🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش
💐 قسمت27
بالاخره روز مسابقه فرا رسید.
طبق معمول ساعت شش صبح با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم.
چشمام که اصلا انگار نه انگار صبح شده!
دستم رو دراز کردم و ساعت رو خاموش کردم.
اصلا نفهمیدم دیشب کی خوابم برد!
مثل چسب به تشک چسبیده بودم.
البته نه از این چسبایی که هنوز نچسبیده کنده میشه..
از اون خوباش...
همون هایی که وقتی به دستت میچسبه بیچاره ای!
لامصب با صدتا سیم و اسکاج و تیزی میزی هم کنده نمیشه!
فقط باید از پوستت دل بکنی تا بتونی با چسبه خداحافظی کنی!
یاد صحبت های مامانم افتادم...
دیشب بعد اینکه از پارک اومدم دیدم مامیم چه آشی برام پخته!
کاملا جا افتاده! قشنگ یه وجب روغن رو داشت!
جاتون خالی!
آخر شبی مامانم کلیک کرده بود رو من!
اونم نه یه کلیک معمولی!
بدجور و عمیق!
- تو از خودت نمیفهمی منم نباید از خودم بفهمم؟!
بسه دیگه هر چی به تماشای دست دست کردنات نشستم...
وقتی تو پا پس میکشی، من خودم باید دست به کار بشم.
نمیدونم چی شده بود که یهو ورق برگشته بود!
اصلا نمیخواست از دوتاکفش استفاده کنه.
اصرار که هر دو پاش رو توی یه کفش جا بده!
میگفت میخواد دوباره خواستگار راه بده!
و البته منم بی خود کردم که نه بیارم!
هیچی دیگه... حالا خر بیار و باقالی بار کن!
هیچ استدلال و بهونه ای هم روش اثر نداشت!
حتی ناز کردن های دخترونه هم کاراییش رو از دست داده بود!
تنها کاری که توی اون لحظه از دستم بر اومد گندی بود که زدم!
پیشنهاد یه معامله!
معامله ای که بوی حماقت میداد.
چون ریسکش خیلی زیاد بود.
یه معامله بین من و مامان!
نمیدونم...
یه لحظه جو گیر شدم
شاید هم داشتم فرصت میخریدم..
و این شد که از دهنم پرید و قضیه خواستگار راه دادن ها رو به مسابقه گره زدم.
مامانم کم و بیش از مسابقه و شرائطش خبر داشت..
یعنی خودم قبلا بهش گفته بودم!
اون شب قرار گذاشتیم که اگر من در آزمون برنده شدم دیگه مامانم کاری به کارم نداشته باشه.
دیگه بدون اجازه خودم هیچ خواستگاری حق نداره پاش رو توی خونه بذاره!
دیگه آزاد آزادم!
اگر هم برنده نشدم که بیچاره ام!
چون دیگه حق ندارم فک بزنم
دیگه نباید هیچ غری بزنم
و مثل یه دختر خوب فقط باید بگم چشم!
تنها خوبی که دلم رو بهش خوش کرده بودم این بود..
علی الحساب تا پایان رقابت ها از پذیرش هر گونه خواستگار معذوریم!
مجتبی مختاری
🌸 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت27 بالاخره روز مسابقه فرا رسید. طبق معمول ساعت شش صبح با ص
💐 قسمت 28
بعد کلی کش و قوس به زور خودمو از رختخواب کندم،
آبی به دست و صورتم زدم،
لباس هام رو عوض کردم،
عطر زدم، موهام رو شونه کردم
و از پله ها اومدم پائین.
نشستم سر میز صبحونه ای که مامانم از قبل چیده بود و نون گرمشو بابا آورده بود.
بعد سلام و صبح بخیر مشغول خوردن شدیم...
تند تند میخوردم که زودی این دل صاحب مرده آروم بگیره و پاشم برم.
خیر سرم مثلا آزمون داشتم!
هنوز لقمه قبلی تموم نشده بود لقمه جدید رو میفرستادم پیشش تا همصحبتش بشه
به مرور داشتم به توانمندی های ناشناخته خودم پی میبردم
توی حال و هوای خودم و دو لپی مشغول خوردن بودم..
یه لحظه سرم رو بالا آوردم که دیدم مامان و بابا انگاری اشتها ندارن!
هر دو با چشایی گرد لقمه به دست فقط من رو نگاه میکنن!
بابا با لحن مهربونی آهسته گفت:
- خفه نشی بابایی!
میخوای کمکت کنم؟
لبخندی زدم و یه قُلُپ چایی خوردم تا غذاها بره پائین..
به قول مامانم خودکشی راه دیگه ای هم داره!
مثلا یه کمی سرخ و سفید شدم و عذرخواهی کردم
چند لقمه باقیمونده رو با آرامش ظاهری بیشتری خوردم..
تموم که شد تشکر کردم و پله ها رو دوتایکی کردم و رفتم اتاقم تا آماده بشم...
مانتو سورمه ای طرح گل یاسم رو با یه شلوار لی همرنگ چسب تنم کردم
گل دوزی ظریف روی مانتوم جذابش کرده بود و خیلی به چشم میومد
مقنعه ام رو با لباسام ست کردم
آرایش مختصری چاشنی خوشتیپیم کردم و رفتم سراغ لوازمی که نباید فراموششون میکردم..
مداد، خودکار، تراش، پاک کن و از همه مهمتر کارت ورود به جلسه..
سوئیچ ماشین رو برداشتم و یه بار دیگه همه رو چک کردم که چیزی فراموش نکرده باشم.
وقتی مطمئن شدم کم و کسری نیست از مامان و بابا خداحافظی کردم و راهی آزمون شدم.
رانندگی توی ترافیک واقعا حوصله سر بره.
خوشبختانه این بار تهرانِ شلوغ، خلوت بود.
البته معمولا جمعه ها یه کَمکی خلوت تر از روزهای عادی هست..
بدون اعصاب خردی و بی دردسر رسیدم دانشگاه.
ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و به سمت ساختمان دانشکده علوم پزشکی رفتم.
واسه اینکه شلوغ نشه و راحت تر بتونن جلسه رو مدیریت کنن برنامه ریخته بودن که هر کدوم از دانشجوها، توی دانشکده های خودشون آزمون بدن.
هنوز خیلیا نیومده بودن..
نیم ساعتی تا شروع آزمون مونده بود..
منتظر نموندم و وارد ساختمون دانشکده شدم
بعد چک شدن کارت ورود به جلسه یه کاغذی بهم دادن که شماره صندلیم روش نوشته شده بود.
به طرف صندلی آرزوهام حرکت کردم...
این رقابت خیلی برام حیاتی بود. خیلی حیاتی تر از قبل.
دیگه الان مهمتر از رزومه و رو کم کنی معامله ای بود که با مامانم کرده بود.
معامله پر ریسک بدبدختی یا خوشبختی.
پس کوش این صندلی من..
آها ایناهاش..
اینم از 133
صندلی های چوبی با پایه های فلزی..
روی صندلیم نشستم و سعی کردم آروم باشم
استرس هم عجب موجود عجیب و پر جنب و جوشیه!
دم دمای شروع آزمون بود.
صندلی ها همه پر شده بود.
فائزه هم دیرتر از بقیه اومد و چند ردیف اونطرف تر از من نشست.
قلبم بی اختیار شروع به دویدن کرده بود.
با اعلام ناظر آزمون شروع شد.
@rkhanjani
🌟🍃
#مناجات_شبانه #شب_بخیر
#عکسنوشته #گروه_فرهنگی_تبار
#الهینامه
╔═.🌟🍃.═════╗
@rkhanjani
╚═════.🌟🍃.═╝
💠 السَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَرْكَعُ وَ تَسْجُدُ...
🌺سلام بر سجده های تو و بلندای سجده گاهت که ماه و خورشید روی تاریکشان را از لمس نور آن روشن می کنند.
🌺سلام بر شکوه رکوع تو که کائنات در برابر عظمتش خضوع میکنند.
#سلام
💎امام سجاد عليه السلام:
اَلْقَوْلُ الْحَسَنُ يُثْرِى الْمالَ وَ يُنْمِى الرِّزْقَ وَ يُنْسِئُ فِى الاَْجَلِ وَ يُحَبِّبُ اِلَى الاَْهْلِ وَ يُدْخِلُ الْجَنَّةَ؛
گفتار نيك، ثروت را زياد و روزى را فراوان مى كند، مرگ را به تأخير مى اندازد، انسان را در خانواده محبوب مى كند و به بهشت وارد مى نمايد
📗 [خصال: ص 317، ح 100]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥رمز موفقیت در زندگی
استاد فاطمینیا
@rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پاسخ جالب استاد قرائتی در مقابل یک دختر بدحجاب👌
@rkhanjani
♦️چرا رابطه با خانواده همسر از اهمیت خاصی برخوردار است♦️
در یک رابطه والدین نقش بسیار مهمی در زندگی فرزندان خود دارند.برای مثال فرض کنید بعد از هر مهمانی بخواهد دعوایی بین دونفر پیش بیاید،که چرا در مهمانی مادرو پدر تو چنین اتفاقاتی افتادو یا اینکه بر فرض مثال مادر تو فلان حرف را به من زد.
پس نمیتوان گفت که رابطه با خانواده همسر در زندگی اهمیتی ندارد.بلکه میتواند حتی به جای مخرب بودن به زندگی مشترک کمک هم بکند.مثلا در یک رابطه سالم حتی عروس میتواند مانند مادر خود با مادرشوهرش درد و دل کند.✋
🌸@rkhanjani
♦️اما راه درست چیست؟♦️
گاهی اوقات می بینیم که در هنگام وجود مشکل خانم راه دوری از خانواده همسرش را بر میگزیند.مثلا رفت و آمد نمیکند و یا اینقدر بدگویی میکند تا شاید این تلاش ها نتیجه دهد و داماد از خانواده خود دور شود اما این راهها راههای درستی نمیباشد.🤷♀
گاهی اوقات هم می بینیم که اینقدر جنگ و جدال راه می افتد که داماد تصمیم میگیرد رابطه خیلی کم و در حد ضرورت فقط باقی بماند.✋
اما یک راه دیگر هم موجود است و آن دوستی و محبت و رابطه دلسوزانه بین دو طرف میباشد و برخی سعی میکنند با کمی تامل و خلاقیت رابطه را بهبود دهند.
البته اینم بگما بعضیا مادرشوهرا توی همه چیز دخالت میکنن برای همون بعضی از عروس خانما مجبورن ک راه دور انتخاب کنن دیگه 🙋♀
بعضی مادرشوهراام انقدر خوبنا مثل مادر خود آدم میمونن خدا حفظشون کنه😊
بهترین راه حل اینه که 👇👇
برای مثال حتی اگر قطع رابطه با خانواده همسر ممکن باشد ،مطمئن باشید فشار روانی ای که این مسئله بر روی همسر می آورد میتواند بر جای دیگری اثر گذار باشد و جای دیگری سر باز بزند و با یکی از علل افسردگی باشد که این مشکل هم باز در زندگی مشترک نمود میکند.
پس رفت و آمد و قطع نکنید چون فایده ای نداره🤷♀بهتر نمیشه هیچ بدترم میشه🧐
@rkhanjani