eitaa logo
روایتگران شهدا
283 دنبال‌کننده
345 عکس
240 ویدیو
13 فایل
✍🏻جمع ما یه جمع از دهه شصتی تا دهه نودی هاست. ☀آتش به اختیاریم و از شهدا می‌پرسیم و برای شهدا می‌نویسیم. 💥با شهدا زندگی می‌کنیم و درس می آموزیم... راه ارتباطی با مدیر کانال: @admin_revayatgaran
مشاهده در ایتا
دانلود
✍کودکی عبدالحسین سرشار از انرژی و فعالیت بود، سکون نداشت. 💬در عالم بچگی هم اهل پرواز بود. 💥دوست نداشت روزمره باشد. ♨️با این که از نظر مالی وضعیت خانوادگی مان خوب بود اما عبدالحسین تابستان ها به جای این که بخواهد خودش را سرگرم بازی در کوچه و خیابان کند، به اقتصاد خانه کمک می کرد. ♻️همین که مدارس تعطیل می شد، یا به مغازه پدر می رفت و کمک کار پدر می شد و یا این که به رسم بچه های آن دور و زمانه سینی به دست، دست فروشی می کرد. 💢خواهر کوچک عبدالحسین می گوید:🔻 🌀آن زمان رسم بود که بچه ها هر تابستان شیرینی های مورد علاقه کودکان را در کوچه ها و محله ها می فروختند: ▪️خروس قندی، بامیه عسلی و... ▫️من و عبدالحسین پول های پس اندازمان را صرف این کار می کردیم. 🔸البته با این که من شریک عبدالحسین بودم ولی او هیچ وقت اجازه نداد که او را در دست فروشی همراهی کنم. ☀️ غیرت مردانه اش اجازه نمی داد خواهرش دستفروشی کند! راوی: صغری نوروزی نژاد، خواهر شهید عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍ظاهری اراسته داشت و در پوشیدن لباس بسیار دقت می کرد. 💬همیشه لباس های تمییز می پوشید. ☀️نه این که همیشه لباس هایش نو باشد؛ ولی همان لباسی را که به تن داشت، همواره تمیز بود و مرتب. 💢یک اورکت سبز بسیجی داشت که کلاه آن را به اورکت دوخته بود و در فصل سرما همیشه آن را می پوشید. ♻️با این که اگر می خواست می توانستیم با یک اورکت کره ای برایش عوضش کنیم اما قبول نمی کرد و می گفت خودش خوب است! 🌀گاهی به شوخی به او می گفتم اورکتت شبیه لباس بچه های کوچک است. ولی عبدالحسین می خندید و می گفت:🔻 ▪️تو این طوری فکر کن. راوی: مصطفی آهو زاده؛ همرزم و رفیق شهید عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍ارواح بزرگ منش، کودکی، نوجوانی و جوانی نمی شناسد. 💬پدر برای عزیز دردانه اش دوچرخه زیبایی خریده بود و عبدالحسین آن را خیلی دوست داشت. 💢اما فقط در حیاط خانه با آن بازی می کرد. خواهرش می گوید:🔻 ☀️یکبار از او پرسیدم: ♻️چرا با دوچرخه بیرون نمی روی؟ ♨️همه اش در حیاط خانه بازی می کنی؟ 🌀نکند می ترسی بچه ها خرابش کنند؟ ▪️پاسخش برایم خیلی جالب بود، به خصوص این که ده_دوازده سال سن بیشتر نداشت. گفت: 🔻 💥دوست ندارم با این دوچرخه پز بدهم. ☀️راست هم میگفت. 💢واقعا دوست نداشت پز بدهد. 💬برای همین به جای این که در محله با آن گشت بزند، بچه های محله را در حیاط خانه جمع می کرد همه را به صف می کرد و یکی یکی اجازه می داد تا همه با دوچرخه اش بازی کنند. راوی: صغری نوروزی نژاد، خواهر شهید عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea