eitaa logo
🌹🌹ریحانة الرسول🌹🌹 25/10
213 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
2.5هزار ویدیو
64 فایل
محفلی دوستانه برای ساختن زندگی عارفانه، عاشقانه و عاقلانه...
مشاهده در ایتا
دانلود
هر سال فاطمیه ده شب روضه داشت. بیشتر ڪارها با خودش بود، از جارو ڪشیدن تا چاے دادن به منبرے و روضه خوان.. سفارش میڪرد شب اول و آخر روضه حضرت عباس (ع) باشد. مداح رسیده بود به اوج روضه.. به جایے ڪه امام حسین(ع) آمده بود بالاے سر حضرت عباس.. بدن پر از تیر ، بدون دست و فرق شڪاف خورده برادر را دیده بود. با سوز میخواند... تا اینڪه گفت: وقتے ابی‌عبدالله برگشت خیمه ، اولین ڪسے ڪه اومد جلو سڪینه خاتون بود. گفت:《بابا این عمے العباس..》ناله حاجے بلند شد !《آقا تو رو خدا دیگه نخون》دل نازک روضه بود.. بے تاب میشد و بلند بلند گریه میڪرد. خیلے وقت ها ڪار به جایے میرسید ڪه بچه ها بلند میشدند و میڪروفن را از مداح میگرفتند.. میترسیدند حاجے از دست برود با ناله ها و هق هقے ڪه میڪرد..
چند سال پیش تازه مردم با چهره حاج قاسم آشنا شده بودن و مراسم بزرگداشت شهدا تو یکی از حسینیه های سپاه بود. طبق معمول گیت بازرسی جلوی در بود و منم بیرون وایساده بودم تا ببینم کیا میان. یهو دیدم حاج قاسم با لباس شخصی و تنها اومد جلوی گیت، سرباز ایشون رو نشناخت و مثل بقیه حاج قاسم رو تفتیش بدنی کرد و ایشون هم نه چیزی گفت و نه اعتراضی کرد و با احترام کامل رفتار کرد. بعدش همه اومدن به سرباز گفتن میدونی کیو تفتیش کردی و بنده خدا هول کرد/مهدی یزدی @reyhane_alrasool
✨﷽✨ ✍حاج‌قــاســم‌ مردم را با محبت جذب کرد. حتی می‌خواست کسانی را که از روی غفلت و جهالت مسیر اشتباه را طی کرده بودند، به مسیر بیاورد و به جریان انقلاب بازگرداند. بارها به من گفت دوست دارم وقتی سوار هواپیما می‌شوم، در کنار من کسی بنشیند و از من سؤال کند و من به سؤالات او جواب دهم. احساس خستگی نمی‌کرد و با همه مشغله‌هایی که داشت، جذب و توجیه مردم را هم دنبال می‌کرد. در یکی از سفرهایش به سوریه و لبنان که تقریباً 15 روز طول کشیده بود، وقتی برگشت شهید پورجعفری که همراه همیشگی حاج قاسم بود به من گفت حاج قاسم در این 15 روز شاید ۱۰ ساعت هم نخوابیده است، با این حال وقتی سوار هواپیما می‌شد اگر کسی در کنارش بود دوست داشت با او هم صحبت کند و پاسخ‌های او را بدهد. به خانواده شهدا سر می‌زد. من خودم با ایشان چند بار همراه بودم. بعضی وقت‌ها که اولین بار به خانه شهیدی می‌رفتیم، رفتارش طوری بود که انگار سال‌هاست آن‌ها را می‌شناسد. تحویل‌شان می‌گرفت و درد دل بچه‌ها را می‌شنید. به آنها هدیه می‌داد و با آنها عکس می‌گرفت. خیلی خودمانی بود، نصیحت‌شان می‌کرد. از کوچک‌ترین چیزی هم غفلت نداشت؛ مثلاً وقتی در جلسه‌ای دخترخانمی کمی از موهایش بیرون افتاده بود، روی کاغذ می‌نوشت و به او می‌داد تا حجابش را درست کند. به حجاب بچه‌های خود و بچه‌های شهدا حساسیت داشت. مرام او حرکت در مسیر امر به معروف و نهی از منکر بود. 📚خاطرات «حجت‌الاسلام علی شیرازی» از حاج‌ قاسـم‌ سلیمانی
🔹کارت اعتباری با شارژ بی‌نهایت ☘️این‌جا زائر حسین(ع) بودن يك كارت اعتباري با شارژ بي‌نهايت است كه تو را از همه مواهب برخوردار مي‌كند. حتی لازم نيست تقاضا كني. ميزبانان و خادمان خود با اصرار مي‌آيند سراغت. با اصرار از تو مي‌خواهند از غذايي كه مهيا كرده‌اند بخوري. با اصرار دستت را مي‌گيرند مي‌برند داخل خانه‌شان تا استراحت كني و در اين فاصله لباس‌هايت را مي‌شويند. با اصرار دولا مي‌شوند تا پاهايت را كه رنجور سفرند، بشويند. با اصرار موبایلشان را مي‌دهند دستت كه به هركجا مي‌خواهي تماس بگيري. هرچه بخواهي فراهم است. هر كس، هر خانواده، هر گروه،‌ هر عشيره آن‌چه را از دستش برمي‌آمده، عرضه مي‌كند؛ بي‌دريغ، بي‌منت، بي‌مزد. اگر چرخ كالسكه‌ فرزندت خراب ‌شده باشد، اگر دسته‌ كيفت پاره شده باشد، حتی اگر گوشي‌ات شارژ تمام كرده باشد، هستند كساني كه با اصرار از تو مي‌خواهند منت سرشان بگذاري و اجازه دهي اين نيازهايت را برطرف كنند. كاناپه‌ها و مبل‌هاي خانه‌شان را، صندلي ماشینشان را آورده‌اند گذاشته‌اند كنار جاده كه هر وقت خسته شدي، روي آن‌ها بنشینی. لازم نيست از كسي اجازه بگيري يا حتی تشكر كني. انگار همه‌ اين چيزها مال خودت است. هيچ انتظاماتي، هيچ پليسي، هيچ كارمند دولتي‌اي، هيچ نهاد و سازمان و بنيادي در كار نيست. همه‌چيز در دست خود مردم است. ┈••✾•▪️🏴▪️•✾••┈ 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena
🔹خانه مادربزرگ ☘️غروب بود و ما خیلی از بچه‌های گروه عقب بودیم. نمازمان را توی یک چادر کنار جاده خواندیم و راه افتادیم. از ستون 200 به بعد عددها دوباره از یک شروع‌ شده بودند و بچه‌ها توی یک‌ خانه باصفا کنار ستون 20 و درواقع 220، اتراق کرده بودند. تقریباً بعد از یک ساعت به ستون بیست رسیدیم. مسئول کاروان ما را دید و گفت بروید داخل این کوچه. به بچه‌ها زنگ زدیم و رفتیم داخل خانه... چه‌قدر باصفا بود. انگار که خانه‌ مادربزرگی باشد که همه دخترها و عروس‌هایش آمده‌اند برای خادمی زائرها. خانه دوطبقه بزرگی بود. طبقه پایینش زائرهای عراقی بودند و بچه‌های کاروان ما طبقه بالا. رفتیم پیششان. بساط سفره را پهن کردند و سینی‌های بزرگ را آوردند گذاشتند جلویمان که نان تازه در کف داشت و گوشت تازه‌تازه رویش؛ و چه‌قدر خوشمزه بود. صاحب‌خانه يعني همان مادر‌بزرگ آمد بالا و با لهجه عربی، به فارسی گفت به خدا این گاو را امروز کشتم؛ برای شما زائرها... ┈••✾•▪️🏴▪️•✾••┈ 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena
🔹هیچ دری بسته نیست ☘️می‌رویم به موکب بعدی كه عمارتي قدیمی است با سقفی مرتفع و ستون‌هایی گچ‌بری‌ شده. در را باز مي‌كنيم و وارد حياط می‌شویم. (در شهر عجايب، هيچ دري بسته نيست.) پیرمردی با خوش‌رویی به استقبالمان می‌آید. می‌گوید متأسفانه اتاق‌ها پر شده. می‌گوییم فقط برای شام آمده‌ایم. پسرش را صدا می‌کند و می‌گوید دو پرس غذا برایمان آماده کند و بیاورد. معلوم می‌شود شامشان تمام‌ شده. می‌خواهیم برویم که پیرمرد دستمان را می‌گیرد و نمی‌گذارد. می‌گوید «من و خانواده‌ام خادم زوار حسینیم. خاک پای شما بر سر ماست. من خدمت‌گزار شمایم.» حسابی شرمنده‌مان می‌كند. می‌گوید اگر کمی صبر کنیم غذا حاضر می‌شود. دعوتمان می‌کند برویم روی ایوان عمارت کنارش بنشینیم. جای باصفایی است. می‌نشینیم به گپ‌زنی با پیرمرد و شنيدن خاطراتش از سال‌هایی که در این موکب به زوار الحسین خدمت می‌کند. اسمش صالح است و اين عمارت را سال‌ها پيش فقط براي خدمت رساندن به زائران اربعين امام حسین(ع) بناکرده. یکی از پسرهایش میزی می‌آورد و می‌گذارد مقابلمان. آن‌ یکی هم ظرف غذا را می‌گذارد روی میز. در نهایت احترام و ادب. شام سیب‌زمیني سرخ‌کرده است و خیار شور و گوجه با نان تازه ‌از تنور درآمده. چاشنی‌اش هم ماست «پگاه» خودمان! ┈••✾•▪️🏴▪️•✾••┈ 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena
🔹عقل يا عشق؟ ✍️ناشناس ☘️مرد میان‌سال عربی را دیدم که از شدت عرق ریختن در آن سرمای زمستانی، تمام یقه لباس مندرسش خیس شده بود. باور نمی‌کنی اگر بگویم با دیدن او تمام خستگی وجودم از بین رفت و جایش را به‌نوعی خجالت همراه با سرافکندگی داد. من درحالی‌که بغض تمام گلویم را گرفته بود از او سؤالاتی می‌پرسیدم و او همان‌طور که کشان‌کشان خود را به جلو می‌کشید، بریده‌بریده به همه آن‌ها پاسخ می‌داد. وقتی در پایان گفت‌وگویم با او، از سختی‌های راه پرسیدم و این‌که چه عاملی او را به این راه صعب و دشوار کشانده است، لحظه‌ای از حرکت بازایستاد و به صورتم خیره شد. از عمق نگاه خسته‌اش می‌شد به صداقت لهجه‌اش که از یک ایمان راسخ حکایت داشت، پی برد. با همان حالت گفت «محبة الحسین». این بیابان چه راز نهفته‌ای دارد که کاخ‌نشین را خاک‌نشین نموده، چه جذبه‌ای دارد که کودک و پیر و زن و مرد و سیاه و سفید و معلول و سالم را به اين‌جا کشانده؟ اینان به‌یقین عاقل نیستند! کدام عقل می‌گوید از خانه و زندگی و راحتی بگذری؟ کدام عقل است که بگوید در عصر هواپیما، سه روز یا پانزده روز و یا حتي چهل روز پیاده و پابرهنه حرکت کنی؟ این عقل نیست، عشق است... ┈••✾•▪️🏴▪️•✾••┈ 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena
🔹عقل يا عشق؟ ✍️ناشناس ☘️مرد میان‌سال عربی را دیدم که از شدت عرق ریختن در آن سرمای زمستانی، تمام یقه لباس مندرسش خیس شده بود. باور نمی‌کنی اگر بگویم با دیدن او تمام خستگی وجودم از بین رفت و جایش را به‌نوعی خجالت همراه با سرافکندگی داد. من درحالی‌که بغض تمام گلویم را گرفته بود از او سؤالاتی می‌پرسیدم و او همان‌طور که کشان‌کشان خود را به جلو می‌کشید، بریده‌بریده به همه آن‌ها پاسخ می‌داد. وقتی در پایان گفت‌وگویم با او، از سختی‌های راه پرسیدم و این‌که چه عاملی او را به این راه صعب و دشوار کشانده است، لحظه‌ای از حرکت بازایستاد و به صورتم خیره شد. از عمق نگاه خسته‌اش می‌شد به صداقت لهجه‌اش که از یک ایمان راسخ حکایت داشت، پی برد. با همان حالت گفت «محبة الحسین». این بیابان چه راز نهفته‌ای دارد که کاخ‌نشین را خاک‌نشین نموده، چه جذبه‌ای دارد که کودک و پیر و زن و مرد و سیاه و سفید و معلول و سالم را به اين‌جا کشانده؟ اینان به‌یقین عاقل نیستند! کدام عقل می‌گوید از خانه و زندگی و راحتی بگذری؟ کدام عقل است که بگوید در عصر هواپیما، سه روز یا پانزده روز و یا حتي چهل روز پیاده و پابرهنه حرکت کنی؟ این عقل نیست، عشق است... ┈••✾•▪️🏴▪️•✾••┈ 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena
🔹بوسه از پا ✍️تقی شجاعی (معلم) ☘️حواسم به پیرمرد بود که تکبهتک میرفت سراغ آنهایی که در موکب نشسته بودند و با اشاره ازشان میپرسید که مشتومال نمی‌خوای؟ همه به‌اتفاق دست رد به سینه اش میزدند. خب پیرمرد بود. آدم ازش خجالت میکشید، اما من میدیدم که با هر «لا»یی که برایش میآورند چه‌قدر شکسته تر میشود. خواستم پیرمرد را با یک بهانهای پس بزنم، اما احساس کردم این پس زدن من ممکن است دلش را بشکند. پاهایم بدجور عرق کرده بودند و حالِ خودم از بوی جورابم بههم میخورد. دست بُردم جوراب هایم را دربیاورم که پیرمرد قبل از من دستش را به جورابم برده بود؛ بهزور. جورابِ پای راستم را خودش درآورد و پایم را گذاشت روی شانهاش. دقیقاً با کمترین فاصله از تنفسگاه... من از خجالت، سرم را که روی زمین بود فشار میدادم. دلم میخواست زمین تَرک بردارد و مرا بردارد و ببرد. پیرمرد بعد از آنکه پاهایم را ماساژ داد و پمادش را زد و جورابم را پایم کرد، از پایم بوسید. بلند شدم و با هول و ولا خواستم دستش را ببوسم اما لبانم تا بیایند و به دستان پیرمرد برسند او از من دور شده بود. فقط توانستم دستم را به پاهایش بکشم و دستِ «پایی» شدهام را به چشمانم... در اینحین بود یک نفر که گوشه موکب نشسته بود اسم پیرمرد را صدا کرد و به عربی بهش گفت: تو که فارسی بلدی چرا باهاشون حرف نمیزنی؟ او بلند شد بیاعتنا به ما، پرچم و کولهاش را برداشت و موقعِ رفتن به من گفت: نمی خواستم بدونید فارسی بلدم که ازم تشکر نکنید. من این کاررو برای تشکرِ شما انجام نمیدم... ┈••✾•▪️🏴▪️•✾••┈ 🌐 shamiim.ir 🆔 @Shamimeashena