#قسمت_چهل_و_هفتم🔻
✍کم کم زمان تولد بچه رسیده بود؛ ولی خبری از وضع حمل نبود.
💫تا یه هفته بعد دقیقا شب تولد امام رضا بود که درد به سراغم آمد.
وقتی سید جمشید از مسجد اومد خونه گفت:🔻
▫️چیزی شده؟
▪️گفتم: مثل اینکه بچه می خواد به دنیا بیاد؛ ولی فعلا به کسی چیزی نگو یواش یواش ماشین رو روشن کن بریم بیمارستان ببینیم.
🔹با لبخندی که روی لبش گل انداخته بود در کمال تعجب من به جای اینکه بره سراغ ماشین؛ رفت تو آشپزخونه.
🔸یه قابلمه بزرگ و یه کفگیر برداشت و حالا هی نزن به قابلمه و بلند بلند سر و صدا راه بندازه؛ کی بزنه.
می خوند:🔻
💠ایها الناس! بچه ام داره به دنیا میاد...
🌐اخلاقش طوری بود که گاهی مثل پیرمردهای پخته و سنگین حرف می زد و گاه مثل الان شده بود عین بچه ها.
♨️از خجالت خیس عرق شده بودم.
💯گفتم: خوبه گفتم کسی نفهمه.
💢اگه می خوای برو توی بلندگوی مسجد اعلام کن.
💬ولی او چنان از خود بی خود شده بود که گوشش بدهکار این حرفا نبود.
💭هفدهم مرداد ماه ۶۳ یعنی دقیقا روز تولد امام رضا دخترمون متولد شد.
🗯سید جمشید؛ صبح با یه دسته گل بزرگ و یه دوربین به بیمارستان اومد.
🔹انقدر عکس گرفت و اظهار شادی کرد که انگار سال هاست که بچه دار نشدیم.
🔸در فضای اون زمان و به خصوص با وضعیت موشک باران دزفول این کارا معمول نبود.
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea