند فرمانده ارشد را زده اند و من با خودم فکر می کردم که کدام از ما فرمانده مقاومتیم؟ مادرم؟ دختر شیرخوارم؟ زمان از دست می رفت و وقت تصمیم گرفتن نداشتیم. باید از خانه بیرون می رفتیم. زبانم بند آمده بود. نگران خودم نبودم. نگران ۲۶ آدم دیگر بودم. همه زن. همه بچه. ظرف چند دقیقه همه را با خبر کردم. مادرم دور خودش می چرخید. می گفت کجا بروم؟ کجا می توانست برود؟ تمام جوانی اش در این خانه گذشته بود. خانه ای که عمرش صد سال بود و حالا در یک ثانیه می خواست که ویران بشود. عمر اين خانه قديمي از عمر اسرائيل بيشتر است. مادرم شوکه شده بود. داد زدم
- لباست رو بپوش مامان.
انگار هنوز گیج باشد گفت
- پس چند تا نون هم بیار. بچه ها صبحونه نخوردند.
وسط آن قيامت هم به فکر صبحانه بچه ها بود. زن برادرم بچه ها را گرفته بود بغلش و از پله ها پایین می آمد. جیغ می زد. هنوز نه موشکی آمده بود و نه جنگنده ای. تمام اعصابش به هم ریخته بود. جنگ است. در یک لحظه ممکن است تمام خاطراتت از هم بپاشد. بچه هایت جلوی چشم هایت بمیرند. دختر خواهرم کفش هایش را تا به تا پوشیده بود. هوا ابری بود و با هر صدای رعد و برق مادرم از جا می پرید. هر کس که می خواست به خانه ما نزدیک بشود داد می زدم
- برید عقب
باران گرفته بود. مادرم هاج و واج نگاه خانه اش می کرد. منال را نمی دیدم. خواهر کوچکم. نگرانش بودم. از هر کس که پرسیدم خبر نداشت.
چند دقیقه بعد فهمیدیم که این شماره ناشناس با چند نفر دیگر از اهالی روستا هم تماس گرفته و چند ساعت بعد هم فهمیدیم که با بعضی از مردم بیروت هم تماس گرفته اند. حالا کم کم داشت باورم میشد که این فقط یک جنگ كثيف روانی بوده. چون با ديگران هم تماس گرفته بودند. دو ساعت از وقتی که تماس ناشناس اعلام کرده بود که خانه را می زنند گذشته بود و خبری نبود. یکی از همسایه ها اخم هایش رفت توی هم و گفت
- قبض روحمون کردید سر صبحی
زیر باران خیس آب شده بودیم. می ترسیدم بچه ها مریض بشوند. فاطمه از سرما می لرزید. منال کجا بود؟ پیدایش نمی کردم.
ساعت تقریبا یازده صبح بود که با ترس و نگرانی به خانه برگشتیم. حالا دیگر مطمئن بودیم که همه چیز فقط جنگ روانی بوده است. جنگی کثیف. جنگ با زن ها و بچه ها. نان هایی که برداشته بودیم هنوز روی دستم بود. دوباره صدای رعد و برق. دوباره صدای جیغ
آهسته در را باز کردیم و به خانه برگشتیم
خواهرم منال به تنهایی نشسته بود و با آرامش صبحانه اش را می خورد. خواهرم منال زودتر از تمام ما فهمیده بود که این قصه فقط یک جنگ كثيف روانی است.
ادامه دارد
راوی: زنی از جنوب لبنان
نويسنده: رقية كريمي
https://eitaa.com/revayatelobnan1403
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز برای چندمین بار حرف های این پسر بچه فلسطینی را گوش کردم. حرف هایش دردناک بود درست شبیه زخم هایش. بچه های جنگ ...
"براي كي داري فيلم مي گیری؟ برای کی؟ ما برای هیچ کس مهم نیستيم. ما بچه ها هیچ گناهی نداریم. کاری نکردیم. اما از خواب که بیدار میشیم زیر آواریم
https://eitaa.com/revayatelobnan1403
🔥جنگ به روستای ما آمد 🔥
قسمت بیست و دوم
نور آفتاب مستقیما از پنجره افتاده بود روی چشم هایم. باز هم همان خانه. طبقه هفتم ساختمان قدیمی صیدا. ساعت ۹ صبح بود و من هنوز خوابیده بودم. بیدار که شدم دلم نمی خواست سراغ گوشی ام بروم. این روزها تمایلی به شنیدن هیچ اخباری ندارم می دانم که باز هم باید خبر شهادت بشنوم. زخم روی زخم. چشم هایم هنوز کامل باز نشده بود که شنیدم بیروت را هم زده اند. منظورم از بیروت ضاحیه نیست. بمباران ضاحیه خبر جدیدی نیست. اینبار بیروت را زده بودند. "زقاق البلاط" زقاق البلاط را دوست دارم. کوچه های تنگ و سنگ فرش های قدیمی. یادگار دوره عثمانی. شاید آخرین یادگار عثمانی ها.
قرن نوزدهم. یاد دوستم بتول افتادم. آخرین باری که حرف زدیم گفت که در زقاق البلاط اند. گفت اینجا شاید امن تر از ضاحیه باشد. حالا آنجا را هم زده بودند. دست و دلم نمی رفت برایش پیامی بنویسم. می ترسیدم که جوابی ندهد. می ترسیدم شهید شده باشد. می ترسیدم که مانده باشد زیر کوهی از آوار و گوشی اش هم شکسته باشد. یا اینکه یکی دو روز بعد یکی دیگر جواب بدهد. جوابی دو کلمه ای. جوابی که تا مغز استخوان آدم را می سوزاند "بتول استشهدت". یعنی بتول شهید شد. این چندمین بار است که خبر شهادت دوستانم را اینطور می شنوم؟ چند باری می نویسم و پاک می کنم. دوباره می نویسم. دوباره پاک می کنم. گاهی بی خبری بهتر از شنيدن خبرهای تلخ است. به شرط آنكه دلشوره مثل موريانه تمام جانت را نجود.
- بتول
فقط اسمش را نوشتم. چند دقیقه بعد جواب داد. نفس راحتي كشيدم و خندیدم و بعد هم شماره اش را گرفتم و با خنده گفتم
- هنوز زنده ای؟
بعد هم فهميدم كه دقيقا ساختمان مقابلشان را زده اند. بی خیال جنگ و اضطراب دیشب با خوشحالی گفت:
- دیشب دیدی چطور زدیم؟
بی اراده لبخند زدم. به آواره هایی فکر می کردم که خانه هایشان رفته. عزیزانشان شهید شده اند. از بعضی از جوان هایشان هیچ خبری ندارند. یعنی زنده اند؟ یعنی شهید شده اند؟ بدن بعضي از شهدا نزديک یک ماه است که زیر آفتاب مانده. ذره ذره جسمشان دارد با آب و خاک این سرزمین مخلوط می شود. آنوقت مردمی را می بینی که اعتراضی نمی کنند. روی ویرانه های خانه هایشان برای اسرائیل رجز می خوانند و با هر موشک مقاومت چنان شادی می کنند که انگار نه انگار که وسط جنگ اند. گاهی خودم هم تعجب می کنم. از اینکه چه چیزی ما را سرپا نگه داشته است؟ چطور این مردم اینطور از عزیزانشان می گذرند. بتول گفت: "خدا رحم کرد. ساختمان به این بزرگی باید تعداد شهدا بیشتر می شد. شکر خدا بیشتر از یکی دو نفر نبودند." در سکوت به جواب سوالم فکر می کردم و حرف های بتول را نمی شنیدم. بتول یک برادرش شهید شده. هنوز جنازه اش برنگشته. از دو برادر دیگرش هم هنوز بی خبرند. شاید شهید شده باشند. شاید هم نه. فقط خدا می داند. بتول می گفت دخترهای کوچک برادر شهیدش همیشه می گفتند کاش پدر ما از قوات رضوان بود. پدرشان هم همیشه می خندید. بعد از شهادتش بچه ها تازه فهمیدند که پدرشان از قوات رضوان بوده.
صبر این مردم سفیر آمریکا را دیوانه کرده. این روزها درِ سفارت آمریکا به روی هر کسی که بخواهد حرفی بر علیه حزب الله بزند باز است. مخصوصا اگر سلبریتی باشد. اصلا خانم سفیر خودش شخصا به استقبالش می رود و با او قهوه می خورد. بعد هم با کلی پول راضی اش می کند. اگر سلبریتی باشد که چه بهتر. سلبریتی هم نباشد عیبی ندارد. سفارت آمریکا هم که خیلی دور نیست. از هر طرف بیروت که بخواهی بروی آنجا بیشتر از چند دقیقه نمی شود. فقط کافیست بگویی حزب الله ما را بیچاره کرد. بعد جیبت را پر می کنند از دلارهای آمریکایی. بعضی از این مردم شاید حالا برای نانشان هم مانده اند. برای لباس زمستانی. برای سوخت. برای سرپناه. کارشان را از دست داده اند. زندگی هایشان روی هواست. به خاک سیاه نشسته اند. اما پایشان را به سفارت آمریکا نمی گذارند. اگر کسی هم رفته است از ما نبوده. از دشمنان ما بوده است و از قبل با مقاومت زاویه داشته.
خواب از سرم پریده. بچه ها صدایشان درآمده. گرسنه اند. صبحانه می خواهند. گوشی را که قطع می کنم احساس خوبی دارم. از اینکه بتول هنوز نفس می کشد. هر چند نمی دانم که فردا هم شبیه امروز خواهد بود یا نه. حتی نمی دانم که خودما صبح فردا را خواهیم دید یا نه. اینجا اصلا معلوم نیست چه کسی زودتر خواهد رفت. ما اینجا هر روز در همان روز زندگی می کنیم. هر روز خبر شهادت می شنویم. از بعضی از جوان هایمان خبر نداریم و برایشان دعا می کنیم. بدن پر از زخم بعضی از جوان هایمان هنوز در میدان باقی مانده. خونشان تا ریشه درخت زیتونهای جنوب رفته. تا عمق آب و خاکش. ما آواره شده ایم. سوخت نداریم. اما حسرت قدم گذاشتن روی پله های سفارت آمریکا را به دل خانم سفیر می گذاریم
ادامه دارد ...
راوی: زنی از جنوب لبنان
نویسنده : رقیه کریمی
https://eitaa.com/revayatelobnan1403
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃عکس های روی دیوار 🍃
برایم ویران شدن این خانه خیلی سخت است. بارها به اين خانه رفته ام. خانه اي كوچک در آپارتمانی بلند و قدیمی در "حاره حریك" ضاحیه. هر بار به لبنان می رفتم و مادر شهید می فهمید می گفت حتما باید به خانه ما بیایی. مادر شهید کمال الدین کیکی تنها فرزندش در جنگ سوریه شهید شد. زندگی جالبی دارد مادر کمال. داستانش را در کتاب "التاسعة الا ربعا" (ساعت يك ربع به نه) به عربي نوشته ام. مادر شهيد بعد از بيست روز از ازدواجش به خانه پدرش برگشت. وقتی می فهمد باردار است می خواهد بچه را سقط کند اما دلش نمی آید. با کمال ۲۵ سال در یک اتاق در خانه پدری اش زندگی می کند. کمال می شود دار و ندارش. حالا آن اتاق پر بود از یادگاری های کمال. مادرش همیشه به کسانی که دوستشان داشت از وسایل کمال هدیه می داد. مثلا دکمه های سر آستینش را به من داد و من منتظرم روز عروسی خواهر زاده ام دکمه های سر آستین را به او هدیه بدهم. یک بار وقتی می خواستم به لبنان بروم روز مادر نزدیک بود. خواهر زاده ام برای ام کمال روز مادر خرید. می خواست بگوید اگر کمال رفت همه ما پسرهای ام کمالیم. مادر کمال هم گریه کرد و یکی از تیشرت های کمال را به خواهر زاده ام هدیه داد. حالا آن خانه با تمام خاطرات کمال ویران شده است. با تمام عکس ها. یادگاری ها. لباس ها. کفش کودکی های شهید. مدرک دانشگاهش. لباس های زمستانی. کتاب هایش. مادر کمال با خاطرات کمال زنده بود و حالا تمام خاطرات زیر آوار مانده است. اما هنوز عکس بزرگ کمال بیرون در خانه محکم سلاحش را در دست گرفته است و این یعنی مقاومت همچنان ادامه دارد
https://eitaa.com/revayatelobnan1403
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازگشت به جنوب از قبل از طلوع آفتاب ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راوي جنگ به روستای ما آمد در راه بازگشت به جنوب ...
🔥 جنگ به روستای ما آمد 🔥
قسمت بیست و سوم ( قسمت آخر)
تا ساعت چهار صبح چندین بار از خواب پریدم. منتظر خبر آتش بس بودیم و هنوز خبری نبود. شب قبل از آتش بس در بيروت شب سختی بود جنگنده ها تا صبح ضاحیه و بیروت را زیر آتش گرفته بودند. مثل دیوانه ای که با ساتور تیز در بازاري شلوغ افتاده باشد. مثل سگ هاری که قلاده پاره کرده باشد. من فهمیدم که آتش بس نزدیک است. وقتی مادر شوهرم تماس گرفت و گفت از بیروت به صیدا می آید. پیش ما. شاید این اولین آوارگی جدی مردم بیروت بود. ضاحیه را نمی گویم ضاحیه که دیگر خالی شده بود. بیروت برای اولین بار زیر آتش سنگین بود و برای اولین بار آوارگی به سراغ آنها هم رفت. هر چند می دانستیم که خیلی دوامی ندارد این خانه بدوشی. آخرین روز جنگ بود و مثل جنگ ۳۳ روزه اسرائیل می خواست از مقاومت و صبر مردم انتقام بگیرد. مادر شوهرم که رسید حالش بد بود. مدام بالا می آورد. پیرزنی در آن سن و سال. مادر شهید. مادربزرگ ۴ شهید. مادر چند رزمنده ای که خبری از آنها نداشت حتی. سخت بود این همه خانه به دوشی برایش. یک بار از جنوب به بیروت و حالا از بیروت به صیدا. اما اعتراضی نمی کرد. می دانستم که آتش بس نزدیک است. لحظه ای که آتش بس اعلام شد دستم را روی صورتم گذاشتم و تمام این روزها را دوباره مرور کردم. اشک هایم بند نمی آمد. دقیقا از همان لحظه عزای سید شروع شده بود برای من. چقدر احتیاج به صدایش داشتم به اینکه بیاید و خبر پیروزی را بگوید "یا اشرف الناس و یا اکرم الناس" انگار تمام گریه های سرکوب شده این روزهای سخت یکباره در من شکسته بود. با گریه سراغ ساک کوچکم رفتم. باید بر می گشتیم. قبل از اینکه جاده شلوغ بشود. می دانستم از همان لحظه مردم خودشان را به جاده می زنند. بر می گردند. ما برای ماندن نرفته بودیم. می دانستیم که برمی گردیم. با گریه لباس های بچه ها را جمع می کردم. هنوز خبری از شوهرم نداشتم. یعنی زنده است؟ یعنی شهید شده؟ نمی دانستم. هنوز آفتاب بالا نیامده بود که بچه ها را با چشم خواب آلود سوار ماشین کردم. آخرین لحظه ای که می خواستم در آن خانه قدیمی طبقه هفتم را ببیندم دلم برای خودم سوخت. چقدر برای نظافت این خانه زحمت کشیده بودم. اما اینها مهم نبود. مهم این بود که برمی گشتیم. خانه صیدا منطقه ای فلسطینی نشین بود و کل خیابان پر بود از عکس "سنوار" و "هنیه" عکس یاسر عرفات هم بود. جاده شلوغ بود. همه بر می گشتند جنوب. البته نه به شلوغی رفتن. بعضي از خانه ها ویران شده بود و باید تدریجی برمی گشتند. بين راه جوانی از جریان المستقبل را دیدم. شیرینی پخش می کرد. لبخند عمیقی زدم. درست است که شاید ما با المستقبل اختلاف نظر داشته باشیم اما حالا قصه قصه لبنان بود. قصه قصه غزه بود و دشمن ما دشمن مشترک. به خانه بر می گشتیم. بچه ها خواب بودند و من اشک هایم بند نمی آمد. هنوز هم باورم نمیشد. بعد از سید بعد از فرمانده ها. بعد از جنایت پیجرها. ما چطور هنوز در میدان مانده بودیم؟ چطور پیروز شدیم؟ چطور نگذاشتیم اسرائیل شرطی را بر ما تحمیل کنند؟ وقتی از اين طرف و آن طرف رود لیتانی مي گویند خنده ام می گیرد. کل جنوب یعنی مقاومت. مقاومت یعنی ابو علی. یعنی ام حسن. یعنی جواد پسر همسایه که در کوچه بازی می کند. مقاومت یعنی نانوای روستا. یعنی کشاورزی که مزرعه اش این طرف سیم خاردار است. مقاومت یعنی تمام این مردم. مگر می شود خانه زندگی این مردم را این طرف یا آن طرف رود لیتانی برد؟ جاده شلوغ بود یاد روزی افتادم که همین جاده را به سمت جبیل می رفتیم. آب نداشتیم حتی. گریه امانم نمی دهد. دشمنان ما جشن گرفته بودند از تشنگی بچه های ما. می دانستم حالا بعد از پیروزی ما دهانشان را بسته بودند. ما می دانستیم که بر می گردیم. مادر شوهرم گفت: اول برویم زیارت شهداء.
بیشتر مردم اول به مزار شهدا رفته بودند. به دیدن عزیزانی که حتی با آنها خداحافظی نکرده بودند. تشییعشان نکرده بودند. تنها و غریبانه رفته بودند. اینجا بعضی از مادرها چهار شهید داده اند و من خجالت می کشم. خانواده من هنوز شهید نداده است. بعضی از خانه های روستا ویران شده بود و صاحب خانه روی ویرانه هایش پرچم مقاومت را زده بود. دوباره پشت در خانه ام ایستاده بودم و کلید در را محکم بین دست هایم می فشردم. برای این لحظه یعنی چند شهید به خاک افتاده بود؟ دیگر خبری از جنگنده ها نبود. خبری از دیوار صوتی هم نبود. تازه در را باز کرده بودم که موبایلم زنگ خورد. شوهرم بود و اين يعني شهيد نشده بود. بی اراده لبخند زدم. حالا جنگ ديگر از روستای ما رفته بود . جنگ به آخر رسیده بود و من می دانستم ... مقاومت هرگز به پایان نخواهد رسید.
راوي : زني از جنوب لبنان
نويسنده: رقية كريمي
پایان.
https://eitaa.com/revayatelobnan1403
آن روز دوشنبه وقتي تمام جنوب لبنان يكباره مجبور به خروج از جنوب شد چیزی که بیشتر از آوارگی قلب من را به درد می آورد خوشحالی دشمنان بود. تفاله های جبهه النصره و میکروب های باقی مانده داعش که به لانه های متعفنشان برگشته بودند تمام آن روز لجن پراکنی می کردند. کفتارهایی که به خیال خودشان گمان می کردند این شیر زخمی شده است و حالا سر و کله سر تا پا نجاستشان پیدا شده بود برای تماشای زخم های ما. دقیقا مثل کفتاری مرده خوار. تلخ بود که به نبودن آب برای بچه ها در آن ترافیک سنگین می خندیدند. دقیقا مثل حرمله . شاید آن روز دوشنبه برای من سخت ترین روز دنیا بود. اینقدر که صدای هلهله دشمنان را می شنیدم. گاهی سرک می کشیدم به صفحه هایشان. از جنایت پیجرها قند توی دلهای سیاهشان آب میشد. گاهی اینکه زبان دشمن را ندانی زندگی برایت ساده تر می شود. من خیلی درد کشیدم آن روز. صفحات تفاله های داعش و جبهه النصره و انقلابی های ورشکسته و اسرائیلی سوریه پر بود از جشن و پایکوبی. من باور نمی کنم که فقط نفرت از بشار اسد ممکن است آدم را در کنار اسرائیل قرار بدهد. اگر در کنار اسرائیل ایستاده بودند دلیلش کاملا روشن بود. خودشان فرزند نا مشروع اسرائیل بودند.
حالا مردم جنوب با همان ترافیکی که روزی رفتند دوباره برمی گردند. به کوری چشم تفاله های داعش و جبهه النصره. به کوری چشم به انقلابی های اسرائیلی سوریه. به کوری چشم تمام آنهایی که در کنار اسراییل ایستادند و در روزهای سخت ما هلهله کردند
آن روز دوشنبه تا ابد فهمیدم
این جماعت اگر می توانستند شیعیان را زنده زنده می خوردند. اگر این اتفاق نیفتاده است برای این نیست که نمی خواهند. برای این است که نمی توانند. اگر یک روز سلاح مقاومت نباشد مثل کفتار از لانه هایشان بیرون می زنند و چنگ و دندان به روی ما می کشند. اگر مقاومت نباشد ...
آن روزها در صفحاتشان می گفتند شیعیان باید کوچ کنند به عراق و ایران. حالا شیعیان دوباره برمی گردند. به کوری چشم تمام دشمنان مقاومت