eitaa logo
ریحانه النبی
123 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
176 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✍‍ پاوه که بودیم حاج احمد صبح‌ها بعد از نماز ما رو به ارتفاعات شهر می‌برد و توی اون برف و یخبندان، باید از کوه بالا می‌رفتیم. وقتی برمی‌گشتیم حاج احمد همیشه روی پلی که کنار کوه بود با یک جعبه خرما می‌ایستاد و به بچه‌ها خسته نباشید می‌گفت و از اونها پذیرایی می‌کرد... 🧆یکبار که در حال برداشتن خرما بودم، گفتم: مرسی برادر! گفت: چی گفتی؟ فهمیدم چه اشتباهی کردم، گفتم: هیچی گفتم: دست شما درد نکنه! گفت:گفتم چی گفتی؟ گفتم: برادر گفتم خیلی ممنون! دوباره گفت: نه اون اول چی گفتی؟ من که دیگه راه برگشتی نمی‌دیدم، گفتم خرما رو که تعارف کردین، گفتم مرسی... گفت:بخیز! سینه خیز رفتن در آن شرایط با آن سرما و گل و برف ساعت ۸ صبح، واقعاً کار دشواری بود؛ اما چاره‌ای نبود باید اطاعت امر می‌کردم. بیست متری که رفتم، دیگه نتونستم ادامه بدم، انرژی‌ام تحلیل رفته بود، روی زمین ولو شدم و گفتم دیگه نمی‌تونم. حاج احمد گفت: باید بری! گفتم:نمی‌تونم. والله! نمی‌تونم. بعد با ضربه‌ای به پشتم زد که نفهمیدم از کجا خوردم ظهر که همدیگر رو دوباره دیدیم، گفتم:حاج احمد، اون چه کاری بود که شما با من کردی؟ مگه من چی گفتم؟ به خاطر یک کلمه برای چی منو زدین؟ گفت:ما یک رژیم طاغوتی رو با فرهنگش بیرون کردیم، ما خودمون فرهنگ داریم، زبان داریم، شما نباید نشخوار کننده کلمات فرانسوی و اجانب باشید! به جای این حرف‌ها بگو؛ خدا پدرت رو بیامرزه.... از سردار مجتبی عسگری ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد...