eitaa logo
روایتگران شهدا
285 دنبال‌کننده
345 عکس
240 ویدیو
13 فایل
✍🏻جمع ما یه جمع از دهه شصتی تا دهه نودی هاست. ☀آتش به اختیاریم و از شهدا می‌پرسیم و برای شهدا می‌نویسیم. 💥با شهدا زندگی می‌کنیم و درس می آموزیم... راه ارتباطی با مدیر کانال: @admin_revayatgaran
مشاهده در ایتا
دانلود
✍علی اهل نماز شب بود اما کسی این را نمی دانست. 🔰من خیلی اتفاقی متوجه این موضوع شدم. ♻️یک شب در پادگان تنها بودم و می خواستم علی را که در خانه بود اذیت کنم. 💠زنگ زدم و به علی گفتم که خانواده من شهرستان هستند و تنها در محل کار مانده ام. 🌐او هم گفت که خانواده اش منزل نیستند. 💢خلاصه شروع کردیم با تماس و پیامک شوخی کردن و همدیگر‌ را اذیت کردن. 💬این کارها ادامه داشت تا یک ساعت مانده به اذان صبح که یک دفعه گوشی علی خاموش شد. 💭من متوجه شدم علی برای نماز شب رفته و مشغول راز و نیاز شده. 🗯ده دقیقه بعد از نماز صبح دوباره گوشی اش را روشن کرد و پا به پای من تا هفت و نیم صبح بیدار بود. ▫️بعد ها در چند ماموریت که با علی رفته بودیم؛ نیمه های شب بلند می شد و می رفت دنبال نماز شب و مناجات. ▪️آن جا بود که فهمیدم نماز شبش دائمی است. راوی: همرزم شهید برگرفته از کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍ورزش تخصصی؛ جزئی از کار ماست. 💢همکاران ما معمولا در ورزش های رزمی مهارت دارند و تمرین می کنند. 🔰زمان مشخصی هم در محل کار به ورزش اختصاص داده شده. 💠گاهی ما به خاطر کار زیاد در دوره های آموزشی؛ حال ورزش کردن نداشتیم اما علی پای ثابت کلاس های ورزش بود‌. 🌐او کاراته کار بود و در رشته ی کیو کوشین تمرین می کرد. 🌀علی صبح روزهای ورزش اولین نفری بود که قبراق و سرحال و با لباس مخصوص کاراته در سالن ورزش آماده ی تمرین بود. ✔️ویژگی دیگر او شوخ طبعی بود‌. 💬گاهی در پادگان پارچ آب را بر می داشت و بچه ها را دنبال می کرد. 💭به همه ی بچه ها روحیه می داد و انرژی خودش را با این شوخی ها خالی می کرد. 🚫اجازه نمی داد طولانی شدن دوره و یکنواختی روزها، باعث افسردگی خودش و دوستانش شود. ♻️به هر بهانه ای سر به سر بچه ها می گذاشت و با رفتار و گفتارش به همه ما انرژی می داد. راوی: همرزم شهید برگرفته از کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍در طول دوره هایی که علی مترجمشان بود؛ نیروها بیشتر از اینکه سراغ مربی را بگیرند؛ می رفتند دنبال علی! 💢در مدت کوتاهی؛ با بچه ها گرم می گرفت و میشد رفیق شفیق شان! 🔰تا آن جا که وقتی در یک دوره مترجم نبود؛ خود بچه ها می آمدند و از مسئول دوره می پرسیدند پس کاظم کجاست؟ 💠در کلاس ها؛ اگر واژه ای را بلد نبود یا نمی دانست ترجمه اش چه می شود؛ حتما می رفت دنبالش و برای جلسه ی بعد به بچه ها می گفت. 🚫اهل کم کاری نبود. 💯در حوزه های تخصصی نظامی خیلی مهم است که مطالب درست و کامل منتقل شود و این کار فقط از یک مترجم حرفه ای بر می آید که علی یکی‌ از بهترین نمونه هایش بود. راوی: همرزم شهید برگرفته از کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍علی به نمازهای یومیه و نماز شب خیلی مقید بود. 💢نمازهای واجب را تا جایی که می توانست سر وقت می خواند. 💯برایش فرقی نمی کرد کجا و در چه موقعیتی باشد. 🔰وقتی صدای اذان را می شنید ناخود آگاه بلند می شد برای نماز. ♻️اکثر اوقات هم وضو داشت و اگر نداشت؛ ده دقیقه مانده به اذان وضو می گرفت و آماده ی نماز می شد. 💠قرائت قرآن و نماز شبش هم ترک نمی شد. 🌐در این ده سالی که با هم زندگی کردیم هر وقت که خانه بود نماز شبش هم به راه بود. 🌀اول شب یک جز قرآن می خواند؛ بعد یک دعایی از مفاتیح می خواند و بعد می خوابید. 🔹ساعت سه تا سه و نیم شب هم بیدار می شد برای نماز شب. 🔸بعد از نماز شب می خوابید و دوباره برای نماز صبح بیدار می شد. همیشه به او می گفتم: 🔻 ✔️علی! این چه خوابیه؟ هی بیدار میشی؛ نمی خوای یه ذره به خودت رحم کنی؟ یه کم استراحت کنی؟ علی هم همیشه می گفت:🔻 💬خواب راحت فقط برای زیر خاکه. 🚫دنیا جای خواب نیست. 💭وقتی رفتیم زیر خاک به اندازه کافی وقت برای خوابیدن هست. راوی: همسر شهید برگرفته از کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍علی سعد اولین بار در سال ۱۳۹۱ و در اوج بحران سوریه به آنجا اعزام شد. 💢در آن زمان کل نیروهای ایرانی مستقر در سوریه از چهل پنجاه نفر بیشتر نبود. 🔰شرایط بسیار سختی بود. ▪️بدترین و خطرناک ترین شرایط امنیتی و نظامی در سوریه؛ سال ۹۱ بود‌. ▫️دمشق محاصره شده و در حال سقوط بود. 💬سقوط دمشق مساوی با فروپاشی نظام سوریه و حاکم شدن معارضین بر کل سوریه بود. 💭ما هم تصویر درستی از وضعیت موجود و آرایش های نظامی مخالفین و مسلمین در منطقه نداشتیم. 🗯شناخت کافی از شهر و مواضع خودی و دشمن نداشتیم. 💠از طرف دیگر نقشه ها و اخبار؛ همه حاکی از برتری مسلحین در کل سوریه بود. 🌐روزهایی بود که فرودگاه دمشق هم در محاصره بود و هم زیر آتش گلوله های خمپاره ها و راکت های تروریست ها بود. ✔️در واقع هر نیرویی که در آن روزها به سوریه می رفت؛ امید چندانی به زنده برگشتن او نبود. 🔸علی سعد در چنین شرایطی به صورت داوطلبانه به سوریه اعزام شد. 🔹در آن زمان سردار همدانی؛ فرمانده ی منطقه بود و علی برای کار مترجمی ایشان معرفی شد. ♻️قبول کردن این مسئولیت؛ شجاعت ویژه ای می خواست. 💯چون فرمانده ی منطقه مدام در حال حرکت و جا به جایی در مناطق درگیر و پر خطر بود و علی هم پا به پای او حرکت می کرد و در همه ی مناطقی که ایشان می رفتند؛ حضور داشت. 💢البته علی چون خودش یک نیروی نظامی زبده و مربی آموزشی با تجربه بود؛ کارش فقط محدود به ترجمه ی صرف نبود. 🌀او در مجموعه ی فرماندهی در کنار فرماندهان و نیروهای عملیاتی در مباحث تخصصی نظامی نظر می داد و با ارائه مشاوره های کارشناسی به خوبی ماموریت یک مستشار نظامی را ایفا می کرد. 💬حضور علی با این تجربه و توان در آن شرایط حساس خیلی مهم بود و تاثیر زیادی در پیشرفت کارها داشت. راوی: همرزم شهید برگرفته از کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍زمانی که در تهران بودیم؛ علی بعضی روزها به مسجد می رفت و برای بچه ها کلاس قرآن می گذاشت. 💢پیشنهادش را خودش به مسجد محل داده بود و آن ها هم با کمال میل پذیرفته بودند که علی مسئولیت برگزاری این کلاس ها را بر عهده بگیرد و بچه ها؛ بخشی از اوقات فراغتشان را در مسجد و در کلاس قرآن علی بگذرانند. 💯بعضی از خانواده ها؛ نگران هزینه ی کلاس ها بودند که علی گفته بود؛ هیچ هزینه ای ندارد و اگر لازم شود از جیب خودش برای بچه ها جایزه می خرد تا تشویقشان کند. 💠اوایل برای اینکه بچه ها را جذب جلسات قرآن کند؛ یکی دو ساعت قبل از اذان مغرب می رفت و زیرانداز و رحل می برد و کلاس هایش را در پارک برگزار می کرد. 🌐برای بچه ها خوراکی می گرفت و تشویق می کرد تا آن ها هم در کلاس مشارکت کنند. 🌀می گفت هر کس که بهتر روخوانی کند؛ جایزه دارد! ♻️ولی آخر کلاس به همه ی بچه ها جایزه می داد تا دلشان نشکند. 🔰بعد از مدتی؛ دیگر همه ی بچه های محل او را می شناختند و این شده بود دردسر ما! هر وقت که برای قدم زدن با علی به پارک می رفتیم؛ بچه ها دورش جمع می شدند و نمی گذاشتند برای یک ساعت هم که شده؛ به حال خودمان باشیم. به علی گفتم:🔻 ✔️خودت که شکر خدا هیچ وقت نیستی؛ وقتی هم هستی نمی تونیم دو دقیقه تنها باشیم. علی هم جواب می داد:🔻 🔹چیکار کنم؟ این بچه ها عشق منن! راوی: همسر شهید برگرفته از کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍خیلی از دوستان و بستگان علی در مورد کار و جایگاه شغلی او هیچ اطلاعی نداشتند. 💢چون یک مدتی در قم درس طلبگی خوانده بود؛ تقریبا همه دوستان و اقوام دور فکر می کردند علی هنوز مشغول درس طلبگی است. ♻️عده ی کمی هم که می دانستند او جذب سپاه شده؛ فکر می کردند او یک پاسدار معمولی است و در یکی از پادگان های سپاه تهران خدمت می کند. 🔰در خصوص ماموریت هایش در سوریه هم فقط خانواده ی خودش خبر داشتند اما علی به آن ها نگفته بود که در سوریه چه مسئولیتی دارد و کجاها می رود و چه کار می کند. 🌐آن ها فکر می کردند علی برای کارهای مستشاری و آموزشی رفته و محل استقرار او سفارت ایران است. 💠هیچ وقت ندیدیدم و نشنیدیم علی برای کسی از دوستان و بستگان خود؛ درباره کار و ماموریت ها و عملیات هایی که شرکت داشته حرفی بزند. 🌀کارهایش فقط به خاطر خدا و عشقش به اهل بیت و انجام وظیفه بود و اصلا دنبال مطرح کردن خودش نبود حتی به اندازه ی گفتن اینکه در سوریه در حال جنگیدن با تکفیری ها و دشمنان اسلام است. ▪️در مراسم تشییع ایشان بود که خیلی ها تازه متوجه شدند علی سعد یکی از فرماندهان شجاع مقاومت در سوریه بوده. راوی: همرزم شهید برگرفته از کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍ما از کودکی با هم بودیم و در یک محله زندگی می کردیم. 💢آن چیزی که از علی در ذهن من باقی مانده؛ همه ی ویژگی های یک انسان با اخلاق و یک مسلمان کامل است. 💯از نوجوانی در جلسات قرآن حضور داشت. ♻️سنش که بالا رفت؛ خودش مربی قرآن شد. 🔰همیشه در نماز های جماعت شرکت می کرد. 🌐در ایام جوانی علی؛ مسجد ما مدتی امام جماعت نداشت؛ همه ی نمازگزاران او را به عنوان امام انتخاب کردند. 💠با اینکه مردها و پیرمردهای قدیمی مسجد هم بودند؛ اما به خاطر اعتماد خیلی زیاد به علی و محبوبیتی که بین جوانان و نوجوانان مسجد داشت؛ از او خواستند که امام جماعت باشد. 🌀او سعی می کرد با اعمال و رفتارش به بچه ها درس بدهد. ▫️بیشتر از اینکه با زبان؛ نصیحت کند با عملش راه درست را نشان می داد. ▪️خوش اخلاق بود و همیشه تبسم قشنگی روی لبانش بود. 🔸به صله رحم خیلی اهمیت می داد. 🔹وقت هوایی که از تهران برای دیدن پدر و مادرش به شهرستان می آمد؛ سعی می کرد به همه فامیل سر بزند. آخرین پیامکی که برای من فرستاد؛ این بود:🔻 💭مادران شهدا همیشه دسته گل به آب می دهند؛ گاهی به نیل؛ گاهی به علقمه؛ گاهی به اروند و گاهی هم به کارون. 💬برداشت من از این پیام این است که شهید علی سعد دسته گل مادرش بود که آن را به حضرت زینب(س) تقدیم کرد. راوی: پسر عموی شهید برگرفته از کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍علی به عنوان یک فرمانده ی با تجربه در منطقه شناخته شده بود. 💯نه فقط در بین نیروهای تحت امرش بلکه در میان فرماندهان عالی رتبه ی سوری هم او را به عنوان یک فرمانده ی کاربلد و شجاع می شناختند. 💢از طرف دیگر محبوبیت خیلی زیادی هم در دل آن ها داشت. 🔰نیروهایش او را از عمق جان دوست داشتند. ♻️اخلاق و رفتار و منش او به گونه ای بود که در دل نیروهایش جا باز کرده بود. 🌐میزان محبوبیت و نفوذ معنوی او در دل نیروها و همرزمانش را بعد از شهادتش فهمیدیم. 💠وقتی علی شهید شد من هم در همان منطقه بودم‌. ▪️خبر شهادت را که دادند خودم را به خان طومان رساندم. ▫️دیدم همه ی نیروهای فاطمیون و حیدریون که آنجا هستند به شدت گریه می کنند. 💭بعضی ها با ضجه به سر خود می زدند و شیون می کردند. 💬از همه عجیب تر گریه ی شدید یکی از فرماندهان ارشد ارتش سوریه بود. 🔹این فرمانده ی سوری؛ یک سرهنگ تمام بود‌. 🔸سن و سالی داشت. 💢اما مثل یک پدر جوان از دست داده؛ گریه می کرد. 🔰آن هایی که نظامیان سوری را می شناسند می دانند که این ها آدم هایی نیستند که به این سادگی؛ آن هم پیش نیروهای زیر دستشان ضعف نشان بدهند. 🚫اما آن سرهنگ نمی توانست خودش را کنترل کند. 🌀معلوم بود که علی چقدر توانسته بود محبت این ها را جلب کند‌. راوی: همرزم شهید برگرفته از کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍شهید علی سعد از فرماندهانی بود که در اکثر تخصص های نظامی؛ مهارت داشت. 🔰او به صورت رسمی مربی تخریب بود اما به خاطر عشق و علاقه اش به کار؛ در دورانی که در پادگان آموزشی؛ مربی تخریب بود در کلاس های دیگر هم شرکت کرد و به همین دلیل در تخصص های مختلف؛ حرفی برای گفتن داشت. ♻️از طرف دیگر او از سال ۹۱ بارها و بارها در میادین مختلف عملیاتی حضور داشت و در کلاس های آموزشی با افسران و سربازان زیادی از کشور سوریه گفتگو کرده بود و علاوه بر افزایش اطلاعات فرهنگی و جغرافیایی محل ماموریت؛ دانش نظامی و امنیتی خود را نیز وسعت داده بود. 🌀او از هر فرصتی برای کسب علم و دانش تخصصی مورد نیازش بهره می برد. راوی: همرزم شهید برگرفته از کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍به اهل بیت علاقه و محبت خاصی داشت. ✨نوجوان که بود در ایام محرم و روز عاشورا مقتل خوان مسجد محل خودشان بود. 💢به حضرت معصومه ارادت ویژه ای داشت. 💯در دوره ی‌ آموزشی در تهران و بعد از آن؛ هر دو؛ سه هفته یک بار می رفت قم؛ زیارت حضرت. 🔰بعد از ازدواج هم همراه خانمش می رفت. 💠فرزند اولش که به دنیا آمد اسمش را گذاشت معصومه. 🌐فروردین سال ۹۸ که پیکر علی را پیدا کردند؛ برای تشییع آوردند دزفول. ▪️آن سال در خوزستان و چند شهر دیگر سیل آمده بود. ▫️ما هم در دزفول بودیم‌. 🔹دو اتفاق عجیب در تشییع علی افتاد. 🔸اول اینکه پیکر را در حرم سبزقبا که ظاهراً برادر امام رضا و حضرت معصومه است طواف دادند. 💭دوم اینکه وقتی صبح که می خواستیم پیکر را برای تشییع ببریم داخل شهر؛ یک مینی بوس جلوی پادگان سپاه ایستاد. 🗯یک روحانی از آن پیاده شد،از ما سوال کرد که شما این جا شهید دارید؟ 💫ما گفتیم بله، شهید علی سعد. 🌀آن روحانی گفت ما خادمان حرم حضرت معصومه هستیم که برای کمک به سیل زدگان آمده ایم. ♻️به ما گفتند یک شهید آوده اند، آمدیم تا ادای احترام کنیم. 🌀اولین نفراتی که در شهر دزفول پیکر علی را تشییع کردند خادمان حرمی بودند که علی در زمان حیات بارها و بارها به زیارت آن رفته بود. راوی : همرزم شهید برگرفته از کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍یک جزوه عربی داشتم؛دنبال مترجمی بودم که بتواند هم زود و هم خیلی خوب آن را برایم ترجمه کند. ✨از چند نفر پرسیدم؛ همه شان آدرس علی آقا را به من دادند. 💢من خیلی او را نمی شناختم؛در محل کار دیده بودمش اما رفاقت خاصی با هم نداشتیم. با ناامیدی رفتم پیشش؛جزوه رو نشان دادم و گفتم:🔻 ▪️میشه زحمت بکشید این جزوه رو برای من ترجمه کنید؟ ▫️خیلی بهش احتیاج دارم و وقت زیادی هم ندارم. علی آقا جزوه را از من گرفت؛نگاهی کرد و گفت:🔻 💬تو ساعت اداری که نمی تونم انجام بدم. ✔️بعد ساعت اداری هم که میرم خونه؛ وقتم متعلق به خانواده است. 💠فقط ۱۲ شب به بعد شاید بتونم ترجمه کنم. 🌐البته اگه خوابم نیاد؛چون صبح زود باید بیام سرکار. ♻️با خودم گفتم نمی تواند ترجمه کند و چند روز دیگر جزوه را به من بر می گرداند. 🔰چون می دانستم که کارش خیلی زیاد است و دیر از محل کار خارج می شود. 💭خودش هم که گفت بعد از ساعت اداری در خدمت خانواده اش است. 🗯فردا صبح هم که باید سر ساعت ۷ در محل کار باشد؛ پس امیدی نیست. 🔸اگر هم بتواند ترجمه کند حداقل یک هفته ای طول می کشد. 🔹اما فردا صبح که دیدمش؛ جزوه را به همراه متن ترجمه تحویلم داد. 💢باورم نمیشد برای من این قدر وقت بگذارد. 🌀فکر می کنم آن شب اصلا نخوابیده بود تا بتواند جزوه را ترجمه کند؛خیلی خوب و روان ترجمه کرده بود. راوی: همرزم شهید برگرفته از کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea