امشب ازون شبایی بود ک همه خونه مامانیم جم شدیم و خیاری خوابیدیم
البته یه فرقی داشت با شبای دیگه
از وقتی ک برقارو خاموش کردن تا الان با دختر داییام داشتیم داستان ترسناک تعریف میکردیم
تو سگ گرما نفری یه پتو دورمون بود یه چراغ قوه هم رو زمین روشن کرده بودیم ک فضا ترسناک شه بعد اوج چیزای ترسناکبودیم ک دیدیم اذان گفتن خودمونو جم کردیم نماز خوندیم و دیگه کمکم میخوایم بخوابیم
البته نامردا منو انداختن کنار در 🤝
ریحان؛
امشب ازون شبایی بود ک همه خونه مامانیم جم شدیم و خیاری خوابیدیم البته یه فرقی داشت با شبای دیگه از
تقریبا اینو ساعت 3 نیم نوشتم ولی ایتا بالا نمیومد ک پست کنم 😐🤝