به لطف خدا اينبار هم كانديد دريافت جايزه جهاني شهيد سليماني در لبنان شدم. جايزه اي كه در چهار بخش رمان، داستان کوتاه، شعر ( قصیده ) و داستان نوجوان برگزار میشه. البته امسال به خاطر شرایط لبنان فکر نمی کنم لبنان برگزار بشه. شاید مثل سال گذشته در بغداد برگزار بشه. خوشحالم که به عنوان نماینده ایران با ۱۶ کشور رقابت کردم و کاندید دریافت جایزه شدم رقابتی با نویسنده های خوبی از :
لبنان، سوريه، عراق، فلسطين، مصر، الجزائر، يمن، تونس، مغرب، أردن، ايران، عمان، موريتاني، مالي، نيجيريه و هلند.
و بيشتر از اين خوشحالم كه امسال در بخش شعر يك خانم ايراني هم كانديد دريافت جايزه است. خانم وحيده نعيم آبادي . ایشان رو نمی شناسم اما خوشحالم كه يك شاعر ايراني تونسته توي شعر عربي با شاعرهاي قدرتمند جهان عرب رقابت بکنه و امیدوارم به عنوان نماینده ایران موفق بشه
امیدوارم يا من يا ايشان و يا هر دو دوباره این جایزه را به ایران بیاوریم
نه اینکه وسط آن قیامت جنگ فقط نگران درختم باشم. اما راستش نگران درختم هم بودم. درخت زیتونی که چند سال پیش دوستانی نا شناس از خانواده های مقاومت در روستای الدویر در جنوب لبنان برایم کاشته بودند. بعد از ۱۷ سال داستان شهداء و مقاومت به زبان عربی، شاید این درخت زیتون زیباترین هدیه ای بود که گرفته بودم. هدیه از کسانی که نمی شناختمشان اما دوستشان داشتم. آنها هم مرا نمی شناختند. فقط داستان هایم را می خواندند. قصه هایم را دوست داشتند. و برای تشکر از داستان هایی که می نوشتم این درخت را برایم کاشته بودند.
دو سال پیش جنوب لبنان به دیدن درختم رفتم. انگار به دیدن قسمتی از خودم رفته بودم. شاید نیم ساعت با این درخت حرف زدم. برگ های ریزش را بوسیدم. آرام در گوشش گفتم همیشه محکم بمان و به جای من در سرزمین مقاومت نفس بکش.
روزهای جنگ گاهی به درختم فکر می کردم. یعنی هنوز سرپاست؟ نکند زیر بمباران سنگین جنوب کمرش شکسته باشد؟ نکند سوخته باشد؟ گاهی در خیالم رزمنده ای می دیدم که با زخم های عمیقش به درختم تکیه داده و خونش تا عمق ریشه های درختم می رود. شاید هم رزمنده ای زیر سایه اش استراحت کرده باشد و شاید از زیر همین درخت موشک های مقاومت به سمت دشمن رفته باشد. خیال است دیگر..
یکی دو روز بعد از آتش بس به دوستم پیام دادم و حال درخت زیتونم را پرسیدم
گفت میوه داده ...
عکسش را برایم فرستاد. درخت زیتونم بزرگتر شده بود. حس می کردم این درخت یک قسمت از وجود من است که در دل جنگ و بمباران و دود و آتش هنوز سرپا مانده است و ریشه های در هم پیچیده اش تا عمق آب و خاک سرزمین مقاومت فرو رفته است. تا عمق خاک سرزمین پیامبران
نمي دانم بار چندمی بود که به روضه الحوراء می رفتم. حتی یادم نیست چند سال پیش بود. فقط می دانم که دوست نویسنده ام زینب و پسر کوچکش حسن کنارم بودند. روضه الحوراء بیشتر شهدایش در سوریه شهید شده اند و شاید برای این است که نام حضرت زینب را روی آن گذاشته اند "روضه الحوراء". شنیده ام این روزها روضه الحوراء پر شده است از شهید و شاید جا ندارد دیگر.
قبر این شهید را اولین بار آنجا دیدم. نمی دانم چرا قبلا متوجه آن نشده بودم؟ حسن پسر کوچک دوستم زینب پرسید
- مامان این شهید چرا سنگ قبر نداره؟
این را که گفت تازه فهمیدم که این قبر با قبر شهدای دیگر فرق دارد. برای خودم هم سوال شد. واقعا چرا سنگ قبر نداشت؟ یادداشت بالای سر قبر را خواندم. نوشته بود تا وقتی که قبر حضرت زهراء پیدا نشده است نمی خواهم که سنگ قبر داشته باشم. شهید محمد رباعی. شهید کم سن و سال مقاومت. زینب برای پسر کوچکش می گفت. می گفت بعد از محمد شهدای دیگری هم همین وصیت را کردند ... و من مات عکس شهید محمد شده بودم. هنوز محو عکس شهید بودم که شنیدم حسن پسر کوچک دوستم زینب گفت
- مامان من هم وقتی شهید شدم نمی خوام سنگ قبر داشته باشم ... مثل محمد
https://eitaa.com/revayatelobnan1403
کتابی در مورد این شهید به عربی نوشته شده . " إني آنست نارا ... " یعنی من آتشی را دیده ام ...
كار جمعيت معارف لبنان. فكر نمي كنم به فارسي ترجمه شده باشد
جالب اينجاست كه نويسنده هم خواسته است كه گمنام باشد ...
https://eitaa.com/revayatelobnan1403
شنیده اید می گویند بعضی از آدم ها قبل از اینکه شهید بشوند شهیدند؟ حسن یکی از آنها بود. از روز اول جنگ هر روز منتظر خبر شهادت حسن بودم. حسن پسر فرمانده شهید "حاج علی بیز" و از بچه های خوب "جمعیت احیاء" بود. جمعیت احیاء جایی مثل بنیاد حفظ آثار ماست. روی خاطرات و کتب و آثار شهدا کار می کنند. هر وقت برای مدتی به هر دلیل داستان نمی نوشتم حسن می آمد و می گفت منتظر داستان جدیدیم. چرا نمی نویسی؟ حسن هم مثل خیلی های دیگر به من می گفت "کاتبة الشهداء" يعني نويسنده شهداء. جنگ که تمام شد خوشحال شدم که حسن شهید نشده. گفتم خدا حتما برای روزهای سخت تر از امروز حفظشان کرده. تمام این سالها هر کس که به من می گفت برای شهادت ما دعا کن می گفتم دعا نمی کنم. می گفتم الان ما به شما احتیاج داریم. هر وقت هم سن حاج قاسم شدید شهید بشید. الان نه. الان باید کار کنید.
دو روز پیش وقتی عکس حسن را جزء شهداء دیدم اشک هایم بند نمی آمد. خیلی سخت است برایم اینکه کسانی که داستانهایم را می خواندند شهید شدند. خودشان تبدیل به زیباترین داستان شدند ... داستان هایی که باید آنها را بنویسیم . داستان هایی که نباید روی زمین بماند.
من نمی دانستم که خبری از حسن نیست. نمی دانستم که مفقود الاثر است. شهدایی که بعد از جنگ تازه نشانه ای از آنها بر می گشت. یک تکه لباس نظامی،یک لنگه پوتین سوخته ... شاید هم چند تکه کوچک گوشت و استخوان سوخته ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ديروز تشييع جنازه اش بود. شهيد مجتبى حريري پسر شیخ حسین حریری از روستاي ديرقانون. روستاي دير قانون را دوست دارم .. روستاي شهيد سيد هاشم صفي الدين ...
ديروز مجتبى تشييع شد و دوستانش به وصيتش عمل كردند
مجتبى وصيت كرده بود زیر پرچم ایران تشییعش کنند ...
https://eitaa.com/revayatelobnan1403
7.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفت: دعا کن شهید بشم
گفتم: دعا نمی کنم. دعا می کنم شهید نشی. ما هنوز به قلمت احتیاج داریم.
فهميدم که ناراحت شده گفتم
- باشه. من دعا میکنم شهید نشی. تو دعا کن شهید بشی. تا ببینیم خدا دعای کدوم از ما رو اجابت می کنه
۱۰ روز از جنگ گذشته است و حالا شهداء یکی یکی پیدا می شوند و هنوز خبری از احمد نیست. احمد بَزّی نویسنده خوب مقاومت. بابای فاطمه و علی عباس. سالهای سال است که ما داستان های هم را دنبال می کنیم. راوی شهداء كه شب های جمعه در روضه الحوراء روایت گری می کرد. ۱۰ روز از جنگ گذشته و هنوز خبری از احمد نیست. نویسنده اهل بیت. همیشه می گفتم نوشته هایت شبیه نوشته های سید مهدی شجاعی است. مثل کشتی پهلو گرفته. مثل پدر عشق پسر.
هر روز که می گذرد از برگشت احمد نا امیدتر می شوم. دیشب از دوستی پرسیدم خبر جدیدی از احمد دارد یا نه. گفت اینقدر برای برگشت احمد دعا نکن. احمد خودش خواسته مفقود الاثر باشد.
دلم برای داستان های احمد تنگ می شود. برای ضرب آهنگ کلماتش. نمی دانم باید دعا کنم که احمد برگردد یا نه. حالا دیگر خوب می دانم دعای احمد مستجاب بوده نه دعای من.
حالا فقط هر روز به دعای قشنگش در روضه االحوراء وقت روایتگری گوش می کنم
آقای من یا صاحب الزمان
تو را به شهداء قسم می دهیم
تو را به ضربان قلب شهداء
تو را قسم به نشانه ها و آثار شهداء
تو را قسم به صلواتشان در محورهای نبرد
تورا قسم به مناطقی که در آن جنگیده اند
خدایا ...
تو را قسم به جنازه هایی که بر گشتند
و تو را قسم به جنازه هایی که برنگشتند
تو را قسم به مادران شهداء
به پدرهایشان
خدایا ما را عاقبت بخیر کن ...
با خوشحالي برام پیام فرستاد
- اگه بدونی از زیر آوار خونه ام چی پیدا کردم؟
فکرم به هزار چیز رفت به جز چیزی که پیدا کرده بود. کتاب؟ طلا؟ حلقه ازدواجش؟ لباس عروسی اش؟ لباس نوزادی بچه هایش؟ آلبوم عکس های قدیمی؟ نامه های قدیمی شوهرش؟ دوستم فاطمه ایوب همسر یک جانباز ویلچری از جنگ ۳۳ روزه است ...
نگذاشت زیاد فکر و خیالم درگیر بشود. این عکس را برایم فرستاد. گفت عاشق این عکسم. گفت این عکس روی دیوار پذیرایی خانه بوده . گفت دوباره به همانجا برمی گردد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تشييع شهيد مجتبى حريري پسر شیخ حسین حریری
شهيدي كه وصيت كرد با پرچم ایران تشییعش کنند ...
یا ایها الشهداء ... سلامٌ
به لطف خدا بعد از رقابت با ۱۶ کشور مجددا كانديد نهايي ( ۵ نفر پایانی) جايزة جهاني شهيد سليماني كه توسط جمعيت اسفار لبنان برگزار می شود شدم. اینبار در بخش داستان نوجوان
متاسفانه خانم ایرانی که در بخش شعر کاندید دریافت جایزه بودند به مرحله نهایی نرسیدند اما حتما چیزی از ارزش کار ایشان کم نمیشه. بسیار باعث خوشحالی است که یک خانم ایرانی توانست با شاعرهای برجسته جهان عرب رقابت کند و تا مرحله نیمه نهایی برسد. جهان عرب در شعر بسیار قدرتمند است و تا مرحله نیمه نهایی رسیدن این شاعر ایرانی بسیار قابل افتخار بود
احتمالا اختتامیه دی ماه و در بغداد باشد
امیدوارم مجددا این جایزه را به ایران بیاوریم