✍چند بار درباره ی امام خمینی سوالاتی از من پرسید که نشان از فهم والای او داشت.
او می پرسید:🔻
🌀چه خصوصیاتی از امام زمان در وجود ایشون هست؟
💥حالا که امام خمینی این قدر عاشق و دلباخته داره، وقتی امام زمان عج بیاد، عکس العمل مردم در برابر ظهور امام زمان چیه؟؟
💢در خلوت های زیادی که با
عبد الامیر داشتم، بیشتر درباره ی مسائل اعتقادی از من می پرسید.
♻️سوالاتش کوتاه بود.
💬 و بعد از طرح سوال منتظر بود توضیح بدهم و من در حد توانایی ام توضیح می دادم.
راوی: محمد رضا سنگری
عنوان کتاب: #امیر_فیاضیه
#شهید_عبدالامیر_بزاز_زاده
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍نظم و انضباط عبدالامیر بی هیچ هیاهویی در کارها مشهود بود و این شاخصه ی انسانی بود که در سکوت می بالید.
🌀انسانی که در بی صدایی، حرف هایش را با ما مطرح می کرد و این شده بود ویژگی بارز او.
💬عبدالامیر حرف هایش را با اعمالش می گفت.
♻️گاهی او را می دیدم که به نظافت لباس بچه ها می پرداخت و کفش ها را تمیز می کرد و خودش هم بسیار مرتب بود.
راوی: محمد رضا سنگری
عنوان کتاب: #امیر_فیاضیه
#شهید_عبدالامیر_بزاز_زاده
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
🗯زمانی که امیر پیش ما بود به نماز خواندنش دقت می کردم.
♻️با فروتنی و وقار و آرامش در محضر الهی حاضر می شد.
🌀خیلی به نماز اول وقت اهمیت می داد.
💢سجده هایش طولانی تر از بقیه بود.
راوی: غلامحسین سخاوت
عنوان کتاب: #امیر_فیاضیه
#شهید_عبدالامیر_بزاز_زاده
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍وقتی ازدواج کردم رسم این بود که سن دخترها پایین باشد.
💬یازده ساله بودم که به خانه ی شوهرم حاج محمود بزاز زاده رفتم.
💢بچه های شوهرم از خودم بزرگ تر بودند اما من مادر آن ها شده بودم.
🌀خدا به من هشت فرزند داد و امیر پنجمین فرزندم بود.
💥با آنکه همراه فرزندانم روز به روز بزرگ تر و با تجربه تر می شدم اما از دل و جان برایشان مایه
می گذاشتم تا کمبودی احساس نکنند.
♻️همه ی فرزندانم برایم عزیز بودند و هستند اما امیر چیز دیگری بود.
💠اواخر ماه هشتم بارداری ام سر امیر با شکم به زمین خوردم.
آشوبی به جانم افتاد:🔻
♨️نکند بچه ضربه دیده باشد؟
▪️نکند...
▫️امکاناتی نبود تا قبل از تولد بچه بتوانیم از سلامتی اش مطمئن شویم و باید منتظر می ماندیم تا به دنیا بیاید.
💭ماه نهم که شروع شد خبری از علائم زایمان نبود.
💢بیشتر پریشان شدم.
💠اطرافیان هم نگران بودند و مادرم از همه نگران تر.
♻️چاره ای جز صبر و دعا نبود.
🌀خدا رو شکر، بلاخره امیر به دنیا امد.
💬نوزده سالم بود.
🔆پسری زیبا و درشت اندام با پوستی سفید و موهایی روشن.
💢دوران کودکی و نوجوانی امیر پر از حوادثی بود که بی تابم می کردند و من هم در همه ی این لحظات و صحنه های سخت و دل خراش در کنارش بودم و با دعا و استغاثه سلامتی اش را از خدا می خواستم، اما هیچ وقت به این فکر نمی کردم که چرا این اتفاقات برای امیر می افتد.
راوی: هاجر سلطان شابزاز، مادر شهید
عنوان کتاب: #امیر_فیاضیه
#شهید_عبدالامیر_بزاز_زاده
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍خصوصیتی که در عمق وجود عبدالامیر دیدم و مرا ربود، عمل در سکوت بود.
💥این خصوصیت، ویژگی بسیار زیبایی است که در کم تر کسی یافت می شود.
💢ما گاهی اوقات پیش از اینکه کاری بکنیم کارمان را فریاد
می کشیم در حالی که هنوز کاری نکرده ایم.
🌀گاهی هم در حین انجام کاری آن را مرتبا طرح می کنیم و
می گوییم که فلان کار را داریم انجام می دهیم.
راوی: محمد رضا سنگری
عنوان کتاب: #امیر_فیاضیه
#شهید_عبدالامیر_بزاز_زاده
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
▪️امیر دوست نداشت کسی از او و کارهایش تعریف کند.
💢یکی از روزهای انقلاب، برادر بزرگم به خانه ی ما آمد.
🌀داشتم از فعالیت های انقلابی امیر که از این و آن شنیده بودم، تعریف می کردم که امیر وارد اتاق شد.
✍با اینکه حرف های مرا شنیده بود، چیزی نگفت و ساکت ماند ولی بعد از رفتن دایی اش به من گفت:🔻
💬دایه(مادر) راضی نیستم بقیه متوجه بشن چیکار می کنم.
💢دنیا و چیزهایی مثل مشهور شدن برایش بی ارزش بودند.
🌀بی ادعا و مخلص بود و فقط برای رضای خدا کار می کرد.
راوی: مادر شهید
عنوان کتاب: #امیر_فیاضیه
#شهید_عبدالامیر_بزاز_زاده
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍عبادات عبدالامیر بسیار پنهانی بود.
▪️می دانم که عباداتش حتی از چشم خانواده اش هم پنهان
می ماند و آن ها متوجه
نمی شدند.
▫️شاید مناسب باشد این مطلب را در باب شهدا بگوییم که آن ها هم مانند ما انسان بودند و بعد، خودشان را رشد دادند و در نهایت به کمالی رسیدند که خدا پذیرای آن ها شد و این میوه ها را از شاخه ی درخت این عالم چید.
💢عبد الامیر در ایام انقلاب و جنگ، گاهی گوشه ای را انتخاب
می کرد و در خلوت خود در تنهایی می نشست.
💥حتی گاهی پتو روی سرش
می انداخت.
♨️در این مواقع می دانستم حالات خاص خودش را دارد و نباید مزاحمش شوم.
💬با اینکه اشک ریختنش را ندیده ام اما مطمئنم در این احوال هم اشک می ریخت و هم زمزمه و عبادت می کرد.
♻️سجده های طولانی بعد از نمازش گواه این حالت او بود و من حس می کردم که اشک می ریزد.
🌀امیر به اندازه می خوابید و برای نماز صبح به موقع از خواب بر می خاست.
▪️به طور کلی آمادگی اش روز به روز بیشتر می شد.
▫️در ایام جنگ، انس او با قرآن بسیار زیاده شده بود.
💢گاهی هم کتابچه ای را در دستان او می دیدم که سعی
می کرد پنهانش کند.
راوی: محمد رضا سنگری
📚عنوان کتاب: #امیر_فیاضیه
#شهید_عبدالامیر_بزاز_زاده
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍در آن مدتی که امیر و عظیم به اتفاق جوانان دلسوز به خانواده های نیازمند سر می زدند، مادر همراهشان بود.
💢این طوری بهتر می توانستند از مشکلات نیازمندان مطلع شوند.
🌀ما با مادر رابطه ی صمیمانه ای داشتیم.
▪️مادر به مشکلات و نیازهای ضروری ما آگاه بود.
▫️زن با گذشت و مومن و صبوری بود.
💢با خوشی ها و ناخوشی هایمان همراه و همدل بود چه در دوران بچگی، چه در دوره ای که خودمان را شناخته بودیم و نیاز به یار و همدم داشتیم.
راوی: عذرا و عبدالحسین بزاز زاده
عنوان کتاب: #امیر_فیاضیه
#شهید_عبدالامیر_بزاز_زاده
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍شنیدم امیر هشت ماهه بود که گرفتار اسهال و استفراغ شدید شد و مادرم چند روزی به روش سنتی تلاش کرد امیر را درمان کند اما حال امیر بهتر نشد.
💢مادرم وقتی دیده بود درمان
بی نتیجه است به پزشک مراجعه می کند اما دکتر بهداشت، آب پاکی را روی دستش می ریزد و می گوید:
💥دیر اومدی.
💬بچه آب بدنشو از دست داده.
♨️نمی تونم براش کاری بکنم.
مادرم که التماس می کند، دکتر با ناراحتی می گوید:🔻
♻️پودر خوراکی براش می نویسم.
💠پودر را با آب جوشیده ی سرد، مخلوط کن و هر دو دقیقه یک قطره تو دهن بچه بریز.
🗯اگه تا صبح زنده موند بیارش مطب.
💢مادرم که به خانه می رسد، درمان را بدون کم و کاست شروع می کند و تا صبح چشم رو هم نمی گذارد.
🌀آن شب، پدر هم تا صبح نخوابیده بود و برای سلامتی امیر متوسل شده بود.
💬صبح که می شود مادرم امیر را بغل می کند و پیش دکتر می برد.
دکتر که امیر را می بیند، با خوشحالی می گوید:🔻
🔆الان جای امیدواری هست.
♨️معلومه دستورمو خوب انجام دادی.
💯بعد دارو برایش تجویز می کند که خدا رو شکر با آن ها خوب
می شود.
راوی: عذرا بزاز زاده، خواهر شهید
عنوان کتاب: #امیر_فیاضیه
#شهید_عبدالامیر_بزاز_زاده
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍یادم است در دوره ی انقلاب همراه بچه هایی مثل امیر و عظیم و آذرنگ کارهای زیادی می کردیم.
🔰شب ها توی یکی از اتاق های بقعه ی شاه رکن الدین که خالی کرده بودیم، جمع می شدیم و جملاتی از امام را چاپ
می کردیم یا اعلامیه هایی که به دستمان می رسید، کپی می کردیم تا آن ها را پخش کنیم.
💭گاهی هم در محله نگهبانی
می دادیم.
راوی: سید مهدی موسوی زاده
عنوان کتاب: #امیر_فیاضیه
#شهید_عبدالامیر_بزاز_زاده
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍بعد از پیروزی انقلاب اسلامی
جوان های علاقمندی که قصد خدمت به نیازمندان و مستمندان داشتند، دور هم جمع شدند حِلف الفُضولی(پیمان جوانمردان) تشکیل دادند.
🌀اوایل، شش هفت نفری بودیم و تلاش می کردیم مشکلات نیازمندانی را که
می شناختیم برطرف کنیم چه با استفاده از توانایی های خودمان، چه از درآمد و پس اندازمان، و چه با کمک های دیگران.
💠در آن دوران، عبدالامیر مقدار زیادی از اموالش را بخشید.
▪️او نه تنها همه ی اندوخته ها و
پول هایش را، حتی گاهی لباس هایش را به دیگران می بخشید.
▫️می شنیدم که بعضی از نیازهای خانواده های نیازمند مانند ظرف، لباس و... را از پول خودش تهیه می کند و به آن ها هدیه می دهد.
💬این در حالی بود که خانواده و حتی برادر کوچک ترش، عظیم از این بخشش ها بی اطلاع بودند.
💢دادن فرش، یکی از این بخشش ها بود.
💯او سخاوت عجیبی داشت و به چیزی تعلق خاطر نداشت.
راوی: محمد رضا سنگری
عنوان کتاب: #امیر_فیاضیه
#شهید_عبدالامیر_بزاز_زاده
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍شهدا حجت هایی برای مردم هستند.
💢رفتارشان را دیدیم؛ کردارشان را دیدیم؛ خوبی هایشان را دیدیم؛ هم و غمشان را برای اسلام و ایران دیدیم.
💯از آن ها باید درس بگیریم و دنباله روشان باشیم.
♻️شهدا باید الگوی ما باشند.
راوی: سعید سراجی نژاد
عنوان کتاب:#امیر_فیاضیه
#شهید_عبدالامیر_بزاز_زاده
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea