✍صبح زود بیدار می شد تا اذان بگوید.
☀️یک پارچ آب هم موقع خواب می گذاشت بالای سرش.
💢اذان صبح را که می گفتند یکی یکی بیدارمان می کرد می گفت:🔻
🌀هر کی برای نماز بیدار شد که هیچ، هر کی بیدار نشد سر و کارش با آبه.
💥برای بیدار کردنش به آب متوسل میشم.
♨️همه ی ما هم با خنده از این حرکت پدر بیدار می شدیم و پا به فرار می گذاشتیم سمت حوض برای وضو تا خیس مان نکند.
از آن طرف هم صدای مادر بلند
می شد: 🔻
▪️حاجی نکن!
💬الان رختخوابا خیس میشن!
پدر اما با خنده پاسخ می داد: 🔻
💢خب خیس بشن!
💥فدای سرت.
♻️نماز از خیس شدن رختخوابا مهم تره.
▪️پدر روی تربیت بچه ها خیلی حساس بود.
مخصوصا در باب نماز خواندن
می گفت: 🔻
🌀باید یاد بگیرید که بیدار شید و وظیفه دینی تونو انجام بدید.
راوی: مهین بیدخ
عنوان کتاب: #فروردین_61
#شهید_حسین_بیدخ
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍به خانواده های دوستانش سر می زد و اگر می دید کم و کسری دارند از حقوقش به صورت بلاعوض به آن ها کمک می کرد.
💬حساب و کتابی برای این که چقدر پول، به چه کسانی کمک کرده است نداشت.
▪️حواسش خیلی جمع دوستانش بود.
💥بخش دیگری از حقوقش را نیز برای مسجد و کارهای فرهنگی هزینه می کرد.
💢به مسجد حجت بن الحسن علاقه ی خاصی داشت.
♨️تلاشش برای کامل شدن مسجد از لحاظ ساختمانی بسیار زیاد بود.
♻️وصیت کرده بود مراسم ختمش را در این مسجد نیمه ساز برگزار کنند.
راوی: آقای امرا، آقای لیاقت
عنوان کتاب: #فروردین_61
#شهید_حسین_بیدخ
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍در دوره ای که کمتر کسی به مطالعه اهمیت می داد، حسین مطالعه می کرد و همین مساله باعث شده بود که وقتی برایمان صحبت می کند بدون چون و چرا حرفش را بپذیریم.
🌀در جلسه ی قرائت قرآن مسجد علاوه بر مسائل اعتقادی، مسائل روز آن دوره را نیز به خوبی تحلیل می کرد.
به او گفتم:🔻
▪️ما که فرصت مطالعه نداریم چیکار باید بکنیم؟
و حسین پاسخ می داد: 🔻
💥مسئولیت ما در حال حاضر، مسئولیتی جهانیه، یعنی این انقلاب، انقلاب جهانیه.
🗯گمون نکنید کشور عراق با ما درگیر شده و کار ما فقط باید دفاع باشه.
🔹بینش روشن حسین در آن سن، برای خیلی ها قابل درک نبود.
🔸او با بینشی که داشت موقعیت ها را خیلی خوب درک
می کرد.
💢این درک را در قالب جلسات تحلیلی برای ما توضیح می داد و باعث شده بود که ما هم مسائل را شفاف تر درک کنیم.
♨️دوست داشت علمش را در اختیار دیگران بگذارد.
می گفت:🔻
💬دوست دارم در آینده دانشمندی باشم که فقط برای مردم سخنرانی کنم و مردم رو به پیروی از ولی فقیه دعوت کنم.
💥دوست داشت شبیه دکتر سنگری باشد.
راوی: خیر علی زمانی
عنوان کتاب: #فروردین_61
#شهید_حسین_بیدخ
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍حسین نمایش نامه ی کاملی درباره ی میرزا رضای کرمانی نوشته بود.
💬حتی طراحی صحنه و لباس را انجام داده بود.
💥هر چند هیچ وقت نتوانست آن را اجرا کند اما من چند باری نمایش نامه را خوانده بودم.
🔹هیچ وقت صحنه ی آخر نمایش نامه ی حسین را نمی توانم فراموش کنم.
🔹به قدری زیبا بود که حس غرور به من می بخشید.
💢در صحنه ی آخرش یک چراغ گذاشته بود که با تیر اندازی خاموش می شد و به جای آن یک چراغ، دو چراغ دیگر روشن می شد.
♨️دو چراغ دیگر نیز با تیر اندازی خاموش می شدند و به جای آن دو چراغ، چهار چراغ روشن
می شد.
♻️این صحنه آن قدر ادامه پیدا میکرد تا تمام صحنه روشن می شد.
🌀مفهوم این صحنه این بود که ما هر چه شهید بدهیم پر نورتر و قدرت مند تر از قبل به راهمان ادامه خواهیم داد.
▪️مفهومی که حسین در ذهنش تداعی کرده بود عمیق بود.
راوی: محمد حسین زمانی
عنوان کتاب: #فروردین_61
#شهید_حسین_بیدخ
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍اگر چه در دوران پس از انقلاب، اکثر خانم ها با حجاب بودند، اما در این میان زنان و دخترانی هم پیدا می شدند که اهمیت چندانی به حجاب نمی دادند.
💬خواهر یکی از دوستان
مشترکمان این گونه بود.
🌀یک روز که دور هم جمع شده بودیم، دوست مشترکمان زبان به درد و دل گشود و درباره ی این که خواهرش حجاب را رعایت نمی کند برایمان صحبت کرد.
▪️بعد از تمام شدن حرف هایش حسین از جا بلند شد و دست او را گرفت و چند قدمی دورتر از ما به صحبت با او پرداخت.
▫️گوشهایمان را تیز کردیم تا شاید بفهمیم حسین چه حرف هایی به او
می زند.
♨️اما چون در گوشش زمزمه
می کرد چیزی نمی شنیدیم.
فردای آن روز وقتی آن دوست مشترک را دیدم از او پرسیدم: 🔻
🔹دیروز حسین چی بهت گفت؟
🔸نتیجه هم داد؟
لبخند رضایت روی لب هایش شکفته شد و گفت:🔻
💥نمی دونم حسین این حرفا رو از کجا یاد گرفته، طبق روشی که گفت پیش رفتم در عرض یه روز خواهرم از این رو به اون رو شد.
💬الان با رغبت چادر سرش
می کنه.
راوی: خیر علی زمانی
عنوان کتاب: #فروردین_61
#شهید_حسین_بیدخ
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍شهید حسین بیدخ، تشنه کام و عطش زده ی فهمیدن بود.
🌀به کتاب که می رسید، همچون پرنده ای که به وسعت فراخ و بی کران اسمان رسیده باشد، سبک و رها بال و پر گشود.
💥می خواند و یادداشت می کرد و آموخته ها را سخاوت مندانه به دیگران می بخشید.
♻️ره آورد مطالعه و تامل و نوشتن، سخنانی بود که جان ها را می ربود و قلب ها را در مدار خویش قرار می داد.
♨️می خواند و می گفت و می نوشت و زیستی از این جنس، او را بارور و فرازمند و والا ساخته بود.
🔹نظم در مطالعه از دیگر ویژگی های شهید بیدخ بود.
🔸مطالعه، جزئی از زندگی او بود و در همه حال انس با کتاب را از دست نمی داد.
💬در درس های مدرسه ای نیز هماره پیشتاز بود و به همین سبب معلم خوبی برای دوستان و هم کلاسی ها و مسجدی ها شده بود.
▪️شهید بیدخ با سن کم، در حد فردی صاحب نظر در مسائل دینی و اعتقادی نشان داده می شد.
💥جز مطالعات دینی، در حوزه های هنری، علمی، سیاسی و تربیتی نیز صاحب مطالعات دقیق و عمیق بود.
عنوان کتاب: #فروردین_61
#شهید_حسین_بیدخ
#مطالعات_ژرف_و_مستمر
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍شهید حسین، استعداد هنری و ادبی فوق العاده ای داشت، ذهن پویا و خلاق او بهترین متن ها، تصویر ها و نقاشی ها و خط ها را رقم می زد.
🌀شهید بیدخ تمام استعداد هنری خویش را در جهت نشر و تعمیق ارزش های دینی و انقلابی به کار گرفت.
♻️او در تئاتر، شعر، غرا خوانی و تصویر گری و خطاطی نمونه بود.
🗯هنر بزرگ شهید بیدخ، بهره گیری و باروری این استعداد ها بود.
عنوان کتاب: #فروردین_61
#شهید_حسین_بیدخ
#ذوق_و_استعداد_سرشار
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍با هم رفته بودیم بیرون.
💢خیلی گرسنه ام شده بود.
به حسین گفتم: 🔻
💬بیا بریم یه چیزی بخوریم.
حسین گفت:🔻
🌀من اگه برم خیابان و معدم از گرسنگی درد بگیره از بیرون غذا
نمی خورم.
♻️مادرم توی خونه غذا درست کرده و سهم من مونده، اسراف میشه اگه از بیرون غذا بخورم.
💬جواب نعمت خدا رو چی باید بدم؟
💠این کفر نعمته.
راوی: کوچکعلی رضایی
عنوان کتاب: #فروردین_61
#شهید_حسین_بیدخ
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍خیلی کم در خانه حضور داشت.
🌀بیشتر اوقات مسجد بود.
💥اگر لابه لای مسجد رفتنش فرصتی پیدا می شد، به کارگاه پدر سر می زد.
▪️اوقات فراغت حسین زمانی که درس نداشت، یا با کار در کارگاه پدر سپری می شد و یا با رفتن به مسجد.
▫️البته مسجد رفتن حسین بیش تر بود و به همین خاطر بعضی وقت ها صدای پدر بلند می شد که
می گفت:🔻
💬مثل این که اینا قدیس هستن، از مسجد بیرون نمیان.
حسین هم مثل همیشه با لبخند جواب می داد:🔻
♨️بابا جونم خودت این راهو به ما نشون دادی.
🌀حرف حساب هم جواب نداشت.
راوی: مهری بیدخ
عنوان کتاب: #فروردین_61
#شهید_حسین_بیدخ
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍پایگاه بسیج حمزه میز تنیس در اختیار ما قرار داده بود.
🌀حسین در بازی تنیس روی میز مهارت خیلی زیادی داشت.
💬معمولا کسی حریفش نمی شد.
💥مثل همیشه با هم قرار گذاشتیم که بازی کنیم با این شرط که هر کسی بازنده شد باید به جای برنده نگهبانی بدهد.
♻️با این که از اول می دانستم که حسین برنده می شود و باید به جای او نگهبانی بدهیم اما قبول کردیم که بازی کنیم.
💢در کمال ناباوری دیدیم که حسین دارد بازنده می شود.
▪️ما به راحتی او را شکست دادیم.
▫️با این که می توانست برنده شود ولی طوری بازی کرد که ما برنده شوم و به جای همه مان پست بدهد.
راوی: محمد رضا زمانی
عنوان کتاب: #فروردین_61
#شهید_حسین_بیدخ
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍قانع کردن حسین درباره ی بعضی مسائل به دلیل حجم بالای مطالعات و درک عمیقش مشکل بود.
💬یک بار یکی از دوستان درباره ی این که هنگام روضه خوانی برای امام حسین گریه اش نمی گیرد صحبت کرد.
💥هر یک از ما جوابی به او
می دادیم که البته هیچکدام از جواب ها قانعش نکرد.
🔸نوبت به حسین رسید که منتظر بودیم تا نظرش را بیان کند.
حسین یکایک ما را از نظر گذراند و شروع کرد به حرف زدن:🔻
🔹کسی که خوب می تونه تصور کنه، درک کنه جریان کربلا رو، بیشتر گریه اش میگیره.
▪️اونایی که گریه شون نمیگیره، اشکالشون اینه که از درک و تصور این موضوع ناتوانن.
💥برای چند لحظه از این استدلال محکم، بهت زده، نگاهمان به حسین بود.
🌀سپس به هم دیگر نگاه کردیم به نشانه ی تایید سر خود را تکان دادیم.
راوی: آقای زمانی
عنوان کتاب: #فروردین_61
#شهید_حسین_بیدخ
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍چند وقتی بود که هر جا می رفت یک دفتر 40 برگ همراهش بود.
💥بیش تر اوقات هم در حال نوشتن در آن بود.
🌀کنجکاو شده بودم و می خواستم بدانم حسین چه چیزی در این دفتر می نویسد.
هر بار به خودم می گفتم: 🔻
💬خب چیکارش دارم.
♨️اصلا به من چه؟
▪️اما باز هم حس کنجکاوی قلقلکم می داد.
یک روز که با هم قدم می زدیم از حسین پرسیدم:🔻
▫️جریان این دفتر چیه؟
🔹چرا هر جا میریم همراهته؟
🔸چی توش می نویسی؟
حسین قدم هایش را آهسته تر کرد و صورتش را به سمت من چرخاند و گفت: 🔻
♻️برای نشریه است.
با تعجب گفتم: 🔻
💬چه ربطی به نشریه داره؟
حالا حسین مشتاق تر از پیش شروع کرد به تعریف کردن:🔻
💥ما نشریه ای داریم به اسم وارث انقلاب.
🌀من معمولا جدول های مسابقشو آماده می کنم.
♨️و بعد دفتر را باز کرد و نشانم داد.
▫️پر بود از جدول هایی با شکل های مختلف.
▪️دایره، مستطیل، مربع و حتی نام هایی که به صورت جدول در امده بود.
تعجب کردم و پرسیدم: 🔻
💬همه ی اینا را خودت طراحی کردی؟
💥حسین همین طور که سرش را از روی دفتر بالا می آورد و لبخند هم چنان روی لب هایش بود گفت:
♨️آره؛ مگه چیه؟
سرم را انداختم پایین و گفتم: 🔻
🔹دست مریزاد.
🔸و به فکر فرو رفتم که این پسر چقدر مطالعه دارد که بی آنکه کتابی همراهش باشد این جدول ها را تهیه می کند.
راوی: آقای علیرضا زمانی
عنوان کتاب: #فروردین_61
#شهید_حسین_بیدخ
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
💢در جبهه، بچه ها زمان بیکاری یا نماز میخواندند یا قرآن و مفاتیح.
🌀اما هر وقت حسین را می دیدم کتاب های درسی اش را میخواند.
♻️کتاب هایش را با خودش آورده بود جبهه و زمانی که آموزش داشتیم و می خواستیم آماده شویم برای عملیات، بین دو کلاس آموزشی که وقت اضافه بود به مطالعه می پرداخت.
سمتش رفتم و به شوخی گفتم:🔻
💥بابا نور بالا میزنی!
♨️بنده ی خدا معلومه شهید میشی!
▪️از اون دور دورا هم پیداست که شهید میشی به خدا!
▫️بیا مفاتیح و باز کن بخون، قرآن بخون، از این وقت خلوتت استفاده کن، ول کن کتابای درسی رو!
حسین سرش را از لابه لای کتاب بالا آورد و به من نگاه کرد و گفت:🔻
🔹آقای زمانی! اشتباه نکن.
🔸من دوست دارم شهید بشم، اما شاید خدا نخواست، این مملکت بعد از جنگ ادامه داره.
💢این طور نیست که بعد از جنگ همه چی تموم بشه، این مملکت بعد از جنگ آدم باسواد میخواد، دکتر و مهندس میخواد.
🌀آدم تحصیل کرده میخواد.
راوی: آقای علیرضا زمانی
عنوان کتاب: #فروردین_61
#شهید_حسین_بیدخ
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍زمانی که در جبهه بیکار بودیم دور هم می نشستیم و با هم گپ و گفت
می کردیم.
💥من فرمانده ی دسته بودم و حسین بیسیمچی من بود.
💫در سالن پادگان دو کوهه گرم صحبت کردن بودیم.
یکی از بچه ها سوال کرد:🔻
▫️بعد از جنگ می خواید چیکار کنید؟
▪️هر کس جوابی می داد.
یکی می گفت: 🔻
🔹من میخوام برم دانشگاه.
دیگری می گفت:🔻
🔸من میخوام ازدواج کنم.
یکی دیگر می گفت:🔻
🗯می خوام برم سرکار و آدم مهمی بشم.
💬ولی اکثر بچه ها برنامه شان این بود که اگر جنگ تمام شود در مساجد فعالیت کنند، پای جلسات قرآن بمانند و به فرهنگ شهر کمک کنند.
♦️تقریبا همه جواب داده بودند.
▪️اما حسین هم چنان ساکت بود.
▫️دوست داشتم بدانم چه برنامه ای دارد؟
💢از ان جا که حسین همیشه متفاوت بود، حدس زدم که باید برنامه ی متفاوتی داشته باشد.
به او گفتم:🔻
💠خب حسین نوبت تو شده که بگی برنامه ات چیه؟
ادامه دارد...
راوی: علیرضا زمانی
عنوان کتاب: #فروردین_61
#شهید_حسین_بیدخ
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
حسین بی درنگ سرش را بالا آورد و جواب داد:🔻
✍من برای آیندم این قدر فکر کردم که می دونم توی مخیله تون هم نمی گنجه، اما در حال حاضر یه برنامه بیشتر ندارم، اینکه شهید بشم.
👀جواب حسین همه را میخکوب کرد.
👁مات و مبهوت در حالی که سکوت بینمان حاکم بود به او نگاه می کردیم.
ادامه داد: 🔻
▪️من حساب کردم پیش خودم دیدم که پدر بزرگم فوت کرده، مادر بزرگم فوت کرده، شش هفت تا عمو داشتم که اونا هم فوت کردن، خیلی از فامیلا، خیلی از هم سن ها، کوچیک تر یا بزرگتر از من فوت کردن.
▫️منم بلاخره دیر یا زود میمیرم، حالا یه روز زودتر یا دیرتر.
💢حتی اگه بمونم و اندازه ی پدر بزرگم عمر کنم، چارگونی آرد و چارقواره پارچه بیشتر مصرف می کنم، ته تهش منم مثل پدر بزرگم میمیرم.
💯فکر می کنم این طوری که مطالعه کردم، این فرصتیه؛ که مملکت من الان درگیر جنگه.
♻️فرمانده ی من هم یه مجتهد جامع الشرایط و نائب امام زمانه.
🔰من الان توی این شرایط کشته بشم، شهید هستم.
🌐شهید هم که شدم مستقیم میرم پیش پیغمبر و امام حسین.
💠اگر این فرصت از دستم رفت دیگه معلوم نیست دوباره گیرم بیاد یا نه.
🔸شاید ظهور امام زمان، که اونم تازه معلوم نیست من باشم یا نباشم.
🔹یا اصلا این توفیق رو داشته باشم یا نه.
🌀پس با یه حساب سر انگشتی میشه شهادتو انتخاب کرد.
راوی: علیرضا زمانی
عنوان کتاب: #فروردین_61
#شهید_حسین_بیدخ
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea