eitaa logo
نسیم فقاهت و توحید
643 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
99 فایل
•┈┈✾🍀﷽🍀✾┈┈• این کانال شامل ؛ 📚 جلسات سخنرانی و تدریس #رضا_خانجانی و همچنین؛ 📤 نشر بیانات متفکران و شخصیتهای طراز اول #انقلاب_اسلامی ارتباط با مدیر @samenolhojajjj
مشاهده در ایتا
دانلود
مشاوره بگیرید، زیاد بپرسید، پیگیر و جستجوگر باشید ولی لقمه آماده رو نگیرید. چون جواب مهم نیست، توی مسیر جستجو تجربیاتی به دست میاری که بسیار بسیار مفیدتر و ارزشمندتر از جواب نهاییه. ———🌻⃟‌———— ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @rkhanjani
وقتی هیجانی میشین عواطف و هیجاناتتتون رو بنویسید یا یک موسیقی آرام و مورد علاقه تون رو گوش کنید یا ورزش کنید وقتی هم با یه مساله ی روبه رو اید ، کمک بگیرید حد و مرز های سالم خودتون رو لحاظ کنید و دنبال مهارت حل اون مساله باشید.... 🤗🤗🤗 ———🌻⃟‌———— ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
وقتی هیجانی میشین عواطف و هیجاناتتتون رو بنویسید یا یک موسیقی آرام و مورد علاقه تون رو گوش کنید یا و
موسیقی هایی که الان مد شده بیشتر هیجانی تون میکنه عموما منظورِ روانشناسان از موسیقی ، موسیقی های اصيل و بکر هست مثل صدای شر شر آب و آبشار ، صدای بارون ، صدای خش خش برگ های زرد پاییزی زیر پای عابران😍، صدای گنجشگ ها و خلاصه هر صدای طبیعی ای که در طبیعت هست 😊😊😊 واشکروا نعمة الله💞 ———🌻⃟‌———— ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان جدید داریم براتون 😊 با ما همراه باشید 🍃🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نسیم فقاهت و توحید
رمان جدید داریم براتون 😊 با ما همراه باشید 🍃🌸🌸🌸🌸
ایلیا: خودش بود، تنهای تنها! با سری خیس و لبخند آرامی بر لب. فرصت نشد حتی فایلی را که باز کرده بودم ببندم. از پشت میز آمدم طرفش و با دقت به بیرون نگاه کردم اما کسی همراهش نبود. از کشوی آهنی پشت در، یک چفیه مشکی بیرون آورد و آن را طور خاصی دور سرش پیچید و گفت: خب چی میخواستی بگی؟ زبان منطقم به لکنت افتاده بود. هنوز چیزی نگفته بودم که آمد روی صندلی چوبی کنارم نشست و گفت: میدونم اومدی درمورد پروژه حرف بزنی یه ربع دیگه کلاس شروع میشه بگو. منهم نشستم. و نگاهم را از چشمان قهوه ای اش دور کردم. لبی تر کردم و گفتم:خب استاد صادقی گفتش که باید بریم کر... تازه داشتم از کارم احساس شرمندگی میکردم که گفت: +آره پیشنهاد من بود که پروژه رو کرمانشاه برداریم... 🙃 _چی؟؟؟ 🤯 +گفتم بعد از زلزله بر...😊 _بیخود گفتی. اول باید با گروه مشورت میکردی😤 دستی به ریش مرتبش که تا پایین گردنش میرسید، کشید و گفت: بله درست میگی باید با همه اعضای گروه مشورت میکردم🤔 هرچند انتظار چنین پاسخی را نداشتم اما از عصبانیتم کم نشد. آرامش نگاهش را در نگاه برافروخته ام ریخت و پرسید: خب حالا پیشنهاد شما چیه برادر؟ 😊 وای این برادر گفتن هایش  از صد فحش برایم بدتر بود.😬 اینطور نمیشد. باید حالش را اساسی جا می آوردم. سری تکان دادم و گفتم: حالا که هرچی نباید میشد شده، منم مجبورم باشم دیگه. 🙄 از جایش بلند شد و گفت:پس من برم دوتا لیوان چایی بیارم☕ گفتم: نمیخواد الان استاد میره سر کلاس. ✋ به طرف میز رفت و گفت: فلاسک همینجاست. بعد در حالی که خم میشد ادامه داد: زود دوتا چایی میریزم میارم البته اگه باز دستت خط نخوره.😐 پوزخندی زدم و چیزی نگفتم. دوباره چشمم افتاد به آن پلاک که روی میز گذاشته بودم،  پرسیدم: منظورتون از نوشتن  جمله ی روی این پلاکه  چیه؟ یعنی چی ؛ اگر برای خداست؟!!! لیوان چای را دستم داد و بعد یک نگاه به پلاک روی میز انداخت و یک نگاه به بالای سرمان، ولی قبل از آنکه چیزی بگوید، موبایلش زنگ خورد. بی آنکه جواب بدهد به صفحه نگاه کرد و گفت: استاد اومد. لیوان چای را داغ داغ یک نفس سرکشیدم و نگاه پیروزمندانه ای به او انداختم. با هم از دفتر بیرون رفتیم. در را که قفل میکرد، گفتم: حالا چرا شیش قفله اش میکنی؟ میترسی تا کلاس تموم میشه دشمن بیاد شبیخون بزنه؟ 😏 جوابی نداد آنقدر ظاهر آرامی داشت که فکرش را هم نمی کردم چه نقشه هایی برایم دارد! 😶 باهم سر کلاس رفتیم. استاد توضیحات کلی داد و تاکید کرد بخاطر نزدیکی امتحان های ترم تابستان باید پروژه را  از هفته آینده شروع کنیم. نگاهش کردم با خیال راحت و رضایت کامل به تابلو خیره شده بود. در دلم به او بد و بیراه گفتم. هنوز اسمش را هم نمی دانستم. سرم را جلو بردم و در گوشش پرسیدم: اسمت چیه برادر؟ 😐 بی آنکه نگاهم کند همانطور خیره به جلو آهسته  گفت:طاها. استاد که گفت خسته نباشید، درِ کلاس نیمه باز شد و حورا  با خوشحالی برایم دستی تکان داد. نیم نگاهی به طاها انداختم، دیدم بلند شد و رو به من چرخید. از روی صندلی بلند نشدم و بی توجهی کردم اما او  خم شد و دستم را محکم گرفت. پیش خودم گفتم: الانه که امربه معروفم کنه😒 به قلم؛ سین. کاف. غفاری 🌸 @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|بِسمِ‌اللھِ‌‌الذۍخَݪق‌الْمَھد؎💜‌•.
9.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ازعـشــق‌ٺـو‌مۍ‌گـیمــ(: تــو‌اوج‌دعـــامــوݩ @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا