نسیم فقاهت و توحید
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_چهارم 💠 چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این #معجزه جانم به لب
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_پنجم
💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش #حاج_قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسمم!»
سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! بهخدا اگه #ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت #شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای #داعش خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف #سید_علی و #مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!»
💠 تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر #مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن #شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غمهایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از #حاج_قاسم چیزی نگفته بود؟»
و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر #شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میکرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد.
💠 ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای #شهادت بردم :«چطوری آزاد شدی؟»
حسم را باور نمیکرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه میکنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه نالههای حیدر و پیکر #مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!»
💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از #اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و #تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! بهخدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!»
و از نزدیک شدن عدنان به #ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط #امیرالمؤمنین مرا نجات داده و میدیدم قفسه سینهاش از هجوم #غیرت میلرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟»
💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع #عملیات، من و یکی دیگه از بچهها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون #شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، #اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.»
از تصور درد و #غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخهای سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.»
💠 از #اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم #کریم_اهل_بیت (علیهمالسلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچهمون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!»
دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود.
💠 مردم همه با پرچمهای #یاحسین و #یا_قمر_بنی_هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانهمان را به هم نمیزد.
بیش از هشتاد روز #مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشقترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.
#پایان
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌸 @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣️🌧
🔴حرکت داماد عراقی ،همراهان ماشین عروس را غافلگیر کرد👆👆
@rkhanjani
📌 واریز به شماره کارت
۶۱۰۴-۳۳۷۵-۳۳۵۸-۰۲۷۸
IR780120020000004191545981شماره شبا
علیرضا جمالی
#مواسات_و_همدلی
#سی_و_یکمین_قربانی
#اول_ماه_ربیع_الثانی
———🌻⃟—————
جاماندگان از صدقه و قربانی 👌
هرچند اندک نام تان را در لیست محببین و منتظرین بنویسید 🌼🌼🌼🌼
@rkhanjani
#جانم_مولا_امیرالمؤمنین_علے(ع)
خوشا آنڪس ڪه مولایش ڪریم اسٺ
مسیرش بر صـِراطَ المُستَقیـم اسٺ
چنان حالے نَصيبَش گَشتہ در عشــق
ڪه ذِڪرش یا امیرالمؤمنیـن اسٺ
یکشنبه های علوی و فاطمی🌸🍃
@rkhanjani
طورۍزندگۍڪنکہ☝️🏽 ..
وقٺےصبحپاهاٺزمینرولمس
میڪنہ ..
شیطوںبگہ:
اوھلعنتۍ!🥊
بازاینبیدارشد(:
#تلنگرشھدایۍ🌱
@rkhanjani
maharate-goftogoo-baraye-hamsaran_[www.ketabesabz.com].pdf
1.05M
@rkhanjani
#روانشناسی
کتاب مهارت گفتگو برای همسران
نوشته زهره شیری
💕بارون متوقف ميشه
شب ميگذره
درد و رنج محو ميشه
اما اميد هيچ وقت اونقدر گم نميشه كه
نشه دوباره پيداش كرد
دل هاتون پر از امید🌱
☘شب خوش رفقای گل☘
@rkhanjani
بارانشدیدیدرتهرانباریدهبود.خیابان17 شهریور،راآبگرفتهبود،🌊 چندپیرمردمیخواستندبهسمتدیگرخیابان بروندماندهبودندچهکنند.همانموقع
ابراهیماز راهرسید. پاچهشلواررابالازد.باکولکردنپیرمردها، آنهارابهطرفدیگرخیابانبرد.💁🏻♂🌿
ابراهیمازاینکارهازیادانجاممیداد.هدفیجز شکستننفسخودشنداشت.🌚 مخصوصازمانیکهخیلیبینبچههامطرح
بود! 🌸
-راوی: جمعیازدوستانشهید🌻
شکستننفس 🙃
#ابراهیم_هادی
@rkhanjani
#رمان_مسیحا
#قسمت_اول
ایلیا:
هرجور بود باید این ترم درسم تمام میشد. استاد صادقی معروف بود به سختگیری ولی چاره ای نبود. دلم را به دریا زدم و پروژه را با او برداشتم. خودم را برای هر سختی آماده کرده بودم و فکر هرچیزی را میکردم جز اینکه بگوید پروژه لیسانسم بازطراحی خانه های روستایی ست آنهم کجا؟ کرمانشاه!
از همه بدتر گروهی بود که مرا با آنها یکجا گذاشته بود. سه نفر از دوستان نزدیک یکی از ترم پایین ترها بودند که این سردسته شان اصلا سر کلاسها نمی آمد. جروبحث، تطمیع و تهدید، هیچ کدام جواب نداد و نظر استاد تغییر نکرد. سراغ سردسته گروه را گرفتم بلکه کاری کنم بیخیال این پروژه شود. ادرس اتاقی را در طبقه بالای دانشکده به من دادند. تا جلوی در اتاق رسیدم پوفی زدم زیر خنده. نگاهی به اطراف انداختم تا قبل از آنکه کسی مرا ببیند از آنجا بروم اما یکدفعه در باز شد و پسر ریش بلندی با صورت مهتابی جلویم قد علم کرد. قبل از آنکه چیزی بگویم گفت:
+سلام علیکم😊
_سلام علیکم و رحمته الله و برکاته🙄
+میخوای عضو بسیج بشی برادر؟😌
_خدانکنه برادر😐
این را که گفتم یک دستش را گذاشت پشت کمرم و با دست دیگرش به داخل اشاره کرد و گفت؛ بفرما
تمام هیکلش روی هم به اندازه نصف من هم نبود فقط مثل مناره مسجد، قدش بالا رفته بود. می خواستم با یک دست هولش بدهم تا هم ردیف عکس های روی دیوار بشود اما یاد پروژه افتادم. نفسم را با بی حوصلگی بیرون دادم و داخل رفتم. غیر از در و دیوار، سقف را هم پر از سربند و پلاک کرده بودند. رفت سمت میزش و خم شد تا چیزی بردارد. یک آن چشمم به ظرف در بازِ چسب چوب روی میز خورد. با یک حرکت کوچک چسب را به طرف کاکل سیاهش هل دادم. تا به خودش بیاید موهای پر و موج دارش غرق چسب چوب شده بود. به سختی جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم:ببخشید دستم خط خورد🤣
یک لحظه سکوت کرد. نگاهش عمق عجیبی داشت. انتظار هر واکنشی از او را داشتم اما او چشمی برهم گذاشت و فقط گفت: چند دقیقه صبرکن برمیگردم.
این را گفت و با گام های بلند از دفتر بسیج بیرون رفت. در دلم گفتم حتما رفته رفقایش را صدا بزند یا اصلا میرود و با حراست برمیگردد.
اول خواستم بلند شوم و بروم اما بعد فکر کردم حتما در دانشگاه چو می افتد من از چندتا جوجه بسیجی ترسیده ام. نیم ساعت بعد با استاد صادقی کلاس داشتیم. به خودم تشر زدم که: نمی تونستی دو دقیقه آدم باشی؟! 😬
حالا دیگه پروژه پر، آزمون استخدامی که بخاطرش باید همین تابستون درسم تموم میشدهم پرید😓
عصبی و پشیمان در آن اتاق شش متری چشم می گرداندم که چیزی به سرم خورد و روی زانویم افتاد. بلندش کردم. یک پلاک بود. زیرلب غرولندی کردم که: ایناهم هیچی شون مثل بقیه نیست. برداشتن دیزاین کردن برا خودشون😒
پلاک را که روی میز گذاشتم نوشته رویش را دیدم؛ (اگر برای خداست)
دهنم به پایین کش آمد که یعنی چه؟ : " اگر برای خداست"؟؟؟!!!!
حالم حسابی گرفته بود پیش خودم گفتم منکه آب از سرم گذشته....
بلند شدم کاری کنم که حال و هوایم عوض شود. کشوی میزش را کشیدم. باز بود. نیش خندی زدم و یک دسته کاغذ را بیرون آوردم. اما یکدفعه چشمم خورد به چراغ سیستم که روشن و خاموش میشد. موس را تکان دادم و دیدم که بله کامپیوتر پایگاه روشن است😏
کاغذها را رها کردم و خیره صفحه شدم. خوشبختانه رمز نداشت. عکس صفحه چند آخوند بودند که از بینشان فقط آقای خامنه ای را میشناختم. روی دسکتاپ یک پوشه بود به اسم : "اردوی95"
پر از عکس بود. در اکثرشان هم ردی از او بود. با خودم فکر کردم: لامصب از دو سال پیش هیچ فرقی نکرده حتی یه ذره هم کچل نشده😕
کلی از عکس هایش را پاک کردم دلم کمی خنک شد😌
تااینکه یک فایل وورد پیدا کردم به محض اینکه بازش کردم در اتاق کوبیده شد. از جابلند شدم دهنم باز مانده بود...
به قلم✍️؛ سین. کاف. غفاری
🌸 @rkhanjani
🔰 دوره آموزشی_گفتمانی اندیشه توحیدی در مکتب انقلاب اسلامی
📚 با محوریت کتاب #روح_توحید_نفی_عبودیت_غیرخدا (نگاشته مقام معظم رهبری)
🗓 مهلت ثبت نام ۹ تا ۱۹ آبان
⭕️ دوره به صورت حضوری برگزار می شود
⭕️ طلاب برادر پایه ششم به بالا (شهر قم)
⭕️ طلاب خواهر سطح ۲ به بالا ( امکان مجازی هم فراهم است)
🗓 شروع کلاس ها ۲۳ آبان/ یکشنبه ها و چهارشنبه ها ساعت ۱۶ الی ۱۷.۱۵/ (۲۵ جلسه)
💶 هزینه شرکت در دوره: هشتاد هزار تومان
👨💻 لینک ثبت نام
🌐 http://yun.ir/g_tohid
✅ برای آشنایی با اهمیت اندیشه توحیدی اینجا کلیک کنید
---------------------------------------
🔰 گفتمان توحید
https://eitaa.com/joinchat/3998351448C73bf29b9e1
وَمَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مِنْ أَمْرِهِ يُسْرًا
و هر کس تقوای الهی پیشه کند،
خداوند کار را بر او آسان میسازد!
#طلاق۴
+تقواکلیدقفلهایزندگیاست
———🌻⃟————
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
وَمَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مِنْ أَمْرِهِ يُسْرًا و هر کس تقوای الهی پیشه کند، خداوند کار
سلام
شب تون پر از عشق
میدونید این آیه ادامه چه مباحثی توی قرآن اومده ، ادامه ی بحثِ طلاق و عده و این صوبتا ...
خدا یه سری احکام طلاق و عده رو بیان می کنه بعد انگار با این عبارت آب پاکی رو میریزه رو دستمون که در نهایت هر که متّقی و خداترس باشد خدا (مشکلات) کار او را آسان میگرداند😍😍😍😍
چیه این تقوا خدایا !
ما رو اهل تقوا قرار بده😍😍
ما فقط بلدیم قشنگ دربارش صحبت کنیم
ما رو اهلش کن 🤲🤲😇😇
#چگونه_باشیم 🤗
#مثل_خیلی_ها
#باامید
#باتصمیم_های_مهم💕💕
#باعشق🤗
#بامهربانی😉
#وقتتون_به_عشق
#به_نور
#آمین
———🌻⃟————
@rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم انگاری گرفته
قد بغض یاکریما...
#دلتنگم
#آقا_جان
———🌻⃟————
@rkhanjani
انسان گناه میکند و خیال میکند در جای خلوتی گناه کرده و تمام شد و رفت!
گناه شما بر همه چیز اثر میگذارد ..
در نسلتان اثر میگذارد ،
بر محیطتان اثر میگذارد!
#حاجآقامشکینی
———🌻⃟————
@rkhanjani
♦️مدیرعامل جوانی که اعتماد به نفس پایینی داشت، ترفیع شغلی یافت؛ اما نمی توانست خود را با شغل و موقعیت جدیدش وفق دهد. روزی کسی در اتاق او را زد و او برای آنکه نشان دهد آدم مهمی است و سرش هم شلوغ است، تلفن را برداشت و از ارباب رجوع خواست داخل شود. در همان حال که مرد منتظر صحبت با مدیرعامل بود، مدیرعامل هم با تلفن صحبت میکرد. سرش را تکان می داد و می گفت: «مهم نیست، من می توانم از عهده اش برآیم.» بعد از لحظاتی گوشی را گذاشت و از ارباب رجوع پرسید: «چه کاری می توانم برای شما انجام دهم؟» مرد جواب داد: «آمده ام تلفن تان را وصل کنم!»چرا ما انسان ها گاهی به چیزی که نیستیم تظاهر می کنیم؟ قصد داریم چه چیز را ثابت کنیم؟ می خواهیم چه کاری انجام دهیم؟ چه لزومی دارد دروغ بگوییم؟ چرا به دنبال کسب حس مهم بودن حتی به طور کاذب هستیم؟ باید همواره به یاد داشته باشیم که تمام این نوع رفتارها، ناشی از ناامنی و اعتماد به نفس پایین است.
💫
———🌻⃟————
@rkhanjani