eitaa logo
روایتگران شهدا
283 دنبال‌کننده
345 عکس
240 ویدیو
13 فایل
✍🏻جمع ما یه جمع از دهه شصتی تا دهه نودی هاست. ☀آتش به اختیاریم و از شهدا می‌پرسیم و برای شهدا می‌نویسیم. 💥با شهدا زندگی می‌کنیم و درس می آموزیم... راه ارتباطی با مدیر کانال: @admin_revayatgaran
مشاهده در ایتا
دانلود
✍در دوران دبیرستان جلسات قرآنی در مسجد محلمان مسجد چینی سازان داشتیم. ♻️به عشق آقا، اسمش را گذاشته بودیم جلسه ی قرآن دانش آموزان حجتیه. ☀️به صورت هفتگی هم جلساتی برگزار می کردیم که عظیم و امیر برادر بزرگش و تعداد دیگری از دوستان، در آن جلسه بودند. 💥سخنرانی هایی از جاهای مختلف دعوت می کردند. 🌀خود عظیم بیشتر مواقع برنامه هایی اجرا می کرد. 💢از جمله برنامه ی نهج البلاغه. 💬پشت تریبون می رفت و فرازهایی از نهج البلاغه را می خواند. راوی: عزیز حقی پور، دوست و همسایه عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍من و محمد و عظیم، سعی می کردیم نماز هایمان را به جماعت بخوانیم. 💢اما در اکثر مساجد، نماز صبح به جماعت اقامه نمیشد. 💥ما هم می گشتیم ببینیم کدام مساجد نماز صبح را برگزار می کنند. 🌀یکی از آن ها مسجد میان دره(مسجد امیر المومنین فعلی) بود. 💬اما فاصله اش با خانه ی ما زیاد بود. ♻️برای این که خواب نمانیم ساعت شماته ای را کوک می کردیم، کمی پیش از اذان بلند می شدیم و خود را برای رفتن به مسجد آماده می کردیم. ☀️اجباری در رفتن به مسجد نبود، هر کدام از بچه ها خودش دوست داشت و علاقه داشت می رفت و هر کدام دوست نداشت، نمازش را در خانه می خواند، این طور نبود که بگویند حتما بروید مسجد. راوی: امیر محمدی زاده، برادر بزرگ شهید عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍نوجوانی بود و جوانی! ♨️و اگر حواس کسانی مثل او به ما نبود، معلوم نبود به کجا می رسیدیم... 💥آن وقت ها من گاهی سیگار می کشیدم. یک بار که در جمع دوستان برای جلب توجه این کار را کردم، عظیم گفت:🔻 💬حسین میای برامون معنی کنی این سیگار چیه که میکشی؟! ♻️من که انتظار چنین سوالی را نداشتم دنبال دلیل قانع کننده ای می گشتم و وقتی به نظر خودم آن را پیدا کردم، گفتم:🔻 🌀بلاخره سرگرمیه. ☀️هیجان داره. 💫حس خوبی میده. اجازه نداد حرفم تمام شود و با نگاه پرسشگرش گفت:🔻 🗯سرگرمیه؟خب قبول! 🔹حالا اگر تونستی دقیق برامون تعریف کنی که چه جوری سرگرمت می کنه و چه سودی داره، خب همگی با هم می کشیم! 🔸کمی به فکر فرو رفتم. 💠در جواب حرف های منطقی او چیزی جز سکوت نداشتم. دوباره گفت:🔻 ♨️ما منتظریم! 💢همه دوستیم و با هم رفیق! 💥دوست داریم اگر سودی داره، ما هم بی نصیب نمونیم... 💬حسابی گیر افتاده بودم و باز هم جوابی نداشتم. ♻️آرام به سمتم آمد و پاکت سیگار را از لای انگشتانم جدا کرد و به زمین انداخت. با صدای محکم و امیخته به مهرش گفت:🔻 ☀️پس اگر می دونی سودی نداره، دیگه ترک کن! ♨️برای همیشه ترک کن...! 💢از آن لحظه به بعد انگشتان و لبهایم سیگار را لمس نکردند. راوی: حسین مرادی برزگر زاده، همسایه و هم رزم عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
♻️هرگز از انجام هر ماموریت و دستوری هر چند سخت امتناع نکرد. 🌀سخنی که نشانه خستگی یا ضعف و تردید باشد از او صادر نشد. 💥آنچه را که از قرآن و دین می دانست به دقت و ظرافت و احتیاط کامل عمل می کرد. عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍اهل ایثار و مقدم داشتن دیگران بر خود بود... 💢 و بلکه هرگز چیزی را برای خود نگه نمی داشت و چیزی انباشته نکرد با اینکه همه آن موقعیت ها را داشت. 🗯حاج عظیم از شهوت شهرت و مقام و ریاست به جد پرهیز داشت. عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
💬حاج عظیم زیاد درس نخوانده بود اما عقلش بسیار بیشتر از علمش بود. 🌀تدبر و تفکر و اظهار نظرهای بسیار متین و عاقلانه و هوشمندانه از امتیازات او بود. عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍همیشه به منزل نیروهای خود می رفت و مشکلات آنان را در حد توان خود برطرف می کرد. 💬شب ها در جبهه شهدا و صالح مشطط به جای دیگران نگهبانی می داد. 💥عشقش خدمت به دیگران بود. 🌀کفش نیروهای زیر دست خود را واکس می زد. 💢اهل سحر بود و تهجد و قیام شب کار همیشگی او بود. ♻️تندیس ساده زیستی بود. 💠بسیار پشتکار داشت و تا کاری را به نتیجه نمی رساند گزارش نمی داد. عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍جبهه رفتن را حتی به قیمت تهدید به اخراج از شرکت کارون بر هر چیزی مقدم می داشت. 💬بسیار کم حرف بود اما وقتی سخن می گفت سخنانش پر مغز و با فکر بود. ♻️هرگز در مسائل شرعی و دینی اظهار نظر نمی کرد. 💥 مرخصی بسیار کم می رفت. 🌀هرگز تغییر و تحول و دگرگونی نداشت بلکه بر یک صراط مستقیم تا آخر بود. 💢هنگام مجروحیت از شدت درد عرق بر پیشانی او می نشست و لب خود را گاز می گرفت اما دائما شکر خدا میگفت. 💠در هر کاری سخت ترین را انتخاب می کرد. عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍جمع بین اضداد کرده بود، هم قاطعیت و صلابت داشت و هم عطوفت و مهربانی. 🌀خستگی ناپذیر بوده و شب و روز کار می کرد. 💢سخنانش دقیق و مستدل بود. 💬هرگز عصبانی نشد و به کسی پرخاش ننمود. 💥کمک به ازدواج دیگران بسیار برای او مهم بود. ♻️تجسم اخلاق و ادببود. 💠هرگز دوست نداشت کسی از او تعریف کند. عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍ماشین شخصی داشت و هر وقت از شرکت بر می گشت 6_5 نفر را حتما به همراه خود به شهر می رساند. 💥با این که شرکت برای کارمندانش سرویس داشت اما بچه ها دوست داشتند از مصاحبت و همراهی اش استفاده کنند. 💬این مسیر شرکت تا شهر، برای خیلی از بچه ها مسیر خودسازی و الگوگیری از رفتار و گفتار و منش او بود. 🌀فرصتی غنیمت که برای همیشه راه را به آن ها نشان داد. راوی: عبد العزیز رحیمی نیا، همرزم و همکار عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍هرگز کسی را نمی رنجاند. 🌀بسیار رقیق القلب بود. 💢مخصوصا در عزاداری و روضه خوانی بسیار اشک می ریخت. 💬هرگز در جنگ بر روی نقاط ضعف خودی ها تاکید نمی کرد. 💥 و همیشه تلاش می کرد تهدیدها را به فرصت تبدیل کند. ♻️نماز اول وقت او هرگز ترک نمی شد. 🗯اهل جدل و خودنمایی نبود. 💠هم صاحب نظر بود و هم صاحب قدم. عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍شخصی از دوستان او نقل می کرد که وقتی در بازی فوتبال شرط کردند هر تیمی که برنده شد بستنی به دیگران بدهد گفت:🔻 💢این اشکال شرعی دارد و نباید به خاطر برنده شدن بستنی بخوریم. 🌀حاج عظیم شوخ طبع بود اما هرگز شوخی خارج از نزاکت نداشت و هرگز حرف زشت بر زبانش جاری نمی شد. 💥حقوق خود را از کشت و صنعت خرج کمک به دیگران می نمود. 💬خریدن کولر برای نیازمندان از عادات همیشگی او بود. ♻️اهتمام زیادی به مساله اصلاح ذات البین داشت. 💠انفاق را در حد اعلا انجام می داد. 🗯حلال مشکلات دوستان خود بود. عتوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍یکی از خصوصیات حاج عظیم این بود که وقتی کاری انجام می داد، دوست نداشت کسی بفهمد که این کار را انجام داده است. 💥حاج عظیم در بخش کارگزینی و به عنوان یکی از مسئولین گزینش بود. 💬آن زمان وقتی می خواستند کسی را گزینش کنند هر جایی رسم بود که سوالات مختلفی می کردند ولی حاج عظیم با آن دید بازی که داشت مثلا کسی را که می خواست گزینش کند می گفت که چند تا صلوات بفرست، بعد می گفت قبولی. ♻️ادم تنگ نظری نبوده و دید بازی داشته است. 💢اهل سخت گیری نسبت به دیگران نبود. راوی: احمد افشار، همکار عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
🌀احترام به سادات را بسیار رعایت می کرد. 💢هزینه سفر بچه هایی که به مرخصی می رفتند یا به زیارت مشهد مشرف می شدند را از جیب خود می پرداخت. 💥هر وقت به شهر می رفت شرکت در نماز جمعه را مقید بود. 💬بسیار از شهرت و مشهور شدن پرهیز داشت. ♻️تبعیت از امام خمینی و دستورات آن حضرت همیشه برای او یک اصل مسلم بود. 💠حضور در جلسات دعای کمیل و دعای توسل و زیارت عاشورا کار همیشگی او بود. عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍شرکت همیشه ناهارهای مفصلی به کارکنانش می داد. 💬آن روز غذا زرشک پلو بود. 💢در رستوران شرکت نشسته بودیم که بر سر تقسیم غذا بین بچه ها بحث و جدلی پیش آمد. 💥چند نفر از بچه های جوان تر روی سهم کمتر یا بیشتر مرغ با هم حرفشان شد. ▪️من کنار آقای محمدی نشسته بودم و متوجه ناراحتی او از این برخوردها شدم. کمی بعد شروع کرد به صحبت و جملاتی گفت که هیچ وقت فراموش نمی کنم:🔻 ▫️خدا خیرتون بده. 🔹اگه ما خونه ی خودمون بودیم و ناهار هم چلو مرغ بود، انصافا همین مقدار سهمی که به شما دادن، گیرتون می اومد؟! 🔸من که اگه خانه مون بودم این قدر بهم نمی رسید؟ و خطاب به یکی از کسانی که معترض بود، پرسید:🔻 💥شما چی؟ 💬شما تو خونه این قدر سهم داشتی؟ 🌀با این چند جمله سکوت تمام جمع را فرا گرفت و افراد معترض از خجالت سرهای خود را پایین انداختند و چیزی نگفتند. بعد محکم، اما مهربان ادامه داد:🔻 💢به جای گلایه هایی که بوی ناشکری میده، به سهم خودتون قانع باشید. 💬به خودتون بگید اگه همین رو هم نداشتیم، چی کار می کردیم! راوی: علی اکبر میر داوودی، همکار عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
🌀شهید حاج عظیم محمدی زاده به معنای واقعی کلمه جوانمرد بود. 💢کسی نمی توانست بر او در سلام کردن پیشی بگیرد. ▫️هر کدام از دوستانش را به هر طریق ممکن، سر سفره خود مهمان می کرد. ▪️بسیاری از مواقع غذا و لبنیات جبهه را از منزل و دامداری خود می آورد. 💬سخاوت و کرم او اینگونه بود که حقوق او از شرکت کارون در واقع صرف تامین مایحتاج خانواده دوستان حاج عظیم و نیز فقرا و محرومان میشد. 📚 عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍بوی خوش انقلاب مشام شرکت کاروان را هم نوازش می داد. 💢تجمعات و تظاهرات کارمندان شرکت روز به روز بیشتر می شد. ▫️من و عظیم از پنجره ی اتاق مان بیرون می آمدیم و در تظاهرات شرکت می کردیم. ▪️طولی نکشید که خودمان یکی از گردانندگان اصلی این تجمعات و اعتراض ها شدیم. 🔰عظیم می رفت جلو و برای افراد صحبت و سخنرانی می کرد. 🗯بین کارکنان گروه هایی بودند که شعارهایشان رنگ و بوی دیگری می داد، از جنس مردم نبود و نا خودآگاه دیگران را هم با همراه می کردند. مثلا گروهی از مهندسین شرکت شعار می دادند:🔻 ▪️اعتصاب، اعتصاب، مدرسه ی انقلاب عظیم اما همیشه می گفت:🔻 ▫️احمد حواست باشه تا ما شعارهای خودمون رو بدیم. 🔸در راه پیمایی های شرکت کارون شرکت می کرد و از گردانندگان اصلی آن بود. 🔸نمایشگاه کتابی هم در شرکت بر پا کرده بود. ☀️یعنی یک فرد بی تفاوت و عادی نسبت به جریانات انقلاب و سخنرانی ها و اطلاعیه های امام نبود... راوی: احمد افشار، همکار عنوان کتاب: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
✍چون همیشه لبخند و تبسمی در چهره اش بود، نه که می گفت، آن تبسم آن را شیرین می کرد. 💢این طور نبود که آدم ناراحت بشود و قهر کند برود. 🔰خیلی راحت جواب نه را می داد و آن طرف مقابل هم خیلی راحت می پذیرفت. 💭در واقع کار برای خدا، همه چیزش را شیرین و برای دیگران قابل پذیرش کرده بود. 🔹حتی نه گفتنش را. 🔸وقتی که ایشان هدفش خدا بود، نه ای که می گفت خدا آن را شیرین می کند. راوی: حسین محتشمی، هم رزم عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍قرار گذاشتیم به کوه نوردی برویم. ▪️کوه های لیوس را انتخاب کردیم. ▫️عشایر زیادی آنجا به ییلاق آمده بودند. 🔰رحمان کرامت که هم صدای خوبی داشت و هم به احکام تسلط داشت، همراهمان بود. آقای محمدی زاده او را صدا زد و گفت:🔻 🔹رحمان فرصت خوبیه که عشایر رو جمع کنیم و احکام نماز و بعضی مسائل دینی که در آن ها شک دارن یا آگاهی ندارن براشون بگی. 🔸کلاس زیبایی شده بود. 🗯حدود 300 نفر از عشایر در پهنه ی سبز طبیعت نشسته بودند و تشنه ی آموختن مسائل دینی شان، با جان و دل گوش می دادند. ☀️یک تیر و دو نشان! 🗯حتی در کمیته هم که بود، نخواست فقط در حیطه ی نظامی و چار چوبی که برایش مشخص کرده اند کار انجام دهد. 💢خارج از کمیته، برنامه های آموزشی و برنامه های عقیدتی برگزار می کرد. راوی: غلامرضا ژولی، همکار عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍عصبانیت و ناراحتی حاج عظیم تا مرحله ی شکنندگی پیش نمی رفت، حرمت ها را حفظ می کرد. 💢من یک جمله را همیشه می گویم که ایشان انسان کاملی بود. 🔰در تمام برخوردهایش تعادل داشت. 🔹 و به اوج مسائل اخلاقی رسیده بود که توانسته بود خودش را کنترل کن. 🔸 و انسان کامل یعنی کسی که به آن مرحله برسد. راوی: حسین محتشمی، همرزم عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
آدم بسیار شوخ طبعی بود و بسیار اخلاق نرم و لینی داشت. ✨جک و این چیزها زیاد نمی گفت منتها از نظر برخورد بسیار آدم نرمی بود، آغوش باز می کرد برای صحبت و آدم خشکی نبود که کسی جرات نکند به طرفش برود. 💫این طور که یک سری بچه ها فهمیده بودند شنا بلد نیست، گرفتند و بردنش توی کرخه، یکی از بچه ها به نام آقای حلاج دست گذاشت گردن حاجی و هی سرش را می کرد زیر آب! 💢با اینکه فرمانده بود فقط می خندید و چیز خاصی نمی گفت... راوی: رضا معصومی نژاد؛ همرزم شهید عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍آن زمان، پسرهای نوجوان کمتر روزه می گرفتند. ✨اما او در هر شرایطی حتی در تابستان، بدون هیچ شکایتی از گرما، روزه می گرفت، و تا نماز نمی خواند، افطار نمی کرد. 💫بعضی مواقع جمع دوستانی که با هم بودیم، بعد از سحری تصمیم می گرفتیم به حمام برویم. 💥در آن سال ها هر منزلی حمام نداشت و مردم به حمام های عمومی می رفتند. 💢با این که خانه ی عظیم یکی از معدود خانه هایی بود که حمام داشت، اما با ما می آمد و همراهیمان می کرد و بعضی از ضروریات احکام را هم یادمان می داد. 💯آداب غسل کردن، نکاتی مربوط به وضو گرفتن و چطور استحمام کردن و... ♻️در عالم نوجوانی هم می فهمیدیم از ما بالاتر است. 🌀انگار او معلم بود و ما شاگردانش... راوی: عزیز حقی پور، دوست و همسایه عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍برای مراسم ازدواجم یک هفته مرخصی گرفته بودم. 💫وقتی به شرکت برگشتم، وارد اتاق کارم که شدم، میز جدیدی کنار میزم بود و شخصی که پشت آن نشسته بود با محاسنی سیاه و چهره ای آرام به سرعت توجهم را جلب کرد. ✨نزدیکش شدم، متوجه حضور و نگاه پرسشگر من که شد، تمام قد از روی صندلی بلند شد. 💥با لبخند منحصر به فردش که بعدها در بین همه نشان خاص او شد، دستانش را جلو آورد و دستانم را به گرمی فشرد. 💢بعد از معرفی خودش تازه یادم آمد که قبل از رفتنم به یک کارمند در قسمت کارگزینی نیاز داشتیم. وقتی پیش آقای گلچین رفتم، گفت: 🔻 ♻️آقای محمدی زاده نیروی جدید است اما من حکمی برای او نزده ام تا شما هم بیایی و نظرت را بدهی. 🔰آن زمان، من نفر دوم اداره کارگزینی بودم. 💯همان برخورد اول و لبخند گیرایش که مرا مجذوب خود کرده بود، باعث شد در دادن جواب مثبت، درنگ نکنم. 🌀حاج عظیم دقیق بود و آدمی بود که بر اساس آن چه که گفته میشد و نوشته میشد، عمل می کرد. 💠خیلی مقررات را رعایت می کرد و چیزی را پشت گوش نمی انداخت. 🌐 به این دلیل مسئول استخدام شد، یعنی در واقع نظمش باعث شده بود که او را بگذاریم مسئول استخدام. راوی: محمد پاشایی، همکار عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍بعضی روزها تا دیر وقت خانه ی آن ها می ماندیم و درس می خواندیم. ✨خانه ی پر رفت و آمد و پر مهمانی داشتند. 💫صدای زنگ در که می آمد سریع از پله ها پایین می رفت و در را باز می کرد. 💥به استقبال مهمان ها می رفت و از آن ها پذیرایی می کرد. 💢 آن روز از صبح تا ظهر شاید بیشتر از ده بار زنگ خانه شان به صدا درآمد و مهمان های زیادی از دوست و فامیل آمدند. 💯با این که برادران کوچکترش هم در خانه بودند اما فقط خودش بود که هر بار بدون خستگی و با نشاط تمام، این همه پله را به سرعت پایین می رفت تا در را به رویشان باز کند. ♻️با آن ها خوش و بش و احوال پرسی می کرد و پیش ما بر می گشت... گاهی حسودیم می شد و به او می گفتم:🔻 ▪️ای بابا... عظیم مثلا ما اومدیم این جا درس بخونیم، بذار کس دیگه ای بره در رو باز کنه. می گفت:🔻 ▫️نه! من خودم دوست دارم به استقبال مهمون ها برم... راوی: حسین مرادی برزگر زاده، همکلاسی عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
شهید محمدی زاده.mp3
10.19M
🎙پادکست الف ✔️قسمت اول : حاج عظیم 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea