eitaa logo
روایتگران شهدا
283 دنبال‌کننده
345 عکس
240 ویدیو
13 فایل
✍🏻جمع ما یه جمع از دهه شصتی تا دهه نودی هاست. ☀آتش به اختیاریم و از شهدا می‌پرسیم و برای شهدا می‌نویسیم. 💥با شهدا زندگی می‌کنیم و درس می آموزیم... راه ارتباطی با مدیر کانال: @admin_revayatgaran
مشاهده در ایتا
دانلود
✍چند بار درباره ی امام خمینی سوالاتی از من پرسید که نشان از فهم والای او داشت. او می پرسید:🔻 🌀چه خصوصیاتی از امام زمان در وجود ایشون هست؟ 💥حالا که امام خمینی این قدر عاشق و دلباخته داره، وقتی امام زمان عج بیاد، عکس العمل مردم در برابر ظهور امام زمان چیه؟؟ 💢در خلوت های زیادی که با عبد الامیر داشتم، بیشتر درباره ی مسائل اعتقادی از من می پرسید. ♻️سوالاتش کوتاه بود. 💬 و بعد از طرح سوال منتظر بود توضیح بدهم و من در حد توانایی ام توضیح می دادم. راوی: محمد رضا سنگری عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍نظم و انضباط عبدالامیر بی هیچ هیاهویی در کارها مشهود بود و این شاخصه ی انسانی بود که در سکوت می بالید. 🌀انسانی که در بی صدایی، حرف هایش را با ما مطرح می کرد و این شده بود ویژگی بارز او. 💬عبدالامیر حرف هایش را با اعمالش می گفت. ♻️گاهی او را می دیدم که به نظافت لباس بچه ها می پرداخت و کفش ها را تمیز می کرد و خودش هم بسیار مرتب بود. راوی: محمد رضا سنگری عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
🗯زمانی که امیر پیش ما بود به نماز خواندنش دقت می کردم. ♻️با فروتنی و وقار و آرامش در محضر الهی حاضر می شد. 🌀خیلی به نماز اول وقت اهمیت می داد. 💢سجده هایش طولانی تر از بقیه بود. راوی: غلامحسین سخاوت عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍وقتی ازدواج کردم رسم این بود که سن دخترها پایین باشد. 💬یازده ساله بودم که به خانه ی شوهرم حاج محمود بزاز زاده رفتم. 💢بچه های شوهرم از خودم بزرگ تر بودند اما من مادر آن ها شده بودم. 🌀خدا به من هشت فرزند داد و امیر پنجمین فرزندم بود. 💥با آنکه همراه فرزندانم روز به روز بزرگ تر و با تجربه تر می شدم اما از دل و جان برایشان مایه می گذاشتم تا کمبودی احساس نکنند. ♻️همه ی فرزندانم برایم عزیز بودند و هستند اما امیر چیز دیگری بود. 💠اواخر ماه هشتم بارداری ام سر امیر با شکم به زمین خوردم. آشوبی به جانم افتاد:🔻 ♨️نکند بچه ضربه دیده باشد؟ ▪️نکند... ▫️امکاناتی نبود تا قبل از تولد بچه بتوانیم از سلامتی اش مطمئن شویم و باید منتظر می ماندیم تا به دنیا بیاید. 💭ماه نهم که شروع شد خبری از علائم زایمان نبود. 💢بیشتر پریشان شدم. 💠اطرافیان هم نگران بودند و مادرم از همه نگران تر. ♻️چاره ای جز صبر و دعا نبود. 🌀خدا رو شکر، بلاخره امیر به دنیا امد. 💬نوزده سالم بود. 🔆پسری زیبا و درشت اندام با پوستی سفید و موهایی روشن. 💢دوران کودکی و نوجوانی امیر پر از حوادثی بود که بی تابم می کردند و من هم در همه ی این لحظات و صحنه های سخت و دل خراش در کنارش بودم و با دعا و استغاثه سلامتی اش را از خدا می خواستم، اما هیچ وقت به این فکر نمی کردم که چرا این اتفاقات برای امیر می افتد. راوی: هاجر سلطان شابزاز، مادر شهید عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍خصوصیتی که در عمق وجود عبدالامیر دیدم و مرا ربود، عمل در سکوت بود. 💥این خصوصیت، ویژگی بسیار زیبایی است که در کم تر کسی یافت می شود. 💢ما گاهی اوقات پیش از اینکه کاری بکنیم کارمان را فریاد می کشیم در حالی که هنوز کاری نکرده ایم. 🌀گاهی هم در حین انجام کاری آن را مرتبا طرح می کنیم و می گوییم که فلان کار را داریم انجام می دهیم. راوی: محمد رضا سنگری عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
▪️امیر دوست نداشت کسی از او و کارهایش تعریف کند. 💢یکی از روزهای انقلاب، برادر بزرگم به خانه ی ما آمد. 🌀داشتم از فعالیت های انقلابی امیر که از این و آن شنیده بودم، تعریف می کردم که امیر وارد اتاق شد. ✍با اینکه حرف های مرا شنیده بود، چیزی نگفت و ساکت ماند ولی بعد از رفتن دایی اش به من گفت:🔻 💬دایه(مادر) راضی نیستم بقیه متوجه بشن چیکار می کنم. 💢دنیا و چیزهایی مثل مشهور شدن برایش بی ارزش بودند. 🌀بی ادعا و مخلص بود و فقط برای رضای خدا کار می کرد. راوی: مادر شهید عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍عبادات عبدالامیر بسیار پنهانی بود. ▪️می دانم که عباداتش حتی از چشم خانواده اش هم پنهان می ماند و آن ها متوجه نمی شدند. ▫️شاید مناسب باشد این مطلب را در باب شهدا بگوییم که آن ها هم مانند ما انسان بودند و بعد، خودشان را رشد دادند و در نهایت به کمالی رسیدند که خدا پذیرای آن ها شد و این میوه ها را از شاخه ی درخت این عالم چید. 💢عبد الامیر در ایام انقلاب و جنگ، گاهی گوشه ای را انتخاب می کرد و در خلوت خود در تنهایی می نشست. 💥حتی گاهی پتو روی سرش می انداخت. ♨️در این مواقع می دانستم حالات خاص خودش را دارد و نباید مزاحمش شوم. 💬با اینکه اشک ریختنش را ندیده ام اما مطمئنم در این احوال هم اشک می ریخت و هم زمزمه و عبادت می کرد. ♻️سجده های طولانی بعد از نمازش گواه این حالت او بود و من حس می کردم که اشک می ریزد. 🌀امیر به اندازه می خوابید و برای نماز صبح به موقع از خواب بر می خاست. ▪️به طور کلی آمادگی اش روز به روز بیشتر می شد. ▫️در ایام جنگ، انس او با قرآن بسیار زیاده شده بود. 💢گاهی هم کتابچه ای را در دستان او می دیدم که سعی می کرد پنهانش کند. راوی: محمد رضا سنگری 📚عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍در آن مدتی که امیر و عظیم به اتفاق جوانان دلسوز به خانواده های نیازمند سر می زدند، مادر همراهشان بود. 💢این طوری بهتر می توانستند از مشکلات نیازمندان مطلع شوند. 🌀ما با مادر رابطه ی صمیمانه ای داشتیم. ▪️مادر به مشکلات و نیازهای ضروری ما آگاه بود. ▫️زن با گذشت و مومن و صبوری بود. 💢با خوشی ها و ناخوشی هایمان همراه و همدل بود چه در دوران بچگی، چه در دوره ای که خودمان را شناخته بودیم و نیاز به یار و همدم داشتیم. راوی: عذرا و عبدالحسین بزاز زاده عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍شنیدم امیر هشت ماهه بود که گرفتار اسهال و استفراغ شدید شد و مادرم چند روزی به روش سنتی تلاش کرد امیر را درمان کند اما حال امیر بهتر نشد. 💢مادرم وقتی دیده بود درمان بی نتیجه است به پزشک مراجعه می کند اما دکتر بهداشت، آب پاکی را روی دستش می ریزد و می گوید: 💥دیر اومدی. 💬بچه آب بدنشو از دست داده. ♨️نمی تونم براش کاری بکنم. مادرم که التماس می کند، دکتر با ناراحتی می گوید:🔻 ♻️پودر خوراکی براش می نویسم. 💠پودر را با آب جوشیده ی سرد، مخلوط کن و هر دو دقیقه یک قطره تو دهن بچه بریز. 🗯اگه تا صبح زنده موند بیارش مطب. 💢مادرم که به خانه می رسد، درمان را بدون کم و کاست شروع می کند و تا صبح چشم رو هم نمی گذارد. 🌀آن شب، پدر هم تا صبح نخوابیده بود و برای سلامتی امیر متوسل شده بود. 💬صبح که می شود مادرم امیر را بغل می کند و پیش دکتر می برد. دکتر که امیر را می بیند، با خوشحالی می گوید:🔻 🔆الان جای امیدواری هست. ♨️معلومه دستورمو خوب انجام دادی. 💯بعد دارو برایش تجویز می کند که خدا رو شکر با آن ها خوب می شود. راوی: عذرا بزاز زاده، خواهر شهید عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍یادم است در دوره ی انقلاب همراه بچه هایی مثل امیر و عظیم و آذرنگ کارهای زیادی می کردیم. 🔰شب ها توی یکی از اتاق های بقعه ی شاه رکن الدین که خالی کرده بودیم، جمع می شدیم و جملاتی از امام را چاپ می کردیم یا اعلامیه هایی که به دستمان می رسید، کپی می کردیم تا آن ها را پخش کنیم. 💭گاهی هم در محله نگهبانی می دادیم. راوی: سید مهدی موسوی زاده عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍بعد از پیروزی انقلاب اسلامی جوان های علاقمندی که قصد خدمت به نیازمندان و مستمندان داشتند، دور هم جمع شدند حِلف الفُضولی(پیمان جوانمردان) تشکیل دادند. 🌀اوایل، شش هفت نفری بودیم و تلاش می کردیم مشکلات نیازمندانی را که می شناختیم برطرف کنیم چه با استفاده از توانایی های خودمان، چه از درآمد و پس اندازمان، و چه با کمک های دیگران. 💠در آن دوران، عبدالامیر مقدار زیادی از اموالش را بخشید. ▪️او نه تنها همه ی اندوخته ها و پول هایش را، حتی گاهی لباس هایش را به دیگران می بخشید. ▫️می شنیدم که بعضی از نیازهای خانواده های نیازمند مانند ظرف، لباس و... را از پول خودش تهیه می کند و به آن ها هدیه می دهد. 💬این در حالی بود که خانواده و حتی برادر کوچک ترش، عظیم از این بخشش ها بی اطلاع بودند. 💢دادن فرش، یکی از این بخشش ها بود. 💯او سخاوت عجیبی داشت و به چیزی تعلق خاطر نداشت. راوی: محمد رضا سنگری عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍شهدا حجت هایی برای مردم هستند. 💢رفتارشان را دیدیم؛ کردارشان را دیدیم؛ خوبی هایشان را دیدیم؛ هم و غمشان را برای اسلام و ایران دیدیم. 💯از آن ها باید درس بگیریم و دنباله روشان باشیم. ♻️شهدا باید الگوی ما باشند. راوی: سعید سراجی نژاد عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea