هیچ وقت دلم نمیخواست اینقدر بزرگسال بشم. دست به هر چیزی میزنم تا اثری از خردسالِ درونم هنوزم بدرخشه تو چشمام...
کسی هم نمیتونه جلوشو بگیره.
- قرار نیست همیشه سهم تو از زندگی «شادی» باشه عزیزم. با سهامی دیگهای که از اَقوال و احساسات قراره داشته باشی هم در صلح باش.
تو تنها آدمی بودی که هیج وقت نبخشیدمت
ولی همیشه برات دعای خیر کردم...
از نظر روحی نیاز دارم شهید تفحص کنن، منم چشمامو دنبال تابوتش دوون دوون راهی کنم و ازش بخوام معصومیت از دست رفته ی روزهای خوبم رو بهم برگردونه. خستهم بچهها...
اگه بذارید تو سکوت و با اِکو کردن حرفایی که شنیدم و خوردم کردن، خودم تنها مسیر خودمو برم،
قول میدم بعدش جوری غنچه بدم که همه انگشت به دهن بمونن...
اینو مطمئنم. چون بارها امتحانش کردم. بارها...