#قسمت_نود_و_پنجم🔻
✍من حدود هشت سال با بابات اختلاف سنی داشتم.
💢موقع شهادت؛ بابات ۲۴ سال داشت و من اول دبیرستان بودم.
🔰از اون روزا چی یادتونه؟
♻️شاید به اندازه بقیه با پدرت نبودم؛ ولی خاطره های زیادی دارم.
💠قبل از انقلاب یادم میاد وقتی توی مسجد مراسمایی بود مثل نیمه شعبان یا جشنا و مراسمای دیگه؛ سید همیشه من و همراه خودش می برد اون زمان شاید سه؛ چهار سال بیشتر نداشتم.
گاهی که پدر و مادرم به سید می گفتن بچه ها رو کجا می بری؟ میگفت:🔻
✔️اینا باید از حالا این چیزا رو بدونن و تو این محیطا شرکت کنن.
💯حالا جالبه خودش دوازده سیزده سال بیشتر نداشت ولی فکرش تا کجا بود.
💬خیلی مهربون بود همیشه هوامونو داشت.
🔸ما هم خیلی دوستش داشتیم و بهش احترام میذاشتیم.
🔹اون هم به بزرگ ترا توجه داشت هم به ما کوچیک ترا.
💭تو مسائل مختلف مثل اینکه چطور با دیگران برخورد کنیم و یا نکات اخلاقی دیگه رو با زبون خوش برامون می گفت یا به عنوان هدیه برامون کتاب می خرید و ما رو با مطالعه آشنا می کرد.
راوی: سید عظیم صفویان (برادر شهید)
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea