eitaa logo
نسیم فقاهت و توحید
628 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
99 فایل
•┈┈✾🍀﷽🍀✾┈┈• این کانال شامل ؛ 📚 جلسات سخنرانی و تدریس #رضا_خانجانی و همچنین؛ 📤 نشر بیانات متفکران و شخصیتهای طراز اول #انقلاب_اسلامی ارتباط با مدیر @samenolhojajjj
مشاهده در ایتا
دانلود
📢📣📣📣📢 📚 نون داغتو نشون گشنه نده | داداش رضا http://dadashreza.com/book-about-hijab/ شاید بشه گفت بهترین و‌موثر ترین کتاب برای تشویق به ، توی همین ادرس 👆 هر سه جلدش هست ✅ پیشنهاد دانلود ✅ پیشنهاد بازنشر 🌸 @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کلیدراداخل قفل انداختم و وارد شدم. همین که پایم راداخل حیاط گذاشتم. صدای گریه ی ریحانه را شنیدم.حیاط خانه ی آقای معصومی کوچک و جمع و جور بود. از در پارکینک به اندازه ی یک ماشین جا داشت و از در ورودی هم تقریبا از پشت در تا نزدیک سه تا پله ایی که حیاط را از ساختمان جدا می کرد پر از گل و گیاه بود. بعد از گذشتن از سه پله، یک بالکن یک متری بود، که کنار بالکن هم با چند تا گلدان شمعدانی تزیین شده بود.ساختمان کلا دو طبقه بود.طبقه ی بالا خواهر ناتنی آقای معصومی و طبقه پایین هم خودشان زندگی می کردند.زنگ آپارتمان را زدم. آقای معصومی دررا باز کرد در حالی که بچه بغلش بود و روی ویلچر به سختی ریحانه را بغلش نگه داشته بود، سلام کرد.جواب دادم و سریع بچه راازبغلش گرفتم.ــ دارو گرفتید؟ 🌸✨🌸✨🌸✨ ــ بله الان بهش میدم.دستم را روی پیشانیه ریحانه گذاشتم کمی داغ بود.ریحانه، بچه ی زیباو بامزه ایی بود. وقتی بغلش کردم آرام تر شد.سرش راروی شانه ام گذاشت. موهای خرمایی و لختش روی چادرم پخش شد. بدونه اینکه چادرم را عوض کنم. استامینیفونش را دادم. شیشه شیرش را هم دردهانش گذاشتم وروی تخت صورتی وقشنگش خواباندم. کم‌کم آرام شد و خوابش برد. آپارتمان آقای معصومی قشنگ بود.سالن نسبتا بزرگی داشت با کف پوش سرامیک، فرش های کرم قهوه ایی که با پرده سالن ست بود.دوتا اتاق خواب داشت که یکی مال ریحانه بود. اتاق زیبا و کاملا دخترانه، خدا بیامرز مادرش چقدر با سلیقه براش وسایلش را خریده بود.چیزی به غروب نمانده بود. گرمم شده بود چادر و سویشرتم را درآوردم و چادر رنگی خودم را از کمد بیرون آوردم و سرم کردم. از اتاق بیرون امدم. بادیدن آقای معصومی تعجب کردم چون او به خاطر راحتی من، زیاد ازاتاقش بیرون نمی آمد. پایین بودن سرش باعث شد عمیق نگاهش کنم. 🌸✨🌸✨🌸✨ آقای معصومی سی و پنج سالش بود. پوست روشن و چشمای عسلی‌اش با ته ریش همیشگی‌اش به اوجذابیت خاصی می داد. متین و موقر و سربه زیری‌اش، باعث میشدمن درخانه اش راحت باشم. سرش رابالا آوردو به دیوار پشت سرم خیره شدو گفت:– می خواستم باهاتون صحبت کنم. رو ی یکی از صندلیهای میز ناهار خوری که با مبل های کرم قهوه ایی ست بود، نشستم و گفتم:–بفرمایید. دستی به ته ریشش کشیدوبالحن مهربانی گفت:–تو این مدت خیلی زحمت افتادید. فداکاری بزرگی کردید. خواستم بگویم ریحانه دیگه بزرگ شده، دیگه خودم می تونم با کمک خواهرم ازش نگهداری کنم، نمی خوام بیشتر از این اذیت بشید. از یک سالی که قرارمون بود بیشترهم موندید، وقتتون خیلی وقته تموم شده. ولی شما اونقدر بزرگوارید که حرفی نزدید. ✍ .. ✿○○••••••══ 💐@rkhanjani ═══••••••○○✿ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
–این شما بودیدکه بزرگواری کردیدواز حقتون گذشتید، واقعا ممنون.در مورد رفتن من هم، فکر کنم هنوز زوده چون خواهرتون که تمام روز رو نمی‌تونه کمکتون کنه که... ــ بله خب، وقتی من می تونم شب تا صبح ازش نگهداری کنم، این چند ساعت به جای شماهم می تونم. "یعنی الان تواناییهای خودش را به رخم کشید." الان دیگه پام بهتره جلسات فیزیو تراپیم هم تموم شده، دکتر گفت فقط باید تو خونه نرمش هایی که بهم یاد داده انجام بدم به مرور بهتر می شم.کم کم باید تمرین کنم با عصا راه برم تا راه بیوفتم. نگران نباشید.ریحانه خیلی تو این مدت شما رو اذیت کرد و شما فقط صبوری کردید. واقعا ممنونم، دیگه بیشتر از این شرمنده نکنید.دیگه چقدر می خواهید جور دختر خالتون رو بکشید، شاید اینم قسمت من و ریحانه بوده که این اتفاق باعث تنها شدنمون شد. تو این یک سال واقعا براش مادری کردید،ممنونم. دو هفته ایی مونده تا آخر ماه، گفتم از الان بگم که تا سر ماه زحمت بکشید تشریف بیارید، ان شاالله.. ❤️✨❤️✨ بعد از اون دیگه از دست ما راحت می شید.بعد نگاهی به من انداخت و نفسش را صدادار بیرون داد.تعجب زده نگاهش کردم. – این چه حرفیه می زنید من خودمم به ریحانه عادت کردم. یه روز نمیبینمش دلم براش تنگ میشه، واقعا بچه ی شیرین و دوست داشتنیه. در ضمن شما خیلی مردونگی کردید که دختر خاله‌ام رو بخشیدید، هم دیه نگرفتید و هم شکایتتون رو پس گرفتید. "البته دختر خاله ی من با آن پراید قسطی پولی هم نداشت که دیه بدهد، باید زندان می رفت. چون دختر خاله ام در این تصادف مقصر شناخته شده بود باید کلی خسارت می داد.ماشینش هم بیمه نداشت. کاش یکی پیدا میشدوبه سعیده می گفت توکه کنترل ماشین برایت سخت است حداقل با سرعت نمی رفتی.البته خودش هم خیلی آسیب دیده بود تا یک ماه بیمارستان بود، ولی خدارا شکر الان حالش خوب است. من شانس آوردم که آسیب جدی ندیدم و با چند روز خوابیدن دربیمارستان مشکلم برطرف شد." انگار از حرفم خوشحال شدوهمانطور که سرش را پایین می انداخت سریع گفت:–ما هم دلمون تنگ میشه، بعد زیر لبی ادامه داد:–خیلی زیاد. ❤️✨❤️✨ سرش را بالا آورد و غمگین نگاهم کرد. –هر وقت تونستید بهمون سر بزنید، خوشحال می شیم.خجالت کشیدم از حرفش، انگار گفتن این حرف برایش سخت بود.البته برای من هم واقعا جدایی سخت بود. نمی دانم چه حسی بود ولی دل من هم برای هر دو تنگ میشد. آقای معصومی برایم حکم معلم راداشت و من خیلی چیزها ازاو یاد گرفتم. او استاد خطاطی است. قبل از تصادف دریک آموزشگاه تدریس می کرد. البته بعد از کار اداری‌اش. حالا با این اوضاع گاهی در خانه شاگرد قبول می‌کند. بعد از سکوت کوتاهی گفتم: –هر جور شما صلاح می دونید فقط می ترسم ریحانه اذیت بشه.ــ اذیت که می شیم ولی باید بالاخره اتفاق بیوفته هر چه زودتر بهتر، چون هر چی بیشتر بگذره سخت تره. می دانستم خودش از روی قصد افعال را جمع می بندد، ازاو بعید بود.باعث تعجبم شده بود، البته این اواخرمتوجه محبت هایش شده بودم. ولی آنقدرجذبه داشت و آنقدربااحترام ومتانت برخوردمی کرد که من فکردیگری نمی توانستم بکنم. ❤️✨❤️✨ ولی محبتهای زیر پوستیش رادوست داشتم.کتاب های قشنگی داشت، وقتی مرا علاقمند به کتاب دید، گفت می توانم امانت بگیرم وبخوانمشان. کتاب هایش واقعا زیبا بودند، در مورد اسرار آفرینش، کتاب تذکره الاولیا از عطارکه واقعا وقتی خواندمش عاشقش شدم، وقتی باعلاقه می خواندم بالبخندگفت که اوم هم عاشق این کتاب است ومن برای علاقه ی مشترکمان به یک کتاب ذوق زده شدم. ✍ ... ✿○○••••••══ 💐@rkhanjani ═══••••••○○✿ ‌‌‌
💚غدیر همان آبی نگاه توست؛ 🦋همان زلالی چشمانت؛ 💚همان بی‌کرانه‌ی مهربانیت. 🦋غدیر مسیر رسیدن من و توست، 💚جایی که کاروان دل‌هایمان بهم می‌رسد. و ! 💚 @rkhanjani
11.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هواتو دوست دارم و صحن و سراتو دوست دارم و ایوون طلاتو دوست دارم و دلتنگ یارم... 💚 @rkhanjani
بسم الله..
در روز ولایت علی‌‌بن‌ابی‌طالب من به تو فکر می‌کنم ادوارد آنیلی. به تو که نخواستی میراث‌دار خانواده اسم‌ورسم‌داری چون جیانی باشی، مالکیت باشگاه یوونتوس را نخواستی، مالکیت کارخانه فیات را نخواستی، باشگاه اتومبیل‌رانی فراری و هزارتا چیز دیگر را نخواستی و قدم در راهی گذاشتی که به‌باور عمیق قلبی‌ات سعادت نهایی بود. تو شیعه شدی ادواردو... من عکس تو را کنار امام موسی صدر جلوی چشمم دارم و وقت‌های زیادی به تو فکر می‌کنم که نامت را مهدی گذاشتی. تو هدیهٔ مسیحی؛ و این بر هیچ‌کدام ما پوشیده نیست. [هدیهٔ مسیح نام کتابی‌ست درباره ادوارد آنیلی و‌ مسیری که برای پاسخ‌دادن به بی‌قراری‌های درونی‌اش از ادبیات‌خواندن گرفتن تا مطالعات دین و فلسفه و... طی کرد.] ادوارد را اگر نمی‌شناسید، درباره‌اش بخوانید. نه برای این‌که ماجرای مسلمان‌شدنش را بدانید، برای این‌که ببینیم دنیا پر است از آدم‌هایی که برای پیداکردن مسیر درست چطور تقلا می‌کنند. ———🌻⃟‌———— ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @rkhanjani
"ایمان" از چیزهایی‌ست که برایم جالب است. نه هر ایمانی. نه ایمانِ آدمِ ضعیفی که به خدا چنگ می‌زند تا بار سنگین هستی‌اش را گردنِ خدا بیندازد و راحت زندگی کند. نه ایمانِ کسی که بدون خدا، دنیایش خالی و پوچ است. نه ایمانِ کسی که مثلِ کودک چهارساله، خدا را با خودش قیاس می‌کند. ایمانِ کسی آنقدر قدرتمند که با پوچی جهان چشم در چشم شده، تنهایی وجودی‌اش را، جبرِ حاکم را، شری که بی‌دلیل در هستی جریان دارد را، مسئولیت سنگینش را پذیرفته و بعد ایمان را انتخاب کرده. و می‌تواند هروقت که نخواست، پَسَش بزند. ایمانِ کسی شبیه به علی عابدینی، زویی گلس، اسپینوزا، انیشتین. ———🌻⃟‌———— ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @rkhanjani