🍃◾ *بیتردید یکی از گروه های نقش آفرین در نهضت عاشورا، زنان بودند.*
💠 اگر اسلام با قیام امام حسین علیهالسلام زنده است، سهم بزرگی از آن مربوط به زنانی است که تاریخ، مانند آن را کمتر دیده است.
☘️ *زنان در کربلا نشان دادند که تکلیف اجتماعی، خاص مردان نیست، بلکه آنان نیز برابر وظیفه شرعی خود باید به جریان های اجتماعی توجه کنند و آنجا که مسئله حمایت از دین و اقامه حق، به میان می آید تنها با قیام آنان میسر می شود، در صحنه حضور یابند.*
✍️ در این بخش برآنیم تا با معرفی زنان هاشمی و غیرهاشمی در کربلا، علت حضور و نقش آفرینی آنان را در کربلا بیان کنیم. سپس به معرفی شخصیت والای حضرت زینب کبری علیهاالسلام می پردازیم. پس از بیان اصول مدرسه زینبی، شاخصهای خبررسانی آن حضرت را پس از واقعه کربلا بررسی میکنیم و ویژگیهای زن عاشورایی و درس هایی را که زن امروز از زن کربلایی می آموزد، میآوریم.
✳️ *معرفی زنان حاضر در کربلا*
☘️ الف) *زنان هاشمی*
🔳 ۱. زینب کبری علیهاالسلام: زینب کبری علیهاالسلام ، خواهر امام حسین علیه السلام به حکم تکلیف الهی و اطاعت از فرمان امام و نیز عشق به برادر، با فرزندان خود همراه امام به کربلا آمد. او در روز عاشورا، ناظر شهادت فرزند، برادران و دیگر بستگان خویش بود و پس از آن با اسارت خاندان رسول خدا صلیاللهعلیهوآله ، سرپرستی کاروان اسیران اهل بیت را برعهده گرفت. در کوفه و شام و در مجلس ابن زیاد و یزید، با سخنانش، فساد بنی امیه و جنایت هایشان را برملا و نام عاشورا و قیام کربلا را برای همیشه در اذهان مردم تثبیت کرد.
@rkhanjani
#زنان_کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚خودتونو برای سربازیش آماده کنید
😭مهدی جان ،جان مادرت کمکم کن
🎵استاد دانشمند
#ویژه_جمعه
🏴 @rkhanjani
﷽
💡 10 عاملی که منجر به تسلیم شدن شما در مسیر موفقیت می شود
1️⃣ بهانه ها
2️⃣ عدم اعتماد به نفس
3️⃣ ترس از شکست
4️⃣ پشت گوش انداختن کارها
5️⃣ تمرکز بر راضی نگه داشتن همه
6️⃣ ترس از موفقیت
7️⃣ افکار منفی
8️⃣ گفتگوی منفی با خودتان
9️⃣ قضاوت کردن خودتان با معیارهای دیگران
0⃣1️⃣ حضور افراد منفی اندیش در اطرافتان
#موفقیت
@rkhanjani
امیر المومنین(علیه السلام):
در سالم بودن آدمی، همین بس که عیوب دیگران را کمتر در ذهن خود نگه دارد.
میزان الحکمه، ج ۸، ص۳۳۲
#حدیث
#روانشناختی
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
💗نگاه خدا💗 #قسمت_بیستوششم سلما و علی اقا رفتند. من در کارهای خانه به خاله ساعده کمک کردم. بعد هم
💗نگاه خدا💗
#قسمت_بیستوهفتم
صبح باصدای سلما بیدار شدم.
-سارا بیدار شو میخوایم بریم بیرون - نمیااام دیشب تا صبح خوابم نبرد دم صبح خواب رفتم...
-اره جونه خودت ،تو گفتی و من باور کردم ،پاشو خرگوش خانم
- گفتم که خوابم میاد باشه فردا حتما میام
-باشه. فعلا
- به سلامت
سلما و علی آقا که رفتند. از اتاق بیرون رفتم.
صبحانه خوردم.
آماده شدم تا تنها بروم بیرون.
-سارا جان یه موقع گم نشی؟
- نه خاله جون بچه کوچیک که نیستم.
-باشه پس، صبر کن ادرس و شماره خونه رو بنویسم برات اگه یه موقع گم شدی یه ماشین بگیر بگو بیارتت خونه.
- چشم
به بازار رفتم. یک روسری ابریشمی برای عاطی و یک ادکلن برای آقا سید گرفتم.
یه لحظه احساس کردم دو نفر من را تعقیب میکنند.
ترسیدم.
از پارک بیرون آمدم.
خانه را گم کرده بودند.
کوچه ها اینقدر خلوت بود که از خلوتش بیشتر ترسیدم.تمام تنم میلرزید.
اصلا نمیدانستم از کدام کوچه وارد شدم.
داخل کوچه انگار زیر زمین لوله شکسته بود،
چشمم به خیابان افتاد.
یک دفعه یکی مثل دیو، جلویم ظاهر شد.
از ترس عقب عقب میرفتم.
اشک از چشمم جاری شد .
در دلم فقط از خدا کمک میخواستم .خدایا کمکم کن. خدایا آبروم.
شروع به جیغ کشیدن کردم. که یکی دستش را گذاشت روی دهانم.
با دست دیگرش دوتا دستم راگرفت.
به زور من را میکشاند
از پشت یه نفر دیگر آمد.
انگیسی صحبت میکرد.
فهمیدم که آمده نجاتم بدهد.
باهم درگیر شدند.
از ترس فقط گریه میکردم.
آن دو نفر فرار کردند.
از ترس زبانم بند آمده بود.
گریه میکردم.
اصلا نفهمیدم در این درگیری شال سرم کجا افتاد.
آن آقا شالم را پیدا کرد.
گذاشت روی سرم.
کیفش را باز کرد.
عبایی درآورد و رو دوشم گذاشت.
-سلام ،نترسید ،من ایرانی هستم،فامیلیم کاظمی هست ، مشخصه که اهل اینجا نیستین ، بلند شین من میرسونمتون جایی که بودین.
به زور بلند شدم و رفتیم سر جاده ماشین گرفتیم.
سرم را روی شیشه گذاشتم و گریه میکردم.
-ببخشید کجا باید بریم ،میدونین ادرستون کجاست؟
کیفم دستش بود. باز کردم و آدرس را گرفتم سمتش.
من را دم در رساند و رفت.
خواستم زنگ در رابزنم، که نگاهم به عبا افتاد.
یادم رفته بود عبا را پس بدهم.
عبا را گذاشتم داخل کیسه. خاله ساعده با دیدن من زد به صورتش.
-خدا مرگم بده چی شده سارا جان؟
- چیزی نشده سر خوردم افتادم داخل جوب.
لبخندی هم زدم که باور کنند.
لباسم را عوض کردم.
روی تخت دراز کشیدم.
برای اولین بار خدا را شکر کردم.
سرم را بردم زیر پتو .
آنقدر گریه کردم که خوابم برد.
🏴 @rkhanjani
خوشابهحال ❤️
بندهای گمنام که
خدا او رابشناسد،
ومردم اورا نَشناسند
پیامبرنورﷺ
اصولکافیج۲۲۵۲
@rkhanjani 🌱
نسیم فقاهت و توحید
خوشابهحال ❤️ بندهای گمنام که خدا او رابشناسد، ومردم اورا نَشناسند پیامبرنورﷺ اصولکافیج۲۲۵۲
در کوی نيک نامان ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را ...
———🌻⃟————
@rkhanjani