eitaa logo
روایتگران شهدا
284 دنبال‌کننده
345 عکس
240 ویدیو
13 فایل
✍🏻جمع ما یه جمع از دهه شصتی تا دهه نودی هاست. ☀آتش به اختیاریم و از شهدا می‌پرسیم و برای شهدا می‌نویسیم. 💥با شهدا زندگی می‌کنیم و درس می آموزیم... راه ارتباطی با مدیر کانال: @admin_revayatgaran
مشاهده در ایتا
دانلود
✍من نیروی تازه وارد پادگان بودم. 💢آشنا شدن با همکارها و جلب اعتماد و اطمینان نیروهای قدیمی یکی از دغدغه های من در اوایل کار بود. ☀️یکی از کسانی که خیلی زود و به دور از تشریفات مرسوم سازمانی و با رویی گشاده و محبت آمیز با من برخورد کرد؛ علی سعد بود. 🔰در چند ماموریتی که همراه ایشان در مراکز مختلف نظامی بودیم؛ طوری با من برخورد می کرد که اصلا احساس غریبی نمی کردم. 💭او با روحیه ی جهادی مرا در آموختن کارهای تخصصی کمک می کرد و با راهنمایی های خالصانه اش باعث پیشرفت من در آن قسمت شد. ▫️یکی از خصوصیات عبادی علی سعد که در آن ماموریت ها خودم شاهد آن بودم؛ مقید بودن او به خواندن نماز شب بود. 🗯حتی وقت هایی که کارمان تا نیمه شب طول می کشید و همه با خستگی تمام به آسایشگاه بر می گشتیم؛ علی نماز شبش ترک نمی شد. 🔸در قرائت قرآن هم همین طور بود. 🔹با وجود مشغله ی زیاد؛ برای خواندن قرآن وقت می گذاشت. راوی: همرزم شهید برگرفته از کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍دوره آموزشی بودیم. ▫️شب‌ها باید نگهبانی می‌دادیم. ▪️پست‌ها معمولاً یک ساعتی بود. 💢پست علی اوایل شب بود اما من چند بار که از خواب بیدار شدم و رفتم بیرون علی مرتب سر پست نگهبانی بود. 💭صبح دیدم چشم‌های علی قرمز شده علت را از او پرسیدم اما درست جواب نمی‌داد. ⭕️در نهایت متوجه شدم که آن شب نفرات بعد از علی برای نگهبانی از خواب بیدار نشدند و علی تا خود صبح یکسره نگهبانی داده. 🗯هر کس جای او بود حتماً می‌رفت و بچه‌ها را بیدار می‌کرد یا اگر یک ساعت بیشتر پست می‌داد حتماً کلی غرغر می‌کرد. 🔰 اما علی حتی اجازه نداد من بروم و به پاسبخش چیزی بگویم! 🔹در بقیه مسائل هم همینطور بود. 🔸 در گرفتن جیره‌های غذایی و سایر امکانات هم همیشه جزو آخرین نفرات بود و در کمک کردن به بچه‌ها همیشه اولین نفر بود. ▫️دوره آموزشی یک دوره خسته کننده است و معمولاً بچه‌ها کم می‌آورند. ▪️ چون باید چند ماه از شهر و خانواده دور باشند. ⭕️به همین دلیل هم معمولاً بچه‌های هر شهری همدیگر را پیدا می‌کردند و با هم بودند. 💢بعضی‌ها هم که همشهری نداشتند تنها می‌ماندند. 💭علی یکی از کسانی بود که خودش را به همه بچه‌ها نزدیک می‌کرد و سعی داشت هر طور که می‌تواند روحیه بچه‌ها را حفظ کند. 🔰با آنها حرف می‌زد و به همه انرژی می‌داد. 🗯حتی یک بار در مدت کوتاهی که به مرخصی رفته بود آرایشگری یاد گرفته بود. 🔹بعد از آن هر کدام از بچه‌ها نیاز به اصلاح داشت؛ علی انجام می‌داد. 🔸موقع اصلاح سر و صورت بچه‌ها هم با آنها شوخی می‌کرد تا روحیه‌شان حفظ شود. راوی: همرزم شهید برگرفته از کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍برای مدتی در اداره آموزش و پرورش مشغول به کار شدم. 💢علی آن دوره؛ استخدام سپاه بود و همزمان برنامه‌های فرهنگی‌اش را پیش می‌برد. 🔰گاهی که برای سر زدن به خانواده؛ به شهرستان می‌آمد؛ با خودش کتاب و سی‌دی آموزشی_تربیتی می‌آورد و به من می‌داد تا در جلسات و اردوها؛ بین بچه‌هایی که به این امکانات دسترسی نداشتند؛ پخش کنم. می‌گفت:🔻 💭باید فرهنگ و سیره اهل بیت را به هر وسیله‌ای ترویج بدیم. 🔸حالا که این فرصت برای من و شما پیش اومده؛ باید ازش به بهترین شکل استفاده کنیم. 🔹قطعاً دیر یا زود اثرش رو هم می‌بینیم. راوی: دوست شهید برگرفته از کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍علی اهل کار فرهنگی برای نوجوانان بود. 💢البته از این فعالیت‌هایش در محل کار حرفی نمی‌زد. ▪️یک بار که با پسرم به استخر رفته بودیم در محوطه بیرونی استخر علی را دیدم که ۱۸ نوجوان قد و نیم قد او را دوره کردند. ▫️معلوم بود سانس قبلی بودن و داشتن خارج می‌شدند. 🔹رفتم جلو و با تعجب به علی گفتم: 🔸 اینجا چیکار می‌کنی؟ 🔰 این بچه‌ها رو از کجا آوردی؟ 🗯علی من را در آغوش گرفت و احوالپرسی کرد. 💢بعد دست مرا گرفت و کمی از بچه‌ها فاصله گرفتیم. به من گفت:🔻 ▪️مواظب باش چیزی نگی! این بچه‌ها نمی‌دونن کار من چیه. ▫️من مربی این بچه‌ها هستم و الانم برا تشویقشون اومدیم استخر. 🔰بعداً فهمیدم که علی معلم قرآن بچه‌ها در مسجد است و برای تشویق و ترغیب بچه‌ها به فراگیری قرآن و نماز برنامه‌های تفریحی و ورزشی برای آنها برگزار می‌کند. ☀️خیلی خوب توانسته بود با بچه‌ها ارتباط برقرار کند و آنها را پایبند مسجد و کلاس قرآن کند. راوی: همکار شهید برگرفته از کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍پدر ما یک کشاورز ساده و زحمتکش روستایی بود که با دسترنج کار سخت کشاورزی و کسب روزی حلال رزق و روزی خانواده و فرزندانش را فراهم می کرد. 💭علی آقا سر یک چنین سفره‌ ی پاکیزه‌ای رشد کرد. 💢 از طرف دیگر پدر ما از جوانی خادم و ذاکر اهل بیت بود و به دلیل اعتماد و احترام زیاد اهالی روستا به ایشان؛ به صورت سنتی روحانی مسجد و محله بود بدون اینکه درس طلبگی خوانده باشد. ▪️پدر من و شش برادرش در ماه محرم بر منبر مساجد و تکایا می‌رفتند و به تشریح قیام عاشورا و ذکر مصائب اهل بیت می‌پرداختند. ▫️علی در چنین خانواده‌ای به دنیا آمد و رشد کرد. ⭕️ یکی از عوامل مهمی که باعث تربیت دینی و پرورش اخلاق اسلامی در او شد و او را به مقام شهادت رساند؛ قرار گرفتن در محیط این خانواده بود. راوی: برادر شهید برگرفته از کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍اولین جلسه خواستگاری بدون حضور علی انجام شد. 💢 آن زمان من دانشجو بودم. ▪️حوالی ساعت ۸:۳۰ شب به خانه برگشتم که متوجه شدم مهمان داریم. ▫️مادرم گفت آمده‌اند پدر بزرگم را ببینند. 🔰در اتاقم بودم که مادرم آمد پیشم و گفت مهمان‌ها اصرار دارند که مرا هم ببینند. 🔹آن موقع هیچ کداممان نمی‌دانستیم که هدفی غیر از دید و بازدید معمول وجود دارد. 🔸به اتاق پذیرایی رفتم و با مهمان‌ها سلام و احوالپرسی کردم. 🗯 مادر علی بود و عروسشان. ⭕️ آن جلسه زود تمام شد. ☀️فردای آن روز؛ یکی از اقوام که در واقع باعث آشنایی و معرفی ما به همدیگر بود؛ تماس گرفت و گفت جلسه آن شب بهانه‌ای بوده که مادر علی؛ مرا ببیند و برای خواستگاری رسمی؛ به منزلمان بیایند. 💢مادرم از همان ابتدا مخالفت کرد! ▪️اما قضیه به همین جا ختم نشد. ▫️خانواده علی باز هم تماس گرفتند و هر بار؛ مادر علی سعی می‌کرد مادرم را مجاب کند که اجازه دهند؛ برای خواستگاری؛ همراه پسرش به منزلمان بیایند. 💢این تماس‌ها گاهی تا یک ساعت و حتی بیشتر هم طول می‌کشید. 🔰 این پیگیری‌ها تا سه؛ چهار ماه ادامه داشت تا بالاخره یک روز مادر علی گفت: 🗯اجازه بدین ما بیایم؛ دخترتون علی رو ببینه؛ اگه نخواست دیگه مزاحمتون نمیشیم. ▪️مادرم که کمی نرم شده بود؛ قراری گذاشت تا اولین جلسه رسمی خواستگاری؛ با حضور علی و خانواده‌هایمان انجام شود. راوی: همسر شهید برگرفته از کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍چند روز مانده بود به محرم؛ علی همراه خانواده اش برای خواستگاری به منزلمان آمدند‌. ✨یک نفر توصیه کرده بود که در این دیدار؛ چادر عربی بپوشم؛ گفته بود علی این طور می پسندد. 💫اما من همان چادر همیشگی را پوشیدم‌. 🎯دوست داشتم همان طوری باشم که هستم. 💯ساعت دو بعد از ظهر بود که زنگ خانه مان را زدند. 💢کمی که جلسه پیش رفت؛ قرار شد من و علی به اتاق برویم و حرف بزنیم. ▫️سر به زیر و آرام بود. ▪️انگار خجالت می کشید حرف بزند. 💬سوال هایش را در چند تکه کاغذ کوچک نوشته بود و تک تک می پرسید. 🗯از حساسیتم نسبت به انجام واجبات پرسید و از دانشگاهم و برنامه های که برای زندگی ام داشتم. 🔹کمی که حرف زدیم؛ فهمیدم علی با آنچه از او شنیده بودم خیلی فرق دارد. 🔸من به اصرار عمو و مادرم حاضر شدم با او حرف بزنم. مادرم گفته بود: 🔻 ♦️حالا تو به احترام خانواده شون حرف بزن؛ اگه نخواستی؛ هر چی پرسیدن بگو نه؛ اینجوری خودشون منصرف میشن‌. 🌐و من با همین فرض به اتاق وارد شدم. 💠ولی وقتی برای اولین بار؛ چشم در چشم هم شدیم؛ همه چیز عوض شد. 🌀علی در همان نگاه اول در دلم نشست. آن وقت گفتم: 🔻 ▫️اگه ممکنه همه سوال هاتون رو از اول بپرسید. ▪️و با تک تک چیزهایی که گفت موافقت کردم‌. ‼️خودش هم تعجب کرده بود و دلیل این تغییر را نمی دانست. گفت: 🔻 ⁉️حالا می خواهید یه کم صبر کنیم تا بیشتر فکر کنید. 💢اما من تصمیمم را گرفته بودم. علی با خوشحالی گفت:🔻 ✔️پس جوابتون مثبته؟ سر تکان دادم و علی با خجالت لبخند زد؛ بعد گفت:🔻 🔹خونواده بیرون منتظرن. 🔸بریم به اون ها هم بگیم پس. 💬و بلند شدیم و همراه هم از اتاق بیرون رفتیم. 🗯همه از شنیدن این خبر خوشحال شدند. ♻️خانواده ها راجع به جزییات مراسم ها حرف زدند و چون محرم نزدیک بود؛ قرار شد فردای همان روز برای آزمایش؛ به شهر برویم. 🌐آن روز همه چیز مثل رویا بود. 💭هوا ابری بود و باران می بارید. راوی: همسر شهید برگرفته از کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. ✨وقتی برای آزمایش؛ همراه علی و پدرم به آزمایشگاه رفتیم؛ دل تو دلم نبود! حس خوبی داشتم و می دانستم همه چیز به خوبی پیش می رود و به هم می‌‌ رسیم. 💫کارمان که در آزمایشگاه تمام شد؛ پدر علی گفت که برای خرید به بازار شوش برویم. 💢عمویم گفت که بهتر است صبر کنیم تا جواب آزمایش بیاید و بعد برای خرید برویم اما پدر علی؛ با اطمینان می گفت که این وصلت سر می گیرد! 🌐تا رسیدن جواب ها؛ برای خرید حلقه ها به طلا فروشی رفتیم‌‌. ♻️حلقه ای که من برای علی انتخاب کردم؛ در هر دو سمتش نام «علی» حک شده بود. 🌀یکی دو ساعت بعد؛ جواب آزمایش ها آمد و خوشبختانه مثبت بود. ▫️آن روز علی با من تماس گرفت. ▪️صدایش را از پشت تلفن نشناختم. خودش را معرفی کرد و بعد گفت:🔻 💭ببخشید؛ من یادم رفت بهتون تبریک بگم؛ ولی می دانستم که برای تبریک گفتن تماس نگرفته. خواستم بپرسم که خودش گفت:🔻 💬شما دوست دارین من فردا چه تیپی بزنم؟ 🗯ریش هامو کوتاه کنم؟ 🔹کلماتش را ساده و آرام ادا می کرد و با هر کلمه ای که می گفت؛ حس می کردم بیشتر از قبل دوستش دارم. جواب دادم:🔻 🔸زیبایی شما به همین ریشتونه. راوی: همسر شهید برگرفته از کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍در شهر ما رسم است که عقد باید در منزل خانواده ی‌‌ دختر برگزار شود. ✨به دلیل اینکه پدر من و پدر علی؛ بزرگ خاندان بودند؛ مراسم بزرگی تدارک دیده شد و به کمک عموهایم؛ یک‌ سفره ی عقد زیبا در منزلمان پهن شد. 💫همه خوشحال بودند اما من کمی اضطراب داشتم. 💥نمی دانستم که بعد از این چه می شود یا چطور می توانم دوری خانواده را تحمل کنم. 💢البته آن موقع هنوز درباره ی این موضوع حرف نزده بودیم‌. 🌀روز عقد فرا رسید؛ یکشنبه نهم بهمن 1384. 💠قبلا در جلسات خواستگاری درباره مهریه صحبت شده بود. 🌐رسم ما تعیین ۱۱۴ سکه به عنوان مهریه بود اما در آن جلسه علی گفت ۱۴ سکه و من هم قبول کردم. سر سفره ی عقد؛ پدر علی آقا به عاقد گفت: 🔻 💬من هم شش سکه به عنوان هدیه به عروسم به مهریه اضافه می کنم. 💭موقعی که علی حلقه را در دستم کرد و برای اولین بار و با دقت مرا برانداز کرد؛ مهرمان به هم صد برابر شد. ▫️سرخ شده بود و خجالت می کشید. وقتی دسته گل را به من داد؛ از او پرسیدم:🔻 🔸الان شما می خوای برگردی تهران؟ 🔹سر و صدای جمع نمی گذاشت درست صدای هم را بشنویم ولی فهمیدم که بنا دارد همین کار را کند. 🔰می‌دانستم که کار و زندگی اش همه در تهران است. ♻️رسمی سپاه بود و گاهی هم در دانشگاه امام علی(ع) عربی تدریس می کرد. سرم را نزدیک بردم و گفتم:🔻 💢من بدون شما چجوری تحمل کنم؟ با همان آرامشی که از روز اول در وجودش دیده بودم؛ جواب داد:🔻 💯بلاخره تموم میشه و به زودی میریم زیر یه سقف‌. ▪️فعلا چاره ی دیگه ای ندارم. ▫️باور کن منم دلم می خواد بمونم اینجا ولی نمی تونم. 🗯سعی کرد با حرف هایش آرامم کند. راوی: همسر شهید برگرفته از کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍ما حدود شش ماه نامزد بودیم. ✨علی به دوران عقد می گفت دوران تلخ نامزدی! چون بعد از عقد علی رفت تهران و من شوش بودم. 💫این دوری باعث شده بود ما خیلی کم همدیگر را ببینیم. 💥من آن موقع در دانشگاه درس می خواندم‌. ☀️معمولا هر روز بعد از ظهر زنگ می زدم به محل کار علی و با او صحبت می کردم. 💢علی سعی می کرد زود به زود برای دیدن من بیاید. 💠همیشه هم دوست داشت مرا غافلگیر یا به قول خودش سورپرایزم کند! به همین دلیل زمان آمدنش را نمی گفت. 🌐ولی بر عکس؛ من تقریبا همیشه می دانستم چه روزی قرار است بیاید. ▫️چون هر روز زنگ می زدم محل کارش. ▪️بعضی از همکارانش هم می دانستند علی هر روز با من صحبت می کند. 🔹وقتی نبود؛ همکارانش که گوشی را بر می داشتند می گفتند که علی رفته دزفول. 🔸من می فهمیدم که علی در راه خانه ی ماست. 💬چون به محض اینکه می رسید اول برای دیدن من می آمد منزل ما. 💭روزهایی که علی قرار بود بیایید؛ من همه کارهایم را تعطیل می کردم. 🗯حتی دانشگاه هم نمی رفتم. ♻️در خانه می ماندم و غذاهای مورد علاقه ی علی را درست می کردم. 🔰آن روزها بهترین و قشنگ ترین روزهای دوران نامزدی ما بود. ✨خیلی به هم وابسته شده بودیم‌. 💫خوش اخلاقی و متانت علی؛ خانواده ی مرا هم شیفته ی او کرده بود. 💥آن ها هم دوست داشتند علی را زود به زود ببینند. راوی: همسر شهید برگرفته از کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍یک‌ شب که از کار آمد منزل؛ گفت: 💢خیلی خسته ام؛ شام نمی خورم. 🌀اگه اجازه بدید برم قرآنم رو بخونم و بخوابم. 🔰اتاق وسطی خانه مخصوص علی بود. ♻️به قول خودش مسجد منزل ما بود. 💠علی نماز و قرآنش را در آنجا می‌خواند. 🌐رفت داخل اتاق و‌ نشست روی صندلی و شروع کرد به تلاوت قرآن. ✔️همیشه با یک صدای آرام و دلنشینی قرآن می خواند. ▫️رفتم داخل اتاق که سری به او بزنم. ▪️دیدم چشم هایش بسته است. 🔸گفتم شاید از فرط خستگی خوابش برده. 🔹اما دیدم قرآن رو به رویش باز است و علی هم دارد آرام آرام می‌خواند. 🗯دقت کردم دیدم علی این صفحه را نمی خواند. 💬آرام ورق زدم و رفتم جلوتر. 💭متوجه شدم علی چند صفحه بعد را می خواند. ♦️صدای ورق زدن را شنید و چشمانش را باز کرد. به من گفت:🔻 💢از کی اینجایی؟ 💠با تعجب گفتم: علی تو حافظ قرآنی؟ 🌐گفت: آره. حالا می خوای چی کار کنی؟ ❌نکنه بری همه جا جار بزنی! ‼️گفتم: نه علی. ♻️ولی من خیلی خوشحالم که تو حافظ قرآنی. 🔰کی حافظ شدی؟ 💭بعدم مگه چه اشکالی داره بقیه هم بدونن تو حافظی؟ گفت: 🔻 ▫️من دو؛ سه ساله حافظم؛ اما نری به کسی بگی ها! ممکنه فکر کنن ریا می کنم. ▪️به همین خاطر تا وقتی علی زنده بود به هیچ کس نگفتیم که حافظ قرآن است. راوی: همسر شهید برگرفته از کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍اولین چیزی که در برخورد با علی؛ بیشتر از همه جلب توجه می کرد؛ لبخندش بود. 💢خیلی کم پیش می آمد که ناراحت و عصبانی شود و اگر میشد؛ ما نمی فهمیدیم. 🚫هیچ وقت از غصه ها و مشکلاتش با دیگران حرف نمی زد. 🔰صبح ها که با سمند سفیدش به محل کار می آمد؛ هر کدام از بچه ها را که می دید؛ با شناختی که از شخصیتشان داشت دست مایه ای برای شوخی پیدا می کرد و سر به سرشان می گذاشت. راوی: همرزم شهید برگرفته از کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea