eitaa logo
ریحانه النبی(س)
28 دنبال‌کننده
234 عکس
550 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽ امتحان عجیب ترین معلم دنیا بود ، امتحاناتش عجیب تر... امتحاناتی که هر هفته می گرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح می کرد...آن هم نه در کلاس، در خانه...دور از چشم همه!! اولین باری که برگه ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم...نمی دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم... فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچه ها برگه هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده اند به جز من...به جز من که از خودم غلط گرفته بودم... من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم...بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می کردم تا در امتحان بعدی نمره ی بهتری بگیرم... مدت ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید، امتحان که تمام شد، معلم برگه ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت... چهره ی هم کلاسی هایم دیدنی بود... آن ها فکر می کردند این امتحان را هم مثل همه ی امتحانات دیگر خودشان تصحیح می کنند... اما این بار فرق داشت... این بار قرار بود حقیقت مشخص شود... فردای آن روز وقتی معلم نمره ها را خواند فقط من بیست شدم... چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می گرفتم ؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمی کردم و خودم را فریب نمی دادم...👌 اززندگی پر از امتحان است... خیلی از ما انسان ها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده می گیریم تا خودمان را فریب بدهیم ... تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم... اما یک روز برگه ی امتحانمان دست معلم می افتد... آن روز چهره مان دیدنی ست... آن روز حقیقت مشخص می شود و نمره واقعی را می گیریم... راستی در امتحان زندگی از بیست چند شدیم؟ 🤔🧐 نویسنده: حسین حائریان 🎨
ﻓﺮﺩﯼ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ ؟ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ😳 ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ؟ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ . بعد گفت : ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ . مرد دوباره گفت: ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﯿﺪ . ﻭ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﺩﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﮐﻪ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ . ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ﺯﺭﻧﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﺼﺎﺣﺐ ﮐﻨﯽ!!؟😡 ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺳﻤﺞ ﮔﻔﺖ : ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ.👌 🔻 ﻋﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ؛ ⬅️ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺵ، ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ ، ﻭﻟﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ،ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﯽﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺍﺯ ﮐﻒ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ...… ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ، ﻧﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ، ﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻟﺬﺕ ببرید...➡️🤗 🎨
‏آلبرت انیشتن موقع تدریس، روی تخته نوشت: 9 x 1 = 9 9 x 2 = 18 9 x 3 = 27 9 × 4 = 36 9 × 5 = 45 9 × 6 = 54 9 × 7 = 63 9 × 8 = 72 9 × 9 = 81 9 × 10 = 91 😶 اینجا بود که بین دانشجوها پچ پچ شروع شد. چون انیشتن داشت اشتباه میکرد! 9x10=90 دانشجوها کم کم شروع به خندیدن کردن...😁 ‏انیشتن اجازه داد همه بخندن و‌ وقتی خنده‌ها تموم شد گفت: من ۹ تا جواب درست داشتم، ولی فقط با یه جواب غلط همه‌تون بهم خندیدین! 🔻می‌خوام بدونی...اگه موفق باشی،💪 🔻مردم متوجه کوچکترین اشتباهت میشن. 🔻اونا در هر صورت قضاوتت میکنن. ⬅️پس اجازه نده انتقاد، موفقیت‌ها و رویاهات رو نابود کنه. ‏ چون تنها کسی که هرگز شکست نمیخوره همون کسی هست که هیچ‌کار نمیکنه!👌 🎨
🌿🌱🌾 🔹یک روز، کشاورزی از خدا خواهش کرد: لطفاً اجازه بده من بر طبیعت حکمرانی کنم، برای اینکه محصولاتم بتواند پربارتر باشد. خداوند موافقت کرد. وقتی کشاورز باران خواست، باران بارید. وقتی تقاضای خورشید درخشان زیبا داشت، مستقیم می‌تابید. هر آب‌ و هوایی درخواست کرد، اجابت شد. جز اینکه موقع برداشت محصول وقتی دید تلاش‌هایش طبق انتظارش ثروت زیادی به بار نیاورده است، غافلگیر شد. از خدا پرسید:چرا برنامه‌ریزی‌ام شکست خورد؟ خداوند پاسخ داد: تو چیزهایی را خواستی که خود می‌خواستی، نه چیزی که به آن نیاز بود. 🔹هرگز درخواست طوفان نکردی، که برای تمیزکردن محصول واجب است. طوفان پرنده‌ها و حیواناتی که محصول را نابود می‌کنند دور نگه می‌دارد و از آلودگی‌هایی که آن‌ها را از بین می‌برد، پاک می‌کند. 💠 ما هیچ‌وقت نمی‌دانیم حادثه‌ای نعمت است یا بدبیاری. پس بهتر است به این یکی یا آن یکی نچسبیم و نه برای یکی خوشحال و نه برای دیگری افسوس بخوریم. 🔸برنامه‌های جهان همیشه کامل هستند و چیزی به نام خوشبختی یا بدبختی وجود ندارد. 🎨
✨چند وقت پیش یک سفر کاری داشتم همیشه عادت دارم زود وارد ایستگاه قطار میشوم تا بتوانم سریعتر وارد قطار بشوم و روی تخت های بالا جا بگیرم برعکس آن روز دیرتر وارد ایستگاه شدم و وقتی رفتم داخل کوپه دو تا خانم جوان تخت های بالا جا گرفته بودند قسمت پایین یه خانم با پسر حدودا  (۹) ساله و یک خانم میانسال نشسته بودند منم بناچار همان پایین نشستم و از ابتدا مشغول کتاب خواندن شدم بعد از گذشت یکی دو ساعت متوجه شدم، خانمی که پسر بچه ای به‌همراهش بود گریه می کند و خانم مسن روبرویش با او صحبت می‌کند. ناخودآگاه به سخنان این دو بانو گوش کردم گویا، مادر شوهر و خواهر شوهر این بانو در کوپه بغلی بودند، و او فرزندش را به کوپه بغل فرستاده بود، و به فرزندش گفته بود ببین در مورد من چه می‌گویند فرزندش برگشته بود و هر چه شنیده بود برای مادرش تعریف کرده بود و ظاهرا حرفهای خوشایندی نزده بودند... خانم مسن که زنی با کمالات بود به این مادر گفت، تا زمانیکه اعتیاد به رنج کشیدنت را ترک نکنی، اوضاع همین است 💢برایم جالب بود، مگر ما انسانها معتاد به رنج کشیدن میشویم؟ ✍من آموختن را دوست دارم بنظرم جامعه بزرگترین دانشگاهی است که هر انسانی بدون پرداخت شهریه می‌تواند در کلاس‌های آن شرکت کرده و انتخاب کند در چه کلاسی در این دانشگاه درس بخواند. 💢آن روز من هم در کوپه در یک کارگاه عملی شرکت کرده بودم مادری معتاد به رنج، و استادی که آماده بود تا راهنمایی کند من هم سر تا پا شوق آموختن ❣استاد رو به خانم گریان کرد و گفت، از کی معتاد شدی؟ 💢خانم گریان گفت من اصلا معتاد نیستم، من هیچی مصرف نمی کنم ❣استاد گفت: چرا تو رنج کشیدن عادت روزانه ات شده🤷‍♀ مگر تو امروز مسافر نیستی؟ 😭گریان خانم گفت، چرا داریم میریم سفر ❣استاد گفت: تو امروز بخاطر دغدغه ات برای سفر، رنج مصرف نکرده بودی، اما تا در کوپه نشستی، فرزندت را فرستادی تا از  کوپه کناری برایت مواد تهیه کند، و او هم سخنان زهرآگین را برایت آورد، تو هم مصرف کردی و اکنون هم مشغول رنج کشیدن و گریه کردن هستی! ✍دیدگاه این استاد برایم بسیار جالب بود خانم گریان هم که گویی مثل من با دیدگاه جدیدی روبرو شده بود گریه اش متوقف شد و گفت ولی اونا خیلی بد هستن، چرا باید پشت سرم حرف بزنند ❣استاد گفت: شغل مواد فروش، فروش مواده، تو چرا مواد آنها را می خری، تا زمانیکه تو بهایی نپردازی هیچکس به زور به تو هیچ موادی نمی‌دهد ادامه داد در این دنیا همه فروشنده هستند تو مشخص کن خریدار چه چیزی هستی! خریدار آرامشی؟ خریدار شادی؟ یا خریدار رنج و اندوه؟ و من هرگز به دنیا این گونه نگاه نکرده بودم برایم زیباترین تعبیری بود که تا کنون شنیده بودم ❣استاد ادامه داد: اگر طول روز از خودت بپرسی، امروز میخواهم چه چیزی را بخرم که برای زندگی ام مفید باشد، بابت اجناس بنجل پولی نمیپردازی بحث آن روز دیدگاه جدیدی را در من بوجود آورد واقعا امروز شما خریدار چه چیزی هستید؟ تنبلی و بطالت، رنج و اندوه، شادی آرامش و یا یک هدف و رضایت؟ ✍ما انسانها همیشه حق انتخاب داریم امروز وقتتان را می‌دهید و چه چیزی را می خرید؟ ما عمرمان را می‌دهیم و با آن خرید می کنیم عمرمان را می‌دهیم چه چیزی در قبال آن دریافت می‌کنیم؟
🔹استاد فرزانه‌ای به‌خوبی و خوشی با خانواده‌اش زندگی می‌کرد. زنی بسیار وفادار و دو پسر عزیز داشت. 🔸زمانی به‌خاطر کارش مجبور شد چندین روز از خانه دور بماند. در آن مدت هر دو فرزندش در یک تصادف اتومبیل کشته شدند. 🔹مادر بچه ها در تنهایی رنج فقدان فرزندانش را تحمل کرد. از آنجا که زن نیرومندی بود و به خدا ایمان و اعتقاد داشت، با متانت و شجاعت این ضربه را تحمل کرد. 🔸اما چطور می‌توانست این خبر هولناک را به شوهرش بدهد. شوهرش هم به اندازه او مؤمن بود، اما او مدتی پیش بر اثر بیماری قلبی در بیمارستان بستری شده بود و همسرش می‌ترسید خبر این فاجعه، باعث مرگ او بشود. 🔹تنها کاری که از دست زن برمی‌آمد، این بود که به درگاه خدا دعا کند تا بهترین راه را نشانش بدهد. 🔸شبی که قرار بود شوهرش برگردد، باز هم دعا کرد و سرانجام دعایش اجابت شد و پاسخی گرفت. 🔹روز بعد، استاد به خانه برگشت. با همسرش سلام و احوالپرسی کرد و سراغ بچه‌ها را گرفت. 🔸زن به او گفت فعلا نگران آن‌ها نباشد و حمام بگیرد و استراحت کند. 🔹کمی بعد، نشستند تا ناهار بخورند. زن احوال سفر شوهرش را پرسید و او هم برای همسرش از لطف خدا گفت و باز سراغ بچه‌ها را گرفت. 🔸همسرش با حالت عجیبی گفت: نگران بچه‌ها نباش، بعدا به آن‌ها می‌رسیم. اول برای حل مشکلی جدی، به کمکت احتیاج دارم. 🔹استاد با اضطراب پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ به نظرم رسید که مضطربی، بگو در چه فکری، مطمئنم به لطف خدا می‌توانیم هر مشکلی را با هم حل کنیم. 🔸زن گفت: در مدتی که نبودی، دوستی سراغمان آمد و دو جواهر بسیار باارزش پیش ما گذاشت تا نگه داریم. جواهرات بسیار زیبایی‌ست! تا حالا چیزی به این قشنگی ندیدم. 🔹حالا آمده تا جواهراتش را پس بگیرد و من نمی‌خواهم آن‌ها را پس بدهم. خیلی دوستشان دارم. چه‌کار باید بکنم؟ 🔸استاد گفت: اصلا رفتارت را درک نمی‌کنم! تو هیچ‌وقت زن بی‌تعهدی نبوده‌ای. 🔹زن گفت: آخر تا حالا جواهری به این زیبایی ندیده‌ام! فکر جداشدن از آن‌ها برایم سخت است. 🔸استاد با قاطعیت گفت: هیچ‌کس چیزی را که صاحبش نباشد، از دست نمی‌دهد. نگه‌داشتن این جواهرات یعنی دزدیدن آن‌ها، جواهرات را پس می‌دهیم و کمکت می‌کنم تا فقدانش را تحمل کنی. همین امروز این کار را با هم می‌کنیم. 🔹زن گفت: هرچه تو بگویی، جواهرات را برمی‌گردانیم. در واقع، قبلا آن‌ها را پس گرفته‌اند. این دو جواهر ارزشمند، پسران ما بودند. خدا آن‌ها را به ما امانت داد، وقتی تو در سفر بودی، آن‌ها را پس گرفت. 🔸استاد قضیه را فهمید و شروع به گریه کرد. او پیام را دریافته بود و سعی کردند فقدان فرزندانشان را تاب بیاورند. 💠 فَاصْبِرْ صَبْرًا جَمِيلًا؛ صبر جمیل داشته باش (و جزع و فزع و یأس و نومیدی به خود راه مده). 🎨