یه سری کار هایی که فکرش رو هم نمیکنی بدجور خودشون میخرند...
هرچه بود از لطف مولا بوده..
برنامه معلی
#پست_موقت
@rezajafari_artwork
Rezajafari_artwork
"به نام خدای شبهای بیپناهی..."
آغاز ۲۱ سالگی
سلام...
اگه اینو میخونی،
بدون که داری صفحهای از دفتر دلِ یه آدم معمولی رو ورق میزنی...
نه قهرمانم، نه اسطوره...
فقط یه آدمم.
با یه قلب زخمی که هنوز میتپه.
۲۱ سال گذشته...
نه راحت، نه روون، نه با ساز و دهل.
رد شدم از کوچههایی که اسمش زندگی بود
اما تاریکتر از شبهای بیبرقِ تابستون.
روزها با طعم تردید،
شبها با اشکهای بیصدا...
ولی ته دلم، هنوز اون چراغ کوچیکه روشنه.
بچه که بودم، یه دوربین آرزوم بود.
نه برای فالوئر، نه دیده شدن.
فقط واسه نگهداشتنِ لحظههایی که
زودتر از عمرِ یه آه، تموم میشن.
بچهی سهسالهای بودم که دوربینو از دست همه میکشید بیرون،
میخواستم چیزی رو نگه دارم که هیچکس جدی نمیگرفت:
حس، نور، خاطره...
همین یادگاریها برای من از دنیا کافی بودن.
کلاس سوم که کامپیوتر گرفتم،
احساس کردم دنیا یه کم نزدیکتر شد...
یه جادوگر کوچیک، تو کلاس ورد و پاورپوینت،
که با چند تا کلیک،
میتونست چیزی بسازه که از نظر بقیه ساده بود،
اما از نظر اون بچه، یه دنیا معنا داشت.
یه چیزی بسازه که هیچکس نفهمه چقدر براش مهمه.
توی اون لحظهها، تو اون اتاق پر از صندلی و مانیتور،
با خودم میگفتم:
"من با این کامپیوتر میتونم دنیا رو عوض کنم."
و چه ساده بود خیال کردن اینکه همهچیز دست خودمه...
بعدش چی شد؟
نقاشیهام خاک خورد، دلخوشیهام گم شد
بین فرمولها، بین کتابهایی که
شبیه دنیای من نبودن...
و آدمهایی که هیچوقت،
واقعاً کنارم نبودن.
کلاس هفتم عاشق گرافیک شدم.
با گوشی، با دل، برای هیئت...
با عشقی که ارث کسی نبود.
پوستر ساختم، با جون و دل نشون دادم
اما... تحقیر شدم.
مسخرهم کردن.
گفتن: بچهس! گرافیک حالیشه؟!
نگاه کن اینو… چه خیالایی داره.
اون تحقیرها، اولین تیکههای سنگی بودن
که خوردن به پنجرهی اعتماد به نفسم.
حتی خودم هم شک کرده بودم که میتونم ادامه بدم.
ولی دل به دریا زدم و گفتم:
"حتی اگه همهی دنیا بهم بخندن، من میسازم!"
اما ادامه دادم.
با اشکهایی که شبها بالش رو خیس میکرد
و لبخندهایی که فقط تو عکسها واقعی بودن.
با دلی که کسی باورش نداشت.
نوجوانیم؟ پر از دلشکستن...
نه از عشق،
از بیمحلی.
از نبودن تو تولدها،
از نبودن تو اکیپها،
از محو بودن بین رنگها...
یه نقطهی خاکستری، بین پررنگها.
ولی همین منِ خاکستری،
الان شده پناه خیلیها.
کسی که حال بقیه رو میپرسه،
گریههاشون رو میفهمه،
چون خودش، گریه کرده...
عجیبه، نه؟
از دلِ دلشکسته میشه دست گرفت.
از درد، میشه فهمید درد چیه.
بعضی وقتا فکر میکنم،
چقدر باید دل آدم بشکنه
تا یاد بگیره دل نشکنه؟
تا بفهمه با شکستن دل،
نه خودش درست میشه،
نه رابطهها،
نه دنیا...
تو این یکیدو سال،
وقتی همه میگفتن: "چقدر خوشحالی!"
من داشتم تو سکوت،
زیرِ بارِ نگفتههام خم میشدم.
سختترین بخش زندگی،
اینه که تکیهگاه باشی
ولی هیچکس نپرسه:
"تو خوبی؟"
قوی بودن، بعضی وقتا خستهکنندهست.
وقتی همه ازت حمایت میخوان
و کسی حواسش به خودت نیست.
گاهی آدم از بس قوی بوده، خستهست.
خسته از بیتوجهی،
از اینکه باید همیشه باشه
اما هیچوقت... کسی براش نباشه.
با اینحال... هنوز یه گوشهی دلم روشنه.
به خدایی که دید، شنید،
ولی صبر داد...
میخوام مفید باشم.
نه مشهور، نه خاص...
فقط مفید، برای دلهایی
که مثل دل اون گرافیست ۱۳ ساله،
یه نفر رو کم دارن.
امیدوارم یه روزی،
توی این شلوغی دنیا،
یه نفر بیاد،
و بگه:
"مرسی که بودی..."
و اگه شد،
لبخند کسی رو نجات بده.
شاید اون لبخند، یه روز،
برگرده به لبای خودت.
یاعلی...
بماند به یادگار
۱۴۰۴/۰۱/۱۷
فراز و نشیب های یه آدم تصادفی
پ.ن:من متولد ۱۷ فروردین ۸۳ هستم اما ۱۹ فروردین همیشه روز خاصی برامبوده علتش همبعدها مشخص میشه به خاطر همین این پست موقت رو ۱۹ فرودین میزارم.
#پست_موقت