#خاطرات
#خونهیمادربزرگ..
.
یادمه بچه که بودم تنها خوشحالیم این بود اخر هفته ها عمه هام بیان تا بابچه ها بازی کنیم ،
تمام غمم این بود وای جمعه میشه اینا بعدنماز مغرب میرن،
یادمه اینقدر حرف میزدیم بازی میکردیم 🤍🚶🏻♀
وقتی خیلی خیلی کوچیکتر که بودیم ۵ ساله ،
زمستونا ی بخاری خونه مامان بزرگ روشن بود (:
ما میشستیم تلویزیون میدیدیم
یا به قول خودمون اتیش میسوزوندیم ...
تابستونا میرفتیم پارک سر کوچه مامان بزرگ تو کوچه ها راه میرفتیم
اینکه با بچه ها دورهم بودیم خودش تفریح بود(:
ولی تفریحِ کنار بچه ها خوراکی خریدن بود ،
اینقدر اصرار اصرار ک پول بدین خوراکی بخریم . مامان توروخدااا
باز مامانا میگفتن تو همین نیم ساعت پیش رفتی خریدی 😠پرو نشو دیگه!!
یادمه در خونه ها زنگ میزدیم فرار میکردیم .
یادمه بایکی از بچه های فامیل ک هم سن بودیم ۸ سالمون بود
رفتیم ی بچه ی کوچیک تر از خودمون رو اسکل کردیم ...
یادمه شبا با بچه ها کنار هم میخوابیدیم .
حتی ... 😂 بگذریم
اصلا خاطراتِ بچگی ، خونه مادر بزرگ ...
هیچوقت فراموش شدنی نیست.
و روز جمعه بدتر غم گذشته میاد تو دلت..
امان از بزرگی و مشغله های ذهنی...
حیفِ کوچیکی که گذشت به آرزوی بزرگ شدن(:
نمیدونم چی میخواستیم تو این بزرگ شدنه!💔
دلم خیلی تنگ شده برای گذشته کاش بزرگ نمیشدم ای کاش...🚶🏻♀💔