هدایت شده از 🇮🇷 دختــران چــادری 🇮🇷
6.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانم شهید مهدی کمالی
فقط ۲۰روز عروسی کردیم😔💔
🆔 @Clad_girls | دختران چادری
Moharram Salam (UpMusic).mp3
زمان:
حجم:
2.17M
«محرم سلام قدم رنجه کردی به روی چشام..»
3.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 اگه تو جای حضرت رقیه بودی...😢
بعضی چیزا رو باید خودت بچشی😔
حاج محمود کریمیMahmood Karimi - Be Mahe Asemon Migoft (128).mp3
زمان:
حجم:
4.15M
°°°🎶
یکی دوتا و هفت تا زخم😔
دستی روی پاهاش میکشید!
پ. ن: حتما وقتی دارید گوش میدید متن پایینش رو بخونید🖤
#یارقیه✋🏻
•••°° 🥀💔
اشک روی گونههای لطفیش را با آستین لباسش گرفت!
پرسان پرسان در بیابان به این سو و آن سو میرفت تا شاااید...
نشانی از او یابد.
چند تار موی بیرون آمده را با دستان کوچکش به داخل روسری راند.
خسته روی ریگها نشسته
و کنجی کِز کرد
وسایل بازی همراه نداشت؛
پدر گفته بود به میهمانی میروند
اما نمیداند چرا اسیر بیابانها و شهرها شده!
اطراف را دید زد تا شاید سرگرمی بیابد
که نگهان نگاهش به آسمان پرستاره کشیدهشد
دست لطیف و دخترانهاش را بالا آورد و یکی یکی ستارهها را نشانه رفت و شمرد....
تا به آخرین موجود درخشنده؛ ماه ؛ رسید!
آھ! چقدر به عموی زیبا و دلاورش شباهت داشت
با یادآوری عمو مرواریدی از صدف چشمانش چکید
عموعباس بعد از باباحسین دلیل لبخندهای زیبایش بود!
چند روز پیش عموعباس رفت و....
تن خونین و دستهای پرمِهر بریده شدهاش برگشت!
چقدر دلتنگ پدر بود
هر گاه سختی به او میرسید زود همه را به بابا میگفت
و در غیاب بابا به عباس، عموی عزیزش
اما حالا...
هزار سختی و مشقت دیده و کسی را دوای دردش نمیدید
اِلّا عمه!
برگشت
نگاهی به دستان زخمی عمه زینب انداخت و باز مروارید از چشمش چکید
زخمهای عمه او را به یاد زخمهای خودش انداخت
مگر چقدر سن داشت که تاب و توان این وضعیت ناگوار را داشته باشد
لباس بلندش را کمی بالا داد و چشم به پای خونین و تاول زدهاش دوخت
این بار چند قطره اشک بیدرنگ و بینوبت از چشمان درشت و مشکیاش پایین ریخت
نه به خاطر درد سیلی نامردان!
نه به خاطر جای دستی که روی گونههای نازنینش افتاده بود!
نه بخاطر تاول و خون دستوپاهایش!
بلکه بخاطر علیاصغر
به مادر قول داده بود خواهر بزرگ خوبی برایش باشد
ولی....
همان روز که برادرش را با سری که از پوست آویزان شده بود را آوردند فاتحه خواهری کردن را خواند!
لباسش را پایین کشید و این بار آستینهایش را بالا زد...
تنها خدا میداند بابا چند برابر زخمهای رقیه(س) را خورده بود
چند روووز از آن شب میگذشت و هنوز موهایش انتظار شانه زدن پدر را مےکشید
دیگر نتوانست تحمل کند و فریاد زد:
"من بابامو میخوام. من رو ببرید پیشش"
وقتی خلیفه دستور داد حسین(ع) را بیاورند غرق در شادی شد!
"گرسنه هستم اما غذا نمےخواهم، پدرم بیاید کافیست"
ولی هنگامی که پارچه را کنار زد
با دیدن لبهای ترکخورده بابا، قلب او نیز ترک خورد
دستی به چشمانش کشید
بسته بود!
ترک قلبش عمیقتر شد
صدایش زد:
" بابایی؟ بابای من؟ چشماتو باز کن. نگاهم کن.
ببین منم؛ رقیه! همون که هر روز موهاشو شونه میزدی..
وقتی گریه میکرد اشکاشو پاک میکردی.. بغلش میکردی...
ولی بابا.. وقتی من کنار اینها گریه کردم.. یه جوری بهم سیلی زدن که چشمام سیاهی رفت و افتادم توی بغل عمه!
راستی بابا عمه خیلی ناراحته. به ما نمیگه ولی من میفهمم که میره توی تنهاییهاش گریه میکنه."
سرش را خم کرد و کنار گوش بابا گفت
" دلتنگته. خودش میگفت که خیلی تنها شده. خودش میگفت کا دیگه دیواری نیست بهش تکیه کنه. خودش میگفت که کمرش شکست وقتی دید من صدات میزنم.
راستی بابا؟
چرا عمه عصبانی میشه وقتی این آقاها نگاش میکنن؟
بابایی راستی ناموس یعنی چی؟"
سوالاتش بیجواب ماند
نگاهش که به موهای پدر افتاد کمی با دست مرتبشان کرد و ادامه داد:
" بابایی شما که موهات مشکی بود، چرا قرمز شده؟ چرا خون روی موهاته؟
بابا یادته؟! قاسم و داداش علیاکبرم هم موهاشون مثل شما زیاد بود و مشکی؟!
ولی من یادمه که عمه چشمامو گرفت وقتی داداش علیاکبر زمین خورد! یادمه قدش چقدر بلند بود ولی اون روز دیگه قد کوتاه شده بود."
گونهاش را بوسید
دیگر تاب نیاورد و آبشار آبی چشمانش سرازیر شد
"بابا توروخدا چشماتو باز کن.
دلم برات تنگ شده. برای مهربونیات. دلاوریهات.
ببین! بابا صورتمو دستوپاهامو ببین. همه جام زخمی شده.
انقدر راه رفتم توی بیابونها و کتک خوردم که زیر پاهام تاول زده. دستام درد میکنه. بلند شو باباجونمممم!"
به گلوی بابا نگاه کرد.
رگهای بریده سخت قلبش را آتش زد. شکست.
از ته دل آهی بلند و عمیق کشید
اشکها دیگر بند نمیآمدند
سه ساله بود!
آنقدر کوچک که درکی از بیوفایی کوفیان نداشت
ظریف و شکننده؛ قرص ماه!
ناگهان صدای عمه زینب که رقیه را صدا میزد و از او میخواست چشمانش را باز کند همه کاخ را برداشت
نور ماه خاموش شد!
همه جانش از گریه بیجان شده بود.
بیرمق کنار سَرِمطهر بابا بر زمین افتاد. لبخندی کوچک زد و با نوایی آرام با عمه وداع کرد.💔
روح لطیف و کوچکش پر کشید و به آسمان رفت
به همان جا که عموعباس، برادرش علیاکبر، قاسم، علیاصغر رفته بودند.
🍂 شهادت رقیهبنتالحسین تسلیت
#یارقیه♥️✋🏻
#دلنوشته
#رمان_کربلا🍃
✍ م. مقصودی
▪️ من آقای مداح نیستم!
ولی اگر بودم، تمام این ده شب روضهی عمه میخواندم!💔
• اینطور رسم است که روضهخوانها هر شبِ محرم، روضهی یکی از شهدا را بخوانند.
من هم میخواندم، اما به سَبکِ خودم!
مثلا شبِ اول که روضهی مسلم، باب است، از آنجایی میخواندم که خبرِ مسلم را آوردند، خبر آنقدر وهمآور بود که همانجا یک عده از کاروان حسین جدا شدند، زینب صورت برگرداند دید دارند میروند!
هِی نگاهِ حسینش کرد، هِی نگاهِ این ترسیدهها که به همین راحتی حسین را رها میکنند...
هر چه که باشد، خب خانم است دیگر! حتما تَهِ دلش خالی شد، اما دوید خودش را رساند به حسین: دورت بگردم عزیز خواهر، همهشان هم که بروند، خودم هستم...
بعد هم دوید سمتِ خیامِ بیبیها، آرامشان کرد، دلداریشان داد، نگذاشت یک وقت بترسند...
باز دوید سمت حسین، باز برگشت سمت زنها و بچهها...
هی دوید این سمت باز برگشت آن سو، که نگذارد یک وقت دلهره به جان طفل یا زنی بیفتد ...
• یا مثلا شبِ چهارم که روضهی جناب حر را میخوانند، از آنجایی میخواندم که حر راه را بست، میگفتم زینب پردهی کجاوهها را انداخت تا یک وقت این زنها و بچهها چشمشان به قد و قامت حر نیفتد و قالب تهی کنند! بچهها را مشغول بازی کرد، زنها را گرمِ تسبیح...
همان روز، بینِ خیمهها آنقدر دوید و آنقدر به دانهدانهشان سر زد و به تکتکشان رسید که تا شب خودش از پا افتاده بود اما نگذاشت یک وقت کسی از اهل حرم، آب توی دلش تکان بخورد...
• یا مثلا وقتی قرار بود روضهی هر کدام از شهدا را بخوانم، میگفتم هر کس از شهدا که به زمین افتاد زینب تا وسط میدان هروله کرد، بالای سر هر شهیدی رفت خودش همانجا شهید شد، اما نگذاشت حسین کنار شهید، جان بدهد!
برای همه شهدا دوید، به عدد تمام شهدا به دادِ حسینش رسید، از کنار تمام مقتلها حسین را بلند کرد و به خیمهگاه رساند...
• اما نوبت به دو آقازادی خودش که رسید، دوید توی پستوی خیمهگاه خودش را پنهان کرد، یک جایی که یک وقت با حسین چشم به چشم نشود و خدای نکرده حسین یک لحظه از رویَش خجالت بکشد، حتی پیکرها را هم که آوردند از خیمهگاه بیرون نیامد، میخواست بگوید حسین جان اصلا حرفش را هم نزن، اصلا قابلت را نداشت، کاش جای دو پسر دوهزار پسر داشتم که فدایت شوند....
• در تمام روضه ها، محور را زینب قرار میدادم و اول و آخرِ همهی روضهها را به زینب گره میزدم...
• آنقدر از زینب میخواندم و از زینب میگفتم تا دلها را برای شام غریبان آماده کنم...
بعد تازه آن وقت روضهی اصلی را رو میکردم...
• حالا این زینبی که از روز اول دویده، از روز اول به داد همه رسیده، از روز اول نگذاشته آب توی دلی کسی تکان بخورد...
حالا تازه دویدنهایش شروع شده...
اول باید یک دور همهی بچهها و زنها را فرار بدهد...
یک دور دنبال یک یکشان بدود، یک وقت آتش به دامنشان نگرفته باشد...
یک دور تمامشان را بغل کند یک وقت از ترس قالب تهی نکرده باشند...
در تمام این دویدنها دنبال این هشتاد و چند زن و بچه، هِی تا یک مسیری بدود و باز برگردد یک وقت آتش به خیمه زین العابدین نیفتاده باشد...
• بعدِ غارتِ خیمهگاه، باز دویدنهای بعدش شروع شود، حالا بدود تا بچهها را پیدا کند...
• بچهها را بشمارد و هی توی شماردنها کم بیاورد و در هر بار کم آمدنِ عددِ بچهها، خودش فروپاشد و قلبش از جا بیرون شود و باز با سرعت بیشتر بدود تا گم شدهها را پیدا کند...
• بعد باز دور بعدیِ دویدنهایش شروع شود، هِی تا لب فرات بدود قدری آب بردارد، خودش لب به آب نزند، آب را به زنها و بچهها بنوشاند و دوباره بدود تا قدری دیگر آب بیاورد....
• تازه اینها هنوز حتی یک خرده از دویدنهای زینب نبود...
از فردای عاشورا که کاروان را راه انداختند، تازه دویدنهای زینب شروع شد!
زینب هِی پِی این شترهای بی جحاز دوید تا یک وقت بچهای از آن بالا پایین نیفتد...
تا یک وقت، سری از بالای نیزهها فرونیفتد...
• من آقای مداح نیستم
ولی اگر بودم
تمام این ده شب، روضهی دویدنهای زینب را میخواندم...
• آن وقت شب یازدهم که مجلسم تمام میشد و بساط روضهها از همه جا جمع میشد، دیگر خیالم راحت بود، اینها که روضههای #زینب را شنیدند، تا خودِ اربعین خواهند سوخت، حتی اگر دیگر جایی خبر از روضه نباشد...
✍ملیحه سادات مهدوی
✾ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هدایت شده از 🇵🇸فرشتگانسرزمینمن همدان
46.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اصلا بیخود به این دنیا میگویند دنیا، باید بگویند:
«حسین آباد»❤️
حسین زنده کرده عالم را✨...
🎥 | گزارش ویدیویی گوشهای از روز پنجم
☕️ #کافه_دخترانه ☕️
#فرشتگان_سرزمین_من_همدان🌸
┏━━━━━━━━━━━━
🍃 @Reyhane_hamedan |•°
┗━━━━━━━━━━━━
3.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 اگه تو جای حضرت رقیه بودی...😢
بعضی چیزا رو باید خودت بچشی😔
🏴 در #عصر_عاشورا ببینید و بخوانید:
🏴 حضرت آیتالله خامنهای: هربار به تابلوی #عصر_عاشورا فرشچیان نگاه کردهام، گریه کردهام...
📝رهبر انقلاب اسلامی: من هر وقت تابلوی آقای فرشچیان را که خود ایشان چند سال قبل به من داده نگاه کردهام، گریه کردهام؛ با اینکه من سینهام پُر است از روضههای صبح عاشورا و عصر عاشورا. چه کسی بیشتر از ماها میداند که در اینباره چه نوشتهاند و چه خواندهاند و چه گفتهاند؟
📝میگویند آدمهایی که اهل این چیزها هستند، خودشان گریه نمیکنند؛ ولی ما درعینحال که این همه روضه بلدیم، آقای فرشچیان دارد روضهیی میخواند که ماها را میگریاند. این چه هنر پُرفایده و پُرمغز و پُرمعنایی است که یکنفر هنرمند میتواند این حالت را به وجود بیاورد؟ ۱۳۷۲/۰۶/۱۰
🖥 Farsi.Khamenei.ir
روح پاک استاد فرشچیان مهمان خوان باکرامت اباعبداالله الحسین( علیه السلام )
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
https://eitaa.com/rafighaneh_hmd