✍کودکی عبدالحسین سرشار از انرژی و فعالیت بود، سکون نداشت.
💬در عالم بچگی هم اهل پرواز بود.
💥دوست نداشت روزمره باشد.
♨️با این که از نظر مالی وضعیت خانوادگی مان خوب بود اما عبدالحسین تابستان ها به جای این که بخواهد خودش را سرگرم بازی در کوچه و خیابان کند، به اقتصاد خانه کمک می کرد.
♻️همین که مدارس تعطیل می شد، یا به مغازه پدر می رفت و کمک کار پدر می شد و یا این که به رسم بچه های آن دور و زمانه سینی به دست، دست فروشی می کرد.
💢خواهر کوچک عبدالحسین
می گوید:🔻
🌀آن زمان رسم بود که بچه ها هر تابستان شیرینی های مورد علاقه کودکان را در کوچه ها و محله ها می فروختند:
▪️خروس قندی، بامیه عسلی و...
▫️من و عبدالحسین پول های پس اندازمان را صرف این کار
می کردیم.
🔸البته با این که من شریک عبدالحسین بودم ولی او هیچ وقت اجازه نداد که او را در دست فروشی همراهی کنم.
☀️ غیرت مردانه اش اجازه نمی داد خواهرش دستفروشی کند!
راوی: صغری نوروزی نژاد، خواهر شهید
عنوان کتاب: #ماه_پاره
#شهید_عبد_الحسین_نوروزی_نژاد
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍ظاهری اراسته داشت و در پوشیدن لباس بسیار دقت می کرد.
💬همیشه لباس های تمییز
می پوشید.
☀️نه این که همیشه لباس هایش نو باشد؛ ولی همان لباسی را که به تن داشت، همواره تمیز بود و مرتب.
💢یک اورکت سبز بسیجی داشت که کلاه آن را به اورکت دوخته بود و در فصل سرما همیشه آن را
می پوشید.
♻️با این که اگر می خواست می توانستیم با یک اورکت کره ای برایش عوضش کنیم اما قبول
نمی کرد و می گفت خودش خوب است!
🌀گاهی به شوخی به او می گفتم اورکتت شبیه لباس بچه های کوچک است.
ولی عبدالحسین می خندید و
می گفت:🔻
▪️تو این طوری فکر کن.
راوی: مصطفی آهو زاده؛ همرزم و رفیق شهید
عنوان کتاب: #ماه_پاره
#شهید_عبد_الحسین_نوروزی_نژاد
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍ارواح بزرگ منش، کودکی، نوجوانی و جوانی نمی شناسد.
💬پدر برای عزیز دردانه اش دوچرخه زیبایی خریده بود و عبدالحسین آن را خیلی دوست داشت.
💢اما فقط در حیاط خانه با آن بازی می کرد.
خواهرش می گوید:🔻
☀️یکبار از او پرسیدم:
♻️چرا با دوچرخه بیرون نمی روی؟
♨️همه اش در حیاط خانه بازی می کنی؟
🌀نکند می ترسی بچه ها خرابش کنند؟
▪️پاسخش برایم خیلی جالب بود، به خصوص این که ده_دوازده سال سن بیشتر نداشت.
گفت: 🔻
💥دوست ندارم با این دوچرخه پز بدهم.
☀️راست هم میگفت.
💢واقعا دوست نداشت پز بدهد.
💬برای همین به جای این که در محله با آن گشت بزند، بچه های محله را در حیاط خانه جمع می کرد همه را به صف می کرد و یکی یکی اجازه می داد تا همه با دوچرخه اش بازی کنند.
راوی: صغری نوروزی نژاد، خواهر شهید
عنوان کتاب: #ماه_پاره
#شهید_عبد_الحسین_نوروزی_نژاد
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea